عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر گرد بلایی که خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
کس چون غم زلیخا یوسف ندیده داند؟
دست بریده حالش دست بریده داند
خسرو ندیده حرمان کی ذوق وصل یابد
قدر بلان شیرین تلخی چشیده داند
کی مرهم وصالی بخشد به سینه ریشان
مستی که چاک سینه جیب دریده داند
نا آشنای من کو نا دیده کرد دیده
گر بشنود فغانم هم ناشنیده داند
گستاخ پا نهادن نتوان بخاک کویت
کاین خاک راه اهلی نور دو دیده داند
دست بریده حالش دست بریده داند
خسرو ندیده حرمان کی ذوق وصل یابد
قدر بلان شیرین تلخی چشیده داند
کی مرهم وصالی بخشد به سینه ریشان
مستی که چاک سینه جیب دریده داند
نا آشنای من کو نا دیده کرد دیده
گر بشنود فغانم هم ناشنیده داند
گستاخ پا نهادن نتوان بخاک کویت
کاین خاک راه اهلی نور دو دیده داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
جان به فکر جهان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
از تماشای تو کس منع دل ما نکند
صورت خوب که بیند؟ که تماشا نکند
پیش ما دار فنا مرتبه معراج است
جز شهید غمت این مرتبه پیدا نکند
پر مکن عیب سیه رویی خورشید پرست
که ترا غیرت این آینه رسوا نکند
با وجود تو بمحراب کسی سر چه نهد
جای آنست که سر پیش تو بالا نکند
شمع رخسار تو در سوختن خسته دلان
آفتابی است که یکذره محابا نکند
در صوفی بگشایند بآن شرط ولی
که در عربده بر درد کشان وا نکند
باده اهلی بکسی پیر خرابات دهد
که بنوشد می و بنشیند و غوغا نکند
صورت خوب که بیند؟ که تماشا نکند
پیش ما دار فنا مرتبه معراج است
جز شهید غمت این مرتبه پیدا نکند
پر مکن عیب سیه رویی خورشید پرست
که ترا غیرت این آینه رسوا نکند
با وجود تو بمحراب کسی سر چه نهد
جای آنست که سر پیش تو بالا نکند
شمع رخسار تو در سوختن خسته دلان
آفتابی است که یکذره محابا نکند
در صوفی بگشایند بآن شرط ولی
که در عربده بر درد کشان وا نکند
باده اهلی بکسی پیر خرابات دهد
که بنوشد می و بنشیند و غوغا نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
گر صد هزار رنج و تعب باغبان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
هر کس که طاق ابروی او سجده گه کند
رویش ز قبله گردد اگر روبه مه کند
آن بت کسی که منکر من از نگاه اوست
دین و دلش ز دست برد تا نگه کند
گر شد گناه سجده همچون تو آدمی
حقا که گر فرشته بود این گنه کند
چشمت سواد دیده ما ساخت توتیا
اینها بود که خانه مردم سیه کند
بوسی طمع کند بکنایت ز لعل تو
اهلی که چون لبان تو را دیده وه کند
رویش ز قبله گردد اگر روبه مه کند
آن بت کسی که منکر من از نگاه اوست
دین و دلش ز دست برد تا نگه کند
گر شد گناه سجده همچون تو آدمی
حقا که گر فرشته بود این گنه کند
چشمت سواد دیده ما ساخت توتیا
اینها بود که خانه مردم سیه کند
بوسی طمع کند بکنایت ز لعل تو
اهلی که چون لبان تو را دیده وه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
به هر ناجنس چون طوطی دل ما کی سخن دارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
غیورست آنشه خوبان و غیر اینجا نمی گنجد
کسی گیرد عنان او که دست از خویش بگذارد
بغیر از عشق خونخوارت کسی غمخوار ما نبود
سر مجنون بغیر از ناخن شیران که میخارد؟
رسید آن جنگجو مست و عرق میبارد از عارض
دلا در گوشه یی بنشین که هر سو فتنه می بارد
دل ما خرمن عشق است و ما خود خوشه چین اهلی
چه غم داریم اگر ما را بیک جو خواجه نشمارد
کسی همرنگ ما باید که ما را در سخن آرد
غیورست آنشه خوبان و غیر اینجا نمی گنجد
کسی گیرد عنان او که دست از خویش بگذارد
بغیر از عشق خونخوارت کسی غمخوار ما نبود
سر مجنون بغیر از ناخن شیران که میخارد؟
رسید آن جنگجو مست و عرق میبارد از عارض
دلا در گوشه یی بنشین که هر سو فتنه می بارد
دل ما خرمن عشق است و ما خود خوشه چین اهلی
چه غم داریم اگر ما را بیک جو خواجه نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
لبت از روزه چرا خشک چو عناب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی
حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود
گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را
نرگس مست صبوحی زده در خواب شود
چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب
چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود
خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ
گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود
سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم
که بخاک سر کویت همه سیماب شود
بر در میکده آن به که نشیند اهلی
تا بکی معتکف گوشه محراب شود
لعل سیراب تو حیف است که بی آب شود
آفتابا بگشا روزه چو بی تاب شوی
حیف از چشمه خورشید که بی تاب شود
گلی از وصل تو چینم مگر آندم که تو را
نرگس مست صبوحی زده در خواب شود
چون شکارت نشود ماهی دل بلکه کباب
چون بر آن آتش رخ موی تو قلاب شود
خون من ریخت رقیب تو و نگذاشت بمرگ
گرگ از آن نیست که موصوف بقصاب شود
سیم اشک اینهمه میریزم و حیرت دارم
که بخاک سر کویت همه سیماب شود
بر در میکده آن به که نشیند اهلی
تا بکی معتکف گوشه محراب شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای شاه حسن آنکه ترا تخت و تاج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
جام جم از حقیقت لعلت خبر نداشت
عشقم نشان بجوهر جام زجاج داد
جانم نماند هیچ تو دانی و تن دگر
تا کی توانم از ده ویران خراج داد
من خسته حریصم و جویم شراب وصل
دلبر طبیب حاذق و صبرم علاج داد
ساقی بیا که رونق ازین بزم رفته بود
اهلی دگر بگوهر نظمش رواج داد
ما را بگوشه نظری احتیاج داد
جام جم از حقیقت لعلت خبر نداشت
عشقم نشان بجوهر جام زجاج داد
جانم نماند هیچ تو دانی و تن دگر
تا کی توانم از ده ویران خراج داد
من خسته حریصم و جویم شراب وصل
دلبر طبیب حاذق و صبرم علاج داد
ساقی بیا که رونق ازین بزم رفته بود
اهلی دگر بگوهر نظمش رواج داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
چون غنچه بیدل تنگیی کسرا لبی خندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
گر درد خسته یی را درمان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
ز تاب آتش غم سینه چاک خواهم شد
بیار باده وگرنه هلاک خواهم شد
اگرچه شکرت آلوده نیست ای ساقی
چون لب نمب نهی اندیشه ناک خواهم شد
سرم که خاک رهت نیست بهر خدمت توست
وگرنه عاقبه الامر خاک خواهم شد
کنون که پده ز ناز من برافکندی
بسجده پیش تو بی ترس و باک خواهم شد
کجا به میکده تر دامنی کنم اهلی
که پاک آمدم اینجا و پاک خواهم شد
بیار باده وگرنه هلاک خواهم شد
اگرچه شکرت آلوده نیست ای ساقی
چون لب نمب نهی اندیشه ناک خواهم شد
سرم که خاک رهت نیست بهر خدمت توست
وگرنه عاقبه الامر خاک خواهم شد
کنون که پده ز ناز من برافکندی
بسجده پیش تو بی ترس و باک خواهم شد
کجا به میکده تر دامنی کنم اهلی
که پاک آمدم اینجا و پاک خواهم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نسیم باد بهارم بهوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گرچه بر ما روزگار تیره مشکل می رود
چون ترا دیدم درد عالم از دل میرود
کعبه معنی دری دارد ز محراب مجاز
هر که این دریافت بی زحمت بمنزل میرود
دیدن گلزار رویت میدهد دلرا صفا
تیره بخت آنکس کزین گلزار غافل میرود
من که میگردد سرم از جلوه رفتار او
هر کجا می بینم آن شکل و شمایل میرود
اهلی از آن روی چون آیینه جان یابد ولی
میشود بی جان چو بازش از مقابل میرود
چون ترا دیدم درد عالم از دل میرود
کعبه معنی دری دارد ز محراب مجاز
هر که این دریافت بی زحمت بمنزل میرود
دیدن گلزار رویت میدهد دلرا صفا
تیره بخت آنکس کزین گلزار غافل میرود
من که میگردد سرم از جلوه رفتار او
هر کجا می بینم آن شکل و شمایل میرود
اهلی از آن روی چون آیینه جان یابد ولی
میشود بی جان چو بازش از مقابل میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در خواب گنج وصلت جان خراب ببیند
مفلس خراب گنج است اما بخواب بیند
هر گه که مست آیی از بزم غیر بیرون
عاشق ز داغ غیرت خود را کباب بیند
آنرا که ساقیی تو لب تشنه بایدش مرد
گر گرد خود ز گریه صد جوی آب بیند
صاحب نظر چو یابی بر رخ چه پرده پوشی
کو آفتاب رویت از صد حجا بیند
بیند سزای خود را هم در کنار در دم
گر بی تو چشم گریان در آفتاب بیند
بیدار بخت مستی کز خواب سر برآرد
و اندر نظر چو نرگس جام شراب بیند
شیرین لبا، به اهلی لطفی نمای یکره
تا کی ز نوش لعلت زهر عتاب بیند
مفلس خراب گنج است اما بخواب بیند
هر گه که مست آیی از بزم غیر بیرون
عاشق ز داغ غیرت خود را کباب بیند
آنرا که ساقیی تو لب تشنه بایدش مرد
گر گرد خود ز گریه صد جوی آب بیند
صاحب نظر چو یابی بر رخ چه پرده پوشی
کو آفتاب رویت از صد حجا بیند
بیند سزای خود را هم در کنار در دم
گر بی تو چشم گریان در آفتاب بیند
بیدار بخت مستی کز خواب سر برآرد
و اندر نظر چو نرگس جام شراب بیند
شیرین لبا، به اهلی لطفی نمای یکره
تا کی ز نوش لعلت زهر عتاب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
سزد کز چشمه چشمش سرشک لاله گون آید
فسون بر من مدم زاهد که من دیوانه عشقم
کجا با حال خود مجنون بتعویذ و فسون آید
در آن وادی که لیلی صورتان مجنون وشان جویند
اگر عاقل بود اهلی بزنجیر جنون آید
اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید
بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی
چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید
ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد
سزد کز چشمه چشمش سرشک لاله گون آید
فسون بر من مدم زاهد که من دیوانه عشقم
کجا با حال خود مجنون بتعویذ و فسون آید
در آن وادی که لیلی صورتان مجنون وشان جویند
اگر عاقل بود اهلی بزنجیر جنون آید