عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
این لاله نیست بر سر مشت غبار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ز خون دیده باشد مایه دار، اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
پیری به راه حرص نتابد عنان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
که خواهد رسانید پیغام من
به بیگانهٔ آشنا نام من؟
که چون با حریفان خوری باده ام
به سنگ جفا نشکنی جام من
به کار آیدت چون رگ تلخ می
به یاد آوری تلخی کام من
تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد
پریده ست از گوشهٔ بام من
نه دل مانده بر جا نه لخت جگر
جگر پارهٔ من، دلارام من
به پیچ و خم روزگارم اسیر
رمیده ست آسایش از دام من
در آتش سپندی ست جان حزین
چه می پرسی از صبر و آرام من؟
به بیگانهٔ آشنا نام من؟
که چون با حریفان خوری باده ام
به سنگ جفا نشکنی جام من
به کار آیدت چون رگ تلخ می
به یاد آوری تلخی کام من
تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد
پریده ست از گوشهٔ بام من
نه دل مانده بر جا نه لخت جگر
جگر پارهٔ من، دلارام من
به پیچ و خم روزگارم اسیر
رمیده ست آسایش از دام من
در آتش سپندی ست جان حزین
چه می پرسی از صبر و آرام من؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
تا رفته از نظر، ز تنم جان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
صبوحی از چمن مستانه پیراهن قبا کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
خصم آسودگیم، ای غم جانان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
هجر در دامن دل ریخته خار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
درد دل گفتمی، ار همنفسی داشتمی
کردمی شکوه، اگر دادرسی داشتمی
رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر
یاد آن روز، که چاک قفسی داشتمی
چه کنم؟ جور تو خاکستر دل داد به باد
پاس این سوختهٔ عشق، بسی داشتمی
تنگ می کرد به من، گوشه ی تنهایی را
وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی
سخت آزرده ام از خاطر افسرده، حزین
کاش اگر عشق نبودی، هوسی داشتمی
کردمی شکوه، اگر دادرسی داشتمی
رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر
یاد آن روز، که چاک قفسی داشتمی
چه کنم؟ جور تو خاکستر دل داد به باد
پاس این سوختهٔ عشق، بسی داشتمی
تنگ می کرد به من، گوشه ی تنهایی را
وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی
سخت آزرده ام از خاطر افسرده، حزین
کاش اگر عشق نبودی، هوسی داشتمی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
ناله ام را در دلش تأثیر بودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه دربارهٔ صبر و شکیبایی
شب گذشته، فتادم به خاک کوچهٔ غم
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه در نکوهش روزگار خویش
روزگاریست، عقل می کوبد
کنج آسایش اختیارکنم
در به روی جهانیان بندم
کنج آسایش اختیارکنم
سفر دور مرگ، نزدیک است
فکر سامان آن دیار کنم
زر داغی، کنم به کیسهٔ دل
گهر اشک در کنار کنم
دست از خوان آرزو بکشم
به همین خون دل مدار کنم
عشق بازی به خویشتن فکنم
ترک یاران بدقمارکنم
تنگم از شهر، رو به کوه آرم
خانه در سنگ، چون شرار کنم
لیک چون کارها به دست خداست
نتوانم به خویش کار کنم
زین سپس فرصت از خدا طلبم
دیده در راه انتظار کنم
کنج آسایش اختیارکنم
در به روی جهانیان بندم
کنج آسایش اختیارکنم
سفر دور مرگ، نزدیک است
فکر سامان آن دیار کنم
زر داغی، کنم به کیسهٔ دل
گهر اشک در کنار کنم
دست از خوان آرزو بکشم
به همین خون دل مدار کنم
عشق بازی به خویشتن فکنم
ترک یاران بدقمارکنم
تنگم از شهر، رو به کوه آرم
خانه در سنگ، چون شرار کنم
لیک چون کارها به دست خداست
نتوانم به خویش کار کنم
زین سپس فرصت از خدا طلبم
دیده در راه انتظار کنم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه در شکایت
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - به بعضی از یاران خود نوشته است
ای تو نور نظر، ز دیدهٔ ما
رفتی و گل به ما فرستادی
دیده ای را که بود در ره تو
گل نه، خار جفا فرستادی
کرمت را چو نیست پایانی
غم عالم به ما فرستادی
دل وچشمم، هوای روی تو داشت
گل حسرت فزا فرستادی
خار خاری ز جیب و دامن گل
به من بی نوا فرستادی
هم خود انصاف شیوه کن که چرا
جای خود، بی وفا فرستادی
ای تو شخص وفا بگو، ز چه رو
گل سست آشنا فرستادی؟
رفتی و گل به ما فرستادی
دیده ای را که بود در ره تو
گل نه، خار جفا فرستادی
کرمت را چو نیست پایانی
غم عالم به ما فرستادی
دل وچشمم، هوای روی تو داشت
گل حسرت فزا فرستادی
خار خاری ز جیب و دامن گل
به من بی نوا فرستادی
هم خود انصاف شیوه کن که چرا
جای خود، بی وفا فرستادی
ای تو شخص وفا بگو، ز چه رو
گل سست آشنا فرستادی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در رثای پدر علامه اش طاب ثراه
سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را