عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱۱
آیا در عهد فرمانت قضا در عین بیکاری
فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری
جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت
چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری
سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری
بنای ملک و ملّت را ز کلک تست معماری
به هر کاری که روی آری سعادت می شود ضامن
به هر کامی که می جویی ز دولت می دهد یاری
جهانگیری ترا شاید جهانداری ترا زیبد
که مهری در جهانگیری سپهری در جهانداری
شکایت گونه ای می کرد گردون با قضا از تو
که در پیرانه سر زین نوجوان تا کی کشم خواری
قضا گفتش که ملک او راست معذوریم ما هر دو
به هر حکمی که فرماید بباید ساخت ناچاری
کمین شش طاق دربانانت آن قصری ست کاندر وی
فلک هفت آشکوبی کرد و عنصر چار دیواری
جهان صد فخر می آرد که سایه بر وی افکندی
تو را خود عار می آید که نامش بر زبان آری
سعادت بر جبین تست و انجم در طلب پویان
بزرگی در نهاد تست و گردون در طلبکاری
ز سیر کشتی عزم و سکون لنگر جزمت
صبا خاک از گرانجانی زمین باد از سبکساری
سنانت بارها زد طعنه در جان عدو او را
ز گرزت سرزنش در می خورد اکنون به سر باری
ترا جاهی ست کز وی ملک عالم صد یکی باشد
ولی گر راست می پرسی به صد چندین سزاواری
در آن معرض که از هول غریو و کوس در میدان
بگردد مغز مرد پُردل از قانون هشیاری
روان گردانی از خون عدو بحری که از موجش
بسان غنچه گردد تو به تو چون چرخ زنگاری
ز گردی کان زمان خنگ تو از میدان برانگیزد
جهان در دیده خورشید گردد چون شب تاری
فلک آنجا شود از صدمه گرزت امان جویان
قضا آن دم شود در سایه تیغ تو زنهاری
صهیل رخش را آن دم صدای ارغنون دانی
خروش رزم را آن دم نشاط بزم انگاری
اگرچه بس سخن گویند امروز اندرین حضرت
که هر یک شهره شهرند اندر خوب گفتاری
مکن با طور نظم من برابر طرز ایشان را
که نتوان یافت از لادن نسیم مشک تاتاری
چو صد گونه هنر دارم ز شعرم عار می آید
که این فخر کسی باشد که باشد از هنر عاری
کنون با رتبت فضلی که من بر همگنان دارم
تمامت از تو در کارند و من در عین بیکاری
گرم زین گونه بگذاری سعادت باد لطفت را
که نگذارد کزین سان بنده را بیکار بگذاری
تو غدر دهر را مپسند بر من زآنکه نپسندم
که در عهد تو باشد دهر را یارای غدّاری
به صد درد و غم دوران به جان آزرده می دارد
کنون وقت است اگر لطف تو خواهد کرد غمخواری
الا تا رایت خورشید باشد در جهانگیری
به صبح اندر سرافرازی به شام اندر نگونساری
حسودت روز و شب بادا نگونسار و سرآسیمه
تو را بر سروران بادا سرافرازی و سالاری
به نام نیک در عالم بمان از نیکویی بر خود
که نیکی را بود لاشک جزای نیک کرداری
فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری
جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت
چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری
سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری
بنای ملک و ملّت را ز کلک تست معماری
به هر کاری که روی آری سعادت می شود ضامن
به هر کامی که می جویی ز دولت می دهد یاری
جهانگیری ترا شاید جهانداری ترا زیبد
که مهری در جهانگیری سپهری در جهانداری
شکایت گونه ای می کرد گردون با قضا از تو
که در پیرانه سر زین نوجوان تا کی کشم خواری
قضا گفتش که ملک او راست معذوریم ما هر دو
به هر حکمی که فرماید بباید ساخت ناچاری
کمین شش طاق دربانانت آن قصری ست کاندر وی
فلک هفت آشکوبی کرد و عنصر چار دیواری
جهان صد فخر می آرد که سایه بر وی افکندی
تو را خود عار می آید که نامش بر زبان آری
سعادت بر جبین تست و انجم در طلب پویان
بزرگی در نهاد تست و گردون در طلبکاری
ز سیر کشتی عزم و سکون لنگر جزمت
صبا خاک از گرانجانی زمین باد از سبکساری
سنانت بارها زد طعنه در جان عدو او را
ز گرزت سرزنش در می خورد اکنون به سر باری
ترا جاهی ست کز وی ملک عالم صد یکی باشد
ولی گر راست می پرسی به صد چندین سزاواری
در آن معرض که از هول غریو و کوس در میدان
بگردد مغز مرد پُردل از قانون هشیاری
روان گردانی از خون عدو بحری که از موجش
بسان غنچه گردد تو به تو چون چرخ زنگاری
ز گردی کان زمان خنگ تو از میدان برانگیزد
جهان در دیده خورشید گردد چون شب تاری
فلک آنجا شود از صدمه گرزت امان جویان
قضا آن دم شود در سایه تیغ تو زنهاری
صهیل رخش را آن دم صدای ارغنون دانی
خروش رزم را آن دم نشاط بزم انگاری
اگرچه بس سخن گویند امروز اندرین حضرت
که هر یک شهره شهرند اندر خوب گفتاری
مکن با طور نظم من برابر طرز ایشان را
که نتوان یافت از لادن نسیم مشک تاتاری
چو صد گونه هنر دارم ز شعرم عار می آید
که این فخر کسی باشد که باشد از هنر عاری
کنون با رتبت فضلی که من بر همگنان دارم
تمامت از تو در کارند و من در عین بیکاری
گرم زین گونه بگذاری سعادت باد لطفت را
که نگذارد کزین سان بنده را بیکار بگذاری
تو غدر دهر را مپسند بر من زآنکه نپسندم
که در عهد تو باشد دهر را یارای غدّاری
به صد درد و غم دوران به جان آزرده می دارد
کنون وقت است اگر لطف تو خواهد کرد غمخواری
الا تا رایت خورشید باشد در جهانگیری
به صبح اندر سرافرازی به شام اندر نگونساری
حسودت روز و شب بادا نگونسار و سرآسیمه
تو را بر سروران بادا سرافرازی و سالاری
به نام نیک در عالم بمان از نیکویی بر خود
که نیکی را بود لاشک جزای نیک کرداری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۶
زلف و رخ تو شب است و هم نور
زان حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
زلف تو به شبروی نبشته
بر صفحه روزگار منشور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو صبح و شام خیزد
وی زلف تو صبح و شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را به کافور
سر خاک تو شد مده به بادش
دل ملک تو شد بدار معمور
هر صبح که چهره ات نبینم
روزم گذرد چو شام رنجور
ما و چمن و شراب و شاهد
اینست بهشت و کوثر و حور
خاطر نرود به گلبُنانش
آن را که جمال تست منظور
پنهان جلال گشت پیدا
عشقش بنمانده است مستور
زان حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
زلف تو به شبروی نبشته
بر صفحه روزگار منشور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو صبح و شام خیزد
وی زلف تو صبح و شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را به کافور
سر خاک تو شد مده به بادش
دل ملک تو شد بدار معمور
هر صبح که چهره ات نبینم
روزم گذرد چو شام رنجور
ما و چمن و شراب و شاهد
اینست بهشت و کوثر و حور
خاطر نرود به گلبُنانش
آن را که جمال تست منظور
پنهان جلال گشت پیدا
عشقش بنمانده است مستور
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۱
عید نوروز است و عالم سبز و خندان گشته است
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۲ - فی مدح خواجه غیاث الدّین محمّد
کس مثل حسن مطلع خطّت ندیده است
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۳ - هفت رنگ
باز از شکوفه گشت فضای چمن سپید
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۲
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۷
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۴
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۸ - حسن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بر هر که نیک دیده گشادم فنای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای قدّ تو چون معنی برجسته مصرع
ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع
بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز
گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع
از بهر تو شد دفتر ایام مرتب
در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع
چون مهر بود خشت حریم تو نمودار
چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع
پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت
از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع
از روی ادب تا نکشد پا به حریمت
خورشید نشیند سر کوی تو مربّع
از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران
افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع
هرجا که رود منقبتی از شه مردان
قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع
ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع
بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز
گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع
از بهر تو شد دفتر ایام مرتب
در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع
چون مهر بود خشت حریم تو نمودار
چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع
پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت
از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع
از روی ادب تا نکشد پا به حریمت
خورشید نشیند سر کوی تو مربّع
از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران
افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع
هرجا که رود منقبتی از شه مردان
قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۲ - فی مبعث سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
صبح سعادت دمید، یاد صبوحی بخیر
صومعه بر باد رفت، دور بیفتاد دیر
یار غیور است و نیست نام و نشانی ز غیر
دم مزنید از مسیح عذر بخواه از عزیر
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
وادی بطحای عشق بارقۀ طور شد
سینۀ سینای عشق باز پر از نور شد
یا سر سودای عشق باز پر از شور شد
یا که ز صهبای عشق عاقله مخمور شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
کشور توحید را شاه فلک فرّ رسید
عرصۀ تجرید را چشمۀ خاور رسید
روضۀ تغرید را لالۀ احمر رسید
گلشن امید را نخل شکر بر رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد زیبای عشق شمع دل افروز شد
طور تجلای عشق عشق باز جهانسوز شد
لعل گهرزای عشق معرفت آموز شد
در دل دانای عشق هرچه شد امروز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
روز عنایت رسید ز مبدء فیض وجود
یا بنهایت رسید قوس نزول و صعود
یا که بغایت رسید حد کمال وجود
سر ولایت رسید بمنتهای شهود
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فرّ
قبلۀ اهل یقین حل بوادی منی
کعبۀ اسلام و دین یافته اقصی المنی
کیست جز آن نازنین نغمه سرای «أنا»
نیست جز آنمه جبین رواق بزم دنی
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
سکۀ شاهنشهی بنام خاتم زدند
رایت فرماندهی بعرش اعظم زدند
کوس رسول اللهی در همه عالم زدند
بگوش هر آگهی ساز دمادم زدند
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
معنی ام الکتاب صورت زیبا گرفت
نسخۀ فصل الخطاب منطق گویا گرفت
منطق معجز مآب عرصۀ دنیا گرفت
جمال عزت، نقاب ز روی والا گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
از حرم لامکان عقل نخستین رسید
از افقی کن فکان طلعت یاسین رسید
ز بهر لب تشنگان خضر ببالین رسید
بگمرهان جهان جام جهان بین رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد غیب مصون پرده بر انداخته
رابطۀ کاف و نون، کار جهان ساخته
عقل بدشت جنون ز هیبتش تاخته
زهره همی تاکنون به نغمه پرداخته
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
ز اوج اختر گذشت موج محیط کرم
رسد ره برتر گذشت نخل علوم و حکم
پایۀ منبر گذشت از سر لوح و قلم
از سر و افسر گذشت خسرو ملک عجم
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
تاج سر عقل کل باج ز کیوان گرفت
ز انبیا و رسل بیعت و پیمان گرفت
ز هیبت او مثُل راه بیابان گرفت
بر سر هر شاخ گل، زمزمه دستان گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
رایت حق شد بلند؛ سر حقیقت پدید
بطالعی ارجمند طالع اسعد دمید
دوای هر دردمند امید هر ناامید
بگوش هر مستمند صلای رحمت رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
چنان بسیط زمین دائرۀ ساز شد
که از مقام مکین روح به پرواز شد
بر آن دل نازنین بنغمه دمساز شد
مفتقر دل غمین غنچه صفت باز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
صومعه بر باد رفت، دور بیفتاد دیر
یار غیور است و نیست نام و نشانی ز غیر
دم مزنید از مسیح عذر بخواه از عزیر
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
وادی بطحای عشق بارقۀ طور شد
سینۀ سینای عشق باز پر از نور شد
یا سر سودای عشق باز پر از شور شد
یا که ز صهبای عشق عاقله مخمور شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
کشور توحید را شاه فلک فرّ رسید
عرصۀ تجرید را چشمۀ خاور رسید
روضۀ تغرید را لالۀ احمر رسید
گلشن امید را نخل شکر بر رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد زیبای عشق شمع دل افروز شد
طور تجلای عشق عشق باز جهانسوز شد
لعل گهرزای عشق معرفت آموز شد
در دل دانای عشق هرچه شد امروز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
روز عنایت رسید ز مبدء فیض وجود
یا بنهایت رسید قوس نزول و صعود
یا که بغایت رسید حد کمال وجود
سر ولایت رسید بمنتهای شهود
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فرّ
قبلۀ اهل یقین حل بوادی منی
کعبۀ اسلام و دین یافته اقصی المنی
کیست جز آن نازنین نغمه سرای «أنا»
نیست جز آنمه جبین رواق بزم دنی
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
سکۀ شاهنشهی بنام خاتم زدند
رایت فرماندهی بعرش اعظم زدند
کوس رسول اللهی در همه عالم زدند
بگوش هر آگهی ساز دمادم زدند
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
معنی ام الکتاب صورت زیبا گرفت
نسخۀ فصل الخطاب منطق گویا گرفت
منطق معجز مآب عرصۀ دنیا گرفت
جمال عزت، نقاب ز روی والا گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
از حرم لامکان عقل نخستین رسید
از افقی کن فکان طلعت یاسین رسید
ز بهر لب تشنگان خضر ببالین رسید
بگمرهان جهان جام جهان بین رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
شاهد غیب مصون پرده بر انداخته
رابطۀ کاف و نون، کار جهان ساخته
عقل بدشت جنون ز هیبتش تاخته
زهره همی تاکنون به نغمه پرداخته
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
ز اوج اختر گذشت موج محیط کرم
رسد ره برتر گذشت نخل علوم و حکم
پایۀ منبر گذشت از سر لوح و قلم
از سر و افسر گذشت خسرو ملک عجم
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
تاج سر عقل کل باج ز کیوان گرفت
ز انبیا و رسل بیعت و پیمان گرفت
ز هیبت او مثُل راه بیابان گرفت
بر سر هر شاخ گل، زمزمه دستان گرفت
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
رایت حق شد بلند؛ سر حقیقت پدید
بطالعی ارجمند طالع اسعد دمید
دوای هر دردمند امید هر ناامید
بگوش هر مستمند صلای رحمت رسید
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
چنان بسیط زمین دائرۀ ساز شد
که از مقام مکین روح به پرواز شد
بر آن دل نازنین بنغمه دمساز شد
مفتقر دل غمین غنچه صفت باز شد
خواجۀ عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصۀ گیتی گرفت از قدمش زیب و فر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة امیرالمؤمنین علیه السلام
شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد
بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد
رایت هدایت را بر فراز گردون کرد
چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد
داده گلشن دین را جویبار تیفش آب
لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب
شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب
داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب
در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد
بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد
همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد
در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد
تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد
در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد
در برابر اصنام داد حق پرستی داد
تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد
تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد
ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است
گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است
شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است
در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است
کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟
برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد
شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد
دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد
بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد
آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق
یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق
آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق
با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد
ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد
شور برق آن بتار بر سران سرکش زد
تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد
تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رایت نصرت یا علی مدد امد
رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد
کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد
عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر
پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر
گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر
دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر
آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد
کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد
از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد
خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد
ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد
پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد
پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد
یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد
روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد
تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد
یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد
تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد
کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد
تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد
چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد
همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد
آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش
چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش
چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟
چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟
آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد
تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش
قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش
هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش
ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش
قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد
رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب
دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب
تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب
روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد
آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد
تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد
تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد
بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد
مسند نبوت را استوار و مأمون کرد
فاتح ولایت بود خاتم النبیین را
مصدر عنایت بود صادر نخستین را
رایت هدایت بود هادی المضلین را
قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را
با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد
مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد
وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد
در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد
بر در فلک حشمت موری التجا آورد
پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۴ - مدیحة الامیر علیه السلام فی یوم الغدیر
باده بده ساقیا ولی ز خم غدیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۵ - فی مدح مولانا امیرالمؤمنین سلام الله علیه
صبا اگر گذار تو فتد بکوی یار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
ز مرحمت بگو بآن نگار گلعذار من
که ای ز بیوفائی تو تیره روزگار من
چرا نظر نمی کنی بر این دل فکار من؟
ترحمی ترحمی ز دست رفته کار من
هماره سوختم در آرزوی یک نظاره ای
نه عمر می رسد بسر نه درد راست چاره ای
نه بینی ارفتد ز آتش دلم شراره ای
نه بر زمین گیاهی و نه بر فلک ستاره ای
چرا حذر نمی کنی ز آه شعله بار من
صبا بشهر یار من بشیر وار می رسد
چه بلبلان خوش نواز لاله زار می رسد
بیا تو ای صبا که از تو بوی یار می رسد
نوید وصل یار من ز هر کنار می رسد
خوش آندمی که بینمش نشسته در کنار من
صب درود بیکران بحیث یملأ الفضا
بکم نثار آستانۀ علی مرتضی
ولی کارخانۀ قدر مهیمن قضا
محیط معرفت، مدار حلم و مرکز رضا
که کعبۀ درش بود مطاف و مستجار من
صحیفۀ جوامع کلم مجامع حِکَم
لطیفۀ معانی کرم معالی هِمَه
رقیمۀ محامد ادب محاسن شیم
کتاب محکم حدیث حسن لیلی قِدم
که در هوای عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجلیات ذات بین
ز بود حق نمود او حقائق صفات بین
ز نسخۀ وجود او حروف عالیات بین
مفصل از حدود او تمام مجملات بین
منزه است از حدودا اگرچه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج دُرج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لؤلؤ ترش
طبایع و مواد بندگان کوی قنبرش
دمید صبح آفرینش از جبین انورش
قلمرو وجود را گرفت شهسوار من
ببین طفیل بود او، مرکب و بسیط را
رهین فیض جود او مجرد و خلیط را
چه نقطۀ وجود او مدار شد محیط را
نمود یک نمود او که ومه و وسیط را
روا بود انااللهی ز یار بختیار من
مؤسس مبانی و مؤصل اصول شد
مصور معانی و مفصل فصول شد
حقیقه المثانی و مکمل عقول شد
برتبه حق ثانی و خلیفۀ رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهریار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبین لطائف و معین نکات شد
مفرق طوائف و مؤلف شتات شد
مفرج مخاوف و سفینه النجاه شد
امیدگاه و مقصد دل امیدوار من
بمستجار کوی او عقول جمله مستجیر
ز آفتاب روی او مه منیر مستنیر
ز جعد مشکبوی او حیات عالم کبیر
ز شهد گفتگوی او که شکریست دلپذیر
مذاق دهر شکرین چه شعر آبدار من
بود غدیر قطره ای ز قلزم مناقبش
فروغ مهر ذره ای ز نور نجم ثاقبش
نعیم خلد بهره ای ز سفرۀ مواهبش
اگر مرا بنظره ای کشد دمی بجانبش
بفرق فرقدان رسد کلاه افتخار من
جمال جانفزای او ظهور غیب مستتر
دو زلف مشکسای او حجاب سر مستسر
ز پرچم لوای او لوای کفر منکسر
ز تیغ جانگزای او قوای شرک منتشر
چه از غمش قوای بی ثبات و بیقرار من
مقام او بمسند سریر قرب سرمدی
حسام او مؤسس اساس دین احمدی
کلام او مروج شریعت محمدی
ز جام او بنوش اگر تر است میل بیخودی
خوشا دمی که باده اش، ز سر برد خمار من
بجان دشمنان دین چه دست و تیغ آخته
پلنگ و شیر خشمگین به بیشه زهره باخته
چه در مصاف مشرکین بر آن صفوف تاخته
ملک هزار آفرین به نه فلک نواخته
چه جای نغمۀ و نوای بلبل هزار من؟
ز تیغ شعله بار او خم فلک بجوش شد
ز برق ذوالفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدروکارزار او ملک ز عقل و هوش شد
ز خیبر و حصار او ز ذکر حق خموش شد
چه واله از تجلیات قهر کردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بیخرد مکم قرین خدای عقل و هوش را
به درد نوش خود فروش پیر میفروش را
اگر موحدی بشو ز لوح دل نقوش را
که ملک دل نمی سزد مگر بر از دار من
ولایتش که در غدیر شد فریضۀ امم
حدیثی از قدیم بود ثبت دفتر قدم
که زد قلم بلوح قلب سید امم رقم
مکمل شریعت آمد و متمم نعم
شد اختیار دین بدست صاحب اختیار من
بامر حق امیر عشق، شد وزیر عقل کل
ابوالفتوح گشت جانشین خاتم رسل
رسید رایه الهدی بدست هادی سبل
که لطف طاعتش بود نعیم دائم الاکل
جحیم شعله ای ز قهر آن بزرگوار من
بمحفلی که شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقی شراب عشق لم یزل
معرف ولایتش شد و معین محل
که اوست جانشین من ولی امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پایدار من
رقیب او که از نخست داد دست بندگی
در آخر از غدیر او نخورد آب زندگی
کسیکه خوی او بود چه خوک و سگ درندگی
چه ما رو کژ دم گزنده، طبع وی زنندگی
همان کند که کرد با امیر شه شکار من
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الصدیقة سلام الله علیها
ز دلیلی حسن قدم در بزم حدوث قدم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
یا سینۀ سینا زد از سر انا الله دم
یا شاهد هستی شد در جلوه ز غیب حرم
یا از افق عصمت رخشان شده بدر أتم
یا گوهر دُرج شرف تابیده ز بحر کرم
روئیده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لالۀ گلشن جان گیتی شده باغ ارم
یا صبح ازل طالع از ناصیۀ خاتم
یا کلک عنایت کرد طغرای وجود، رقم
آنصنع بدیع که شد ز آرایش لوح و قلم
یا زهره زهرا زد برقبۀ عرش، علم
بانوی ملک حشمت خاتون ملوک خدم
ناموس جمال ازل طاوس ریاض قدم
کاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا که بود پیوسته پناه امم
هم قبلۀ اهل دعاهم کعبۀ اهل همم
مشکوٰة نبوت را مصباح منیر ظلم
انوار ولایت را چرخ فلک اعظم
افلاک امامت را او محور مستحکم
اسرار حقایق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حکم
انسیۀ حوراء اونی آسیه و مریم
صدیقۀ کبری او، او سیدۀ عالم
در ستر و عفاف و حیا با سر قدم توأم
در عزم و مشیت او حکم ازلی مدغم
فرمان قضا و قدر در محکمه اش محکم
از قلزم جودش چه این هر دو جهان یک نم
جز دست وجودش کو غارتگر ملک عدم؟
یک شمه بهشت برین ز انگلشن حسن شیم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبیعت داد آن عنصر جود و کرم
هر ذره ای ز پرتو او شد درۀ افسر جم
هرچه نبود زان بیش در وصف جمالش کم
در نعت کمالاتش هر ناطقه ای ابکم
ای نام دلارایت بر خسته دلان مرهم
تا کی دل مفتقرت نالان بکمند غم؟
این سینۀ غمزده را لطفی کن و کن خرم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۲ - فی مدح سیدة النساء سلام الله علیها
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چه وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند