عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
چند از بتان فریفته آب و گل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار وز زنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی ز لطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که ز خود منفعل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار وز زنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی ز لطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که ز خود منفعل شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۳
دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی
صد هزارم آرزو در دل شکست اینهم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کارفم گر به ازین تاجی بود بر تارکی
صد هزارم آرزو در دل شکست اینهم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کارفم گر به ازین تاجی بود بر تارکی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ما بنده حسنیم و گرفتار نگاهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنار پرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هرچند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهدومی نیست گواهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنار پرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هرچند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهدومی نیست گواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
ایعاشق بی دیده که در عیب منستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
گر ساقی ما را تو به بینی بپرستی
فردا ز تو چون لاله اثر نیست درین باغ
امروز قدح گیر بشکرانه که هستی
چون مرغ چمن چند کنی ناله ز حسرت
بشکن قفس ایمرغ گرفتار که رستی
تا میل تو یوسف نکند سود ندارد
هرچند که جان بر لب و دل بر کف دستی
پیش کرم عشق چو خورشید و چه ذره
محروم از آنی تو که با همت پستی
شادم ز تو ایساقی بدمست که هرگز
جز کاسه عیش من و مجنون نشکستی
زنهار گرانی مکن ایشوخ پریزاد
یک لحظه که با مردم دیوانه نشستی
دیوانه نیم من که شدم بسته آنزلف
دیوانه تویی خواجه کزین سلسله جستی
اهلی ز سگان تو خجل گشت که هرگز
لاغر تر از این صید بفتراک نبستی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
ز هستی تا نشان داری نشان تیر غم باشی
میان کشتگان خود را فکن تا کی علم باشی
ز شوق جام جم چندین چو زحمت میکشی صوفی
صفای دل طلب ارعشق تا خود جام جم باشی
ترا ساقی گهی بخشد حیات خضر کز مستی
نه بینی هستی خود با وجود خود عدم باشی
جهان گر هستیی دارد ز یمن دولت عشق است
چو عین عشق گردی تا جهان باشد تو هم باشی
به رسوایی بود مشهور مجنون در عرب اهلی
تو هم ناموس خود بشکن که مجنون عجم باشی
میان کشتگان خود را فکن تا کی علم باشی
ز شوق جام جم چندین چو زحمت میکشی صوفی
صفای دل طلب ارعشق تا خود جام جم باشی
ترا ساقی گهی بخشد حیات خضر کز مستی
نه بینی هستی خود با وجود خود عدم باشی
جهان گر هستیی دارد ز یمن دولت عشق است
چو عین عشق گردی تا جهان باشد تو هم باشی
به رسوایی بود مشهور مجنون در عرب اهلی
تو هم ناموس خود بشکن که مجنون عجم باشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
گر چو شمعم بکشی زنده بیک خنده کنی
خنده یی کن که رگ مرده من زنده کنی
گر بدین شکل و شمایل گذری بر یوسف
با همه سلطنتش بار دگر بنده کنی
رحمتی کن که برآری چو گل از خاک مرا
چند چون نرگسم از غصه سرافکنده کنی
در میخانه برندان بگشا کعبه بهل
کعبه آنست که غمخواری درمانده کنی
پرده بر اهلی دلسوخته چون لاله مدر
سهل باشد که دلی سوخته شرمنده کنی
خنده یی کن که رگ مرده من زنده کنی
گر بدین شکل و شمایل گذری بر یوسف
با همه سلطنتش بار دگر بنده کنی
رحمتی کن که برآری چو گل از خاک مرا
چند چون نرگسم از غصه سرافکنده کنی
در میخانه برندان بگشا کعبه بهل
کعبه آنست که غمخواری درمانده کنی
پرده بر اهلی دلسوخته چون لاله مدر
سهل باشد که دلی سوخته شرمنده کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
صوفی اگر حریف ما بهر شراب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه ز گریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شوخدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه ز گریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شوخدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
می خور که در سرای جهان نیست محکمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۷
گر بود یوسفش گرانجانی
بگرانجانی خود ارزانی
وقت آن خوش که از سبکروحیست
همچو ساغر گشاده پیشانی
تا نگردد ز گریه دیده سپید
نشکفد نو بهار روحانی
ایگل از خود ملاف کان عارض
گر به بینی ورق بگردانی
هر که خود را نکشت روز وصال
میکشد آخرش پشیمانی
