عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز
از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز
نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز
کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز
هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز
همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز
کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش
چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
تو در مشاهده آن دهان نوشین باش
اگر به شربت شمشیر او سری داری
حریف ضربت آن بازوان سیمین باش
بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی
مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش
شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن
پی شکستن بازار ماه و پروین باش
ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ
تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش
چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل
کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش
نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد
رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش
اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی
بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش
گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری
مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش
ز فر طلعت او آفتاب تابان شو
ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش
گهی ز دولت او مستحق احسان شو
گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش
شها فروغی شاعر مدیح گستر تست
گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش
سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش
یار مست می دوشین و حریفان به کمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش
گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
صاحب بار کند شاه فلک دربارش
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که نگهدار جهان است دل بیدارش
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گل‌زاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون می‌جوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را
مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشند
غرض هر لحظه کامی می‌برم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش
قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش
چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش
چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش
مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت
که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش
اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان
ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش
چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد
که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش
دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌مویان
نه می‌کشند به خونش نه می‌دهند قرارش
کسی که سلسله می‌سازد از برای مجانین
خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش
کجا رواست که یک جا رود به دامن گل‌چین
گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش
کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید
که باز داشته سودای عشق از همه کارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش
گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند
زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش
دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او
جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش
دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش
دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش
شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش
تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش
تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش
دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش
به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش
حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش
بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش
به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش
ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش
ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش
در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش
ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش
شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش
به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش
سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش
مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من
می‌رود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گر هلاک من است عنوانش
سر نپیچم ز خط فرمانش
مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش
کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش
آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش
هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش
مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش
زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش
تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش
که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش
هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش
واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش
نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش
به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را
که گل نشسته به خون از لطافت بدنش
بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من
که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش
کسی رسانده به لب جان نازنین مرا
که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش
مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم
که روزگار نشاند به روزگار منش
ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم
که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش
سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد
که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش
سزای قتل ندانم مگر وجودی را
که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش
یکی گذشته به صد نامرادی از در او
یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش
دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد
ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش
ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی
که پادشاه نشاند به صدر انجمنش
ستوده ناصردین شه پناه روی زمین
که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش
برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش
شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش
شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش
دل ها شکسته از شکن زلف کافرش
مردان فتاده از نگه مردم افکنش
پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش
دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش
هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را
باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش
آن را که نقش صورت جانان به خاطر است
خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش
گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش
تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن
هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش
دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست
نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش
ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد
امروز برق عشق زد آتش به خرمنش
نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری
کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش
برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز
یارب که خون من نشود بار گردنش
قوت فروغی از لب یاقوت او رسید
تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش
روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب
کسب فروغ می‌کند از رای روشنش
چون زرفشان شود کف گوهر نوال او
ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش
به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش
گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش
گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش
کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش
کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش
گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت
که بر کسی نگشاید در بهشت برینش
مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم
که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش
نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را
کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش
فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت
کجا زمانه تواند که افکند به زمینش
فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی
که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش
بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم
چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش
سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش
که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش
خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته
نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش
کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت
حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش
ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم
که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش
فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را
که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش
بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش
با غمش تا طاقتی داری بساز
در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش
صید قید او نمی‌یابد خلاص
مست جام او نمی‌آید به هوش
با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش
می‌خرم خار جفایش را به جان
می‌کشم بار گرانش را به دوش
ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش
تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش
رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندم‌نمای جوفروش
دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ای جز می مشک بر سر دوش
از زخم دلم مکن فراموش
امشب به کنار من توان خفت
کز دست غمت نخفته‌ام دوش
من شب همه شب نشسته بیدار
آهوی تو مست خواب خرگوش
از روی تو پرده برفکندند
وز راز دلم فتاد سرپوش
ای خواجه بخر به هیچم آخر
ور بی‌هنرم دوباره بفروش
بالای خوشت بلای جان است
وقتی که نباشدم در آغوش
خامی نرود ز طبع بیرون
تا دیگ هوس نیفتد از جوش
از هر چه به جز حکایت عشق
ما پنبه نهاده‌ایم در گوش
مملوک به عجز و خواجه مغرور
بلبل به خروش و غنچه خاموش
نیشی که زند شکر دهانی
خوش تر ز هزار چشمهٔ نوش
کی با تو توان گرفتن آرام
کاشوب دلی و آفت هوش
زلف و خط و خال او فروغی
در ماتم عاشقان سیه پوش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کرده‌اند کوتاهش
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش
چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش
گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش
مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش
از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش
سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش
میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش
ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش
ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش
فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش
بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش
هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری
می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش
سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش
گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش
منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش
حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش
یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش
با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام
آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش
مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش
خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش
شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش
ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش
دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش
کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش
یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش
ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش
دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش
چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش
تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش
گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز
چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش
پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش
امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش
برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش
روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش
از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش
درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش
نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش
با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش