عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
رندیم و ملامتی و بدنام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم
با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم
تا بملک وصل جانان راه یابد جان ما
بی سرو سامان براه عشق گامی میزنم
چون بکوی زهد کاری برنیامد زاهدا
حالیا در میکده زندانه جامی میزنم
من که در اقلیم تقوی خواجه بودم کنون
پیش پیر میکده دم از غلامی میزنم
تا نمایم ره بکوی وصل جانان خلق را
در طریق حق صلای خاص و عامی میزنم
چون ز خود فانی مطلق گشتم و باقی بحق
در مقام فقر گلبانگ تمامی میزنم
چون اسیری در طریق عشق بودم پخته
زآتش سوداش اکنون جوش خامی میزنم
با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم
تا بملک وصل جانان راه یابد جان ما
بی سرو سامان براه عشق گامی میزنم
چون بکوی زهد کاری برنیامد زاهدا
حالیا در میکده زندانه جامی میزنم
من که در اقلیم تقوی خواجه بودم کنون
پیش پیر میکده دم از غلامی میزنم
تا نمایم ره بکوی وصل جانان خلق را
در طریق حق صلای خاص و عامی میزنم
چون ز خود فانی مطلق گشتم و باقی بحق
در مقام فقر گلبانگ تمامی میزنم
چون اسیری در طریق عشق بودم پخته
زآتش سوداش اکنون جوش خامی میزنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
در طریقت ره روانرا رهنمائی میکنم
در حقیقت عارفانرا پیشوائی میکنم
گر شدم بیگانه از جان و جهان در عشق او
لیک با جانان همیشه آشنائی میکنم
گر چه در صورت گدا ورند و قلاش آمدم
لیک در معنی بعالم پادشائی میکنم
پادشاه ملک فقرم تخت استغنا مراست
چون گدایان بردر او گرگدائی میکنم
تا گرفتارم بمائی در شمائی کی رسم
چون شدم آزاده از مائی شمائی میکنم
زاهد از تقلید منشین در پس در بیش ازین
خانه تحقیق را چون در گشائی میکنم
از دم عیسای عرفان مردگان جهل را
ای اسیری روح بخشی جانفزائی میکنم
در حقیقت عارفانرا پیشوائی میکنم
گر شدم بیگانه از جان و جهان در عشق او
لیک با جانان همیشه آشنائی میکنم
گر چه در صورت گدا ورند و قلاش آمدم
لیک در معنی بعالم پادشائی میکنم
پادشاه ملک فقرم تخت استغنا مراست
چون گدایان بردر او گرگدائی میکنم
تا گرفتارم بمائی در شمائی کی رسم
چون شدم آزاده از مائی شمائی میکنم
زاهد از تقلید منشین در پس در بیش ازین
خانه تحقیق را چون در گشائی میکنم
از دم عیسای عرفان مردگان جهل را
ای اسیری روح بخشی جانفزائی میکنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چون بفضل حق رهی در ملکت جان یافتم
صد هزاران عالم بیحد و پایان یافتم
سال ها درهر یکی زان عالم اقلیم جان
سیر کردم جمله عالم عین جانان یافتم
جمله ذرات عالم از لطیف و از کثیف
هم زمهر روی او چون ماه تابان یافتم
چون ز لذات دو عالم در گذشتم مردوار
دردهجران را ز وصل دوست درمان یافتم
عالم آثار و افعال و صفات بی کران
جمله یک دریای نور ذات رحمان یافتم
سالهای بیحد وعد اندر آن دریای نور
غوطه ها خوردم که آخر در عرفان یافتم
خویش را با جمله اشیا بی حساب و بی شمار
در تجلی فانی اندر ذات سبحان یافتم
چون ز قید خود اسیری گشت مطلق آخرش
عین اسما و صفات ذات یزدان یافتم
گنج بی پایان کشف برکمال معرفت
هم ز لطف نوربخشش سخت آسان یافتم
صد هزاران عالم بیحد و پایان یافتم
سال ها درهر یکی زان عالم اقلیم جان
سیر کردم جمله عالم عین جانان یافتم
جمله ذرات عالم از لطیف و از کثیف
هم زمهر روی او چون ماه تابان یافتم
چون ز لذات دو عالم در گذشتم مردوار
دردهجران را ز وصل دوست درمان یافتم
عالم آثار و افعال و صفات بی کران
جمله یک دریای نور ذات رحمان یافتم
سالهای بیحد وعد اندر آن دریای نور
غوطه ها خوردم که آخر در عرفان یافتم
خویش را با جمله اشیا بی حساب و بی شمار
در تجلی فانی اندر ذات سبحان یافتم
چون ز قید خود اسیری گشت مطلق آخرش
عین اسما و صفات ذات یزدان یافتم
گنج بی پایان کشف برکمال معرفت
هم ز لطف نوربخشش سخت آسان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ما رند خراباتی میخواره و مستیم
در عشق تو ازننگ و ز ناموس برستیم
بیگانه ز صبر و خرد امروز نبودیم
ما عاشق دیوانه هم از روز الستیم
از ما مطلب زهد و ورع کز پی شاهد
در کوی خرابات چو ما باده پرستیم
باآنکه ز بالای فلک مرتبه ماست
در کوی غم عشق تو بینی که چه پستیم
ما شیشه سالوس و ریا از سر اخلاص
در عشق تو برسنگ ملامت بشکستیم
ترسا بچه از دیر مغان روی نمود
ترسا شده زنار بعشق تو ببستیم
شکرانه اسیری که بتحقیق چو رندان
از ورطه شیادی و تقلید بجستیم
در عشق تو ازننگ و ز ناموس برستیم
بیگانه ز صبر و خرد امروز نبودیم
ما عاشق دیوانه هم از روز الستیم
از ما مطلب زهد و ورع کز پی شاهد
در کوی خرابات چو ما باده پرستیم
باآنکه ز بالای فلک مرتبه ماست
در کوی غم عشق تو بینی که چه پستیم
ما شیشه سالوس و ریا از سر اخلاص
در عشق تو برسنگ ملامت بشکستیم
ترسا بچه از دیر مغان روی نمود
ترسا شده زنار بعشق تو ببستیم
شکرانه اسیری که بتحقیق چو رندان
از ورطه شیادی و تقلید بجستیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
چو خراب عشق یارم همگی ز یار گویم
نه چو ز اهدم که هر دم ز بهشت و نار گویم
چو شعار عشقبازان همه رندیست و مستی
چه شود مدام اگر من ز می و خمار گویم
چو بچشم من دو عالم همه گلشنی است پرگل
چه شکایتی چو بلبل ز جفای خار گویم
همه جا بماست یارم همه دم باوست کارم
نه غریب این دیارم که از آن دیار گویم
بمیان بحر گردم همه دم چو مرغ آبی
نه چو مرغ خانگی من صفت کنارگویم
ز پی همای وصلش همه سو بجست و جویم
چو که شاهباز عشقم همه از شکار گویم
سخن صلاح و تقوی مطلب ز من اسیری
بتو من که مستم احسن ز صلاح کار گویم
نه چو ز اهدم که هر دم ز بهشت و نار گویم
چو شعار عشقبازان همه رندیست و مستی
چه شود مدام اگر من ز می و خمار گویم
چو بچشم من دو عالم همه گلشنی است پرگل
چه شکایتی چو بلبل ز جفای خار گویم
همه جا بماست یارم همه دم باوست کارم
نه غریب این دیارم که از آن دیار گویم
بمیان بحر گردم همه دم چو مرغ آبی
نه چو مرغ خانگی من صفت کنارگویم
ز پی همای وصلش همه سو بجست و جویم
چو که شاهباز عشقم همه از شکار گویم
سخن صلاح و تقوی مطلب ز من اسیری
بتو من که مستم احسن ز صلاح کار گویم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من که در کوی غم عشق تو سرگردانم
سخن صبر و خرد باد هوا می دانم
ناصحا عیب مکن گر چه نظر بازم ورند
چون ز تقدیر قضای ازلی زین سانم
سرو سامان مطلب از من دیوانه دگر
زانکه سرمست می عشقم و بی سامانم
هم مگر پیر خرابات نماید مددی
تا که مشکل بمی صاف شود آسانم
نظر پاک و صفا بین که نقوش دو جهان
همه از صفحه روی تو روان میخوانم
حسن رخسار تو چون گشت عیان از رخ خوب
من ز روی همه خوبان برخت حیرانم
گرچه با شاهد و می عهد اسیری است درست
آه اگر آن بت رعنا شکند پیمانم
سخن صبر و خرد باد هوا می دانم
ناصحا عیب مکن گر چه نظر بازم ورند
چون ز تقدیر قضای ازلی زین سانم
سرو سامان مطلب از من دیوانه دگر
زانکه سرمست می عشقم و بی سامانم
هم مگر پیر خرابات نماید مددی
تا که مشکل بمی صاف شود آسانم
نظر پاک و صفا بین که نقوش دو جهان
همه از صفحه روی تو روان میخوانم
حسن رخسار تو چون گشت عیان از رخ خوب
من ز روی همه خوبان برخت حیرانم
گرچه با شاهد و می عهد اسیری است درست
آه اگر آن بت رعنا شکند پیمانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
در طریقت سالها در نار محنت سوختیم
تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم
هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست
تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم
جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در
ما باستادی نگر کانها چگونه دوختیم
هرکسی مالی و ملکی کرد حاصل در جهان
همت ما بین که نقد عشق او اندوختیم
گر چه در بازار عشقش هرکسی چیزی خرید
مابسودای غم او خویش را بفروختیم
چونکه غیرت پرده عزت ز رویش برگرفت
آتشی در کاینات افتاد و کلی سوختیم
چون بدست مافتاد از وصل او گنج روان
زان اسیری وام ایام فراقش توختیم
تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم
هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست
تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم
جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در
ما باستادی نگر کانها چگونه دوختیم
هرکسی مالی و ملکی کرد حاصل در جهان
همت ما بین که نقد عشق او اندوختیم
گر چه در بازار عشقش هرکسی چیزی خرید
مابسودای غم او خویش را بفروختیم
چونکه غیرت پرده عزت ز رویش برگرفت
آتشی در کاینات افتاد و کلی سوختیم
چون بدست مافتاد از وصل او گنج روان
زان اسیری وام ایام فراقش توختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
مبداء خلقت بامر کن فکان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من مست عشقم،زاهدا با ما مگو از عقل و دین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
پیداست حسن دوست ز ذرات کن فکان
از بس که ظاهرست نماید چنین نهان
آن یار بی نشان چو بخود کرد جلوه
در عرصه ظهور نمود این همه نشان
معشوق هر زمان چو بحسن دگر نمود
هر عاشقی نشان دگر میدهد نشان
حقا که نیست در دو جهان غیریار کس
عین العیان بجو که عیانست در عیان
یار است هرچه هست و جهان جز نمود نیست
بود و نمود هر چه بود اوست، کو جهان؟
خورشید روی دوست ز هر ذره رو نمود
مرآت حسن اوست اگر کون و گر مکان
در عاشقی چو کرد اسیری ز سرقدم
در کاینات عشق از آن گشت داستان
از بس که ظاهرست نماید چنین نهان
آن یار بی نشان چو بخود کرد جلوه
در عرصه ظهور نمود این همه نشان
معشوق هر زمان چو بحسن دگر نمود
هر عاشقی نشان دگر میدهد نشان
حقا که نیست در دو جهان غیریار کس
عین العیان بجو که عیانست در عیان
یار است هرچه هست و جهان جز نمود نیست
بود و نمود هر چه بود اوست، کو جهان؟
خورشید روی دوست ز هر ذره رو نمود
مرآت حسن اوست اگر کون و گر مکان
در عاشقی چو کرد اسیری ز سرقدم
در کاینات عشق از آن گشت داستان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ای دل ار معشوق جویی باش یار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
همچو خاک ره بعشقش خوار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
طالب حق را بگو هرزه مپو
گر خدا جوئی بیا ما را بجو
دامن رهبر بگیرو راه رو
گر همی خواهی که یابی وصل او
در صراط المستقیم معرفت
هم به امر پیررو ای راه جو
ره نمود ارشاد پیرم عاقبت
در مقاماتی برون از گفت و گو
در پس این پرده رو با ما نمود
آنکه می جستیم عمری کوبکو
در ارادت گر قدم خواهی نهاد
دست از ما و منی اول بشو
در مقام حال کی ره میدهند
تا نگردانی ز قیل و قال رو
عاشقی را چاره صبر آمد ولی
جان مشتاق لقا را صبر کو
ای که میجوئی رفیقی در طریق
هرچه جوئی جز اسیری را مجو
گر خدا جوئی بیا ما را بجو
دامن رهبر بگیرو راه رو
گر همی خواهی که یابی وصل او
در صراط المستقیم معرفت
هم به امر پیررو ای راه جو
ره نمود ارشاد پیرم عاقبت
در مقاماتی برون از گفت و گو
در پس این پرده رو با ما نمود
آنکه می جستیم عمری کوبکو
در ارادت گر قدم خواهی نهاد
دست از ما و منی اول بشو
در مقام حال کی ره میدهند
تا نگردانی ز قیل و قال رو
عاشقی را چاره صبر آمد ولی
جان مشتاق لقا را صبر کو
ای که میجوئی رفیقی در طریق
هرچه جوئی جز اسیری را مجو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
قد تجلی العشق فی کل المجالی فانظروا
از پس هر ذره تابان گشت مهر روی او
فی مرایا کل عین قد راینا عینه
فافتحوا عینا کم حتی تروا ماتبتغوا
یار پیشت حاضر و تو از خودی غایب ازو
با خودآ آخر چه گم کردی که میجویی بگو
من شراب العشق لم یشرب کشربی شارب
کاسنا بحر فمالم تشربوا لم تعلموا
ساقیا جام و سبو پرساز بهر دیگران
بحر نوشانرا چه پروا با صراحی و سبو
حار قلبی صار روحی والها فی حسنه
ما نظرنا غیره لما ارنا وجهه
دم بدم بیند اسیری حسن او نوعی دگر
نوش بادش هر نفس جام تجلی نو بنو
از پس هر ذره تابان گشت مهر روی او
فی مرایا کل عین قد راینا عینه
فافتحوا عینا کم حتی تروا ماتبتغوا
یار پیشت حاضر و تو از خودی غایب ازو
با خودآ آخر چه گم کردی که میجویی بگو
من شراب العشق لم یشرب کشربی شارب
کاسنا بحر فمالم تشربوا لم تعلموا
ساقیا جام و سبو پرساز بهر دیگران
بحر نوشانرا چه پروا با صراحی و سبو
حار قلبی صار روحی والها فی حسنه
ما نظرنا غیره لما ارنا وجهه
دم بدم بیند اسیری حسن او نوعی دگر
نوش بادش هر نفس جام تجلی نو بنو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