از سر زلف یار رشته صبر
گم کنی هر دم از پریشانی
اهلی از هجر دل بمردن نه
مرده بهتر که زنده درمانی
بگرانجانی خود ارزانی
وقت آن خوش که از سبکروحیست
همچو ساغر گشاده پیشانی
تا نگردد ز گریه دیده سپید
نشکفد نو بهار روحانی
ایگل از خود ملاف کان عارض
گر به بینی ورق بگردانی
هر که خود را نکشت روز وصال
میکشد آخرش پشیمانی
از سر زلف یار رشته صبر
گم کنی هر دم از پریشانی
اهلی از هجر دل بمردن نه
مرده بهتر که زنده درمانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
ای آب حیوان کاتشم از لعل نوشین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسابتی رهزن چه شد
توبت مسلما نزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم ز مژگان ناو کی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
گر یک نفس پیشت زنم بر چهره صد چین میزنی
چون آفتابی مهربان با جمله ذرات جهان
با من که دارم مهر تو دایم دم از کین میزنی
شیرین چه باشد پیش تو صد جان شیرین میدهی
آندم که شکر خنده یی از لعل نوشین میزنی
گر شیخ صنعان را بود ترسابتی رهزن چه شد
توبت مسلما نزاده یی آتش چه در دین میزنی
آزار مردم میکنی تا من بمیرم از حسد
دایم سگان خویش را سنگ از پی کین میزنی
صید دل مسکین من گر ننگ میداری چرا
هر دم ز مژگان ناو کی بر جان مسکین میزنی
اهلی چو آهوی ختا کلک تو ریزد نافه ها
روشن شد از کلکت که دم زانزلف مشکین میزنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
باز دل میبردم عشوه سرو نازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
ایسرو اگر این سوخته را دست بدادی
جانرا چو گلی در کف دست تو نهادی
گر بوی ترا یوسف مصری بشنیدی
سر بر زدی از خاکو بپای تو فتادی
حسن تو پسر گر شدی از روز ازل فاش
بی عشق کس از ما در ایام نزادی
گر عقد محبت دل ما با تو نبستی
چشم تو در فتنه برویم نگشادی
در گلشن فردوی که کوثر دهدش آب
هرگز ز تو خوشتر ندمد نخل مرادی
بر خاک نهادم به ادب پیش سگت روی
در روی زمین نیست چو من خاک نهادی
اهلی است غلام تو و هیچش نکنی یاد
بدبخت غلامی که نیرزید به یادی
جانرا چو گلی در کف دست تو نهادی
گر بوی ترا یوسف مصری بشنیدی
سر بر زدی از خاکو بپای تو فتادی
حسن تو پسر گر شدی از روز ازل فاش
بی عشق کس از ما در ایام نزادی
گر عقد محبت دل ما با تو نبستی
چشم تو در فتنه برویم نگشادی
در گلشن فردوی که کوثر دهدش آب
هرگز ز تو خوشتر ندمد نخل مرادی
بر خاک نهادم به ادب پیش سگت روی
در روی زمین نیست چو من خاک نهادی
اهلی است غلام تو و هیچش نکنی یاد
بدبخت غلامی که نیرزید به یادی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
صوفی تو نیی صافی از عشق چه میلافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
گنج قارون صرف راه کعبه کردن هیچ نیست
سعی آن کن تا دل و جان خرابی خوش کنی
ساقیا شاید که جرم می زدن عفوت کنند
گر دل مخموری از درد شرابی خوش کنی
عیش پنهان خوش بود من نیز رخصت میدهم
گر توانی کز نکویان انتخابی خوش کنی
ایخوش آنساعت که خندد شمع من اهلی و تو
چون سپند افتی در آتش اضطرابی خوش کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چه نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
اگر بصدق روی ره چو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدین خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
چه نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
اگر بصدق روی ره چو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدین خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
گر به بتخانه درآیی و موافق باشی
به که در قبله کنی روی و منافق باشی
جیب جان چاک کند صبح و دم از مهر زند
اگر اینکار کنی عاشق صادق باشی
عاشق از خود چه برون رفت بمعشوق رسید
وین نیابی مگر آن وقت که عاشق باشی
پایه دار فنا مرتبه مردان است
سعی آن کن که بدین مرتبه لایق باشی
حسن عذارا نه که با لاله عذاران نبود
همه عذر است هر آنگه که تو وامق باشی
تا تو در بند سری از همه کس پست تری
زیر پا سر چو نهی بر همه فایق باشی
اهلی این خرقه بینداز که زنار دروست
پیش از آنروز که رسوای خلایق باشی
به که در قبله کنی روی و منافق باشی
جیب جان چاک کند صبح و دم از مهر زند
اگر اینکار کنی عاشق صادق باشی
عاشق از خود چه برون رفت بمعشوق رسید
وین نیابی مگر آن وقت که عاشق باشی
پایه دار فنا مرتبه مردان است
سعی آن کن که بدین مرتبه لایق باشی
حسن عذارا نه که با لاله عذاران نبود
همه عذر است هر آنگه که تو وامق باشی
تا تو در بند سری از همه کس پست تری
زیر پا سر چو نهی بر همه فایق باشی
اهلی این خرقه بینداز که زنار دروست
پیش از آنروز که رسوای خلایق باشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
خورشید صفت با همه کس مهر نمایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی