عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۹ - وصف خوابگاه شاهی
زهی عالی بنا کز پایداری
بقا را کرده تعلیم استواری
مقام خوابگاه پادشاهی
مهیّا شد به تایید الهی
سراسر نور چون کاشانه چشم
شده مردم‌نشین چون خانه چشم
در و بامش همه عنبرسرشت است
که گویی خانه چشم بهشت است
کند این خانه را زان چرخ پابوس
که شمع دولت و دین راست فانوس
نشد آیینه با خشتش برابر
بسی داغ است ازین معنی، سکندر
درش محراب محراب نیازست
چو چشم دولت بیدار بازست
در و دیوارش از آیینه‌کاری
چو عالی محو در صورت‌نگاری
ز سودایش هوایی بیت معمور
به طوفش کعبه آید از ره دور
فلک را رفعتش دل برده از دست
ز جام روزنش خورشید، سرمست
درین خلوت‌سرای نیک‌فرجام
تراوش می‌کند فیض از در و بام
چو طبع مستقیم از روشنایی
چو روی مهوشان در دلگشایی
بود کیفیت از جامش نمودار
چو از آیینه عکس روی دلدار
ز فیضش صبحدم را خانه معمور
چو مشرق، روزنش فواره نور
شرف را خانه دولت تمام است
مقام عشرت و عیش مدام است
ز رفعت سایه سقفش فلک‌سای
پی تعظیم فرشش، عرش بر پای
ز سقفش آسمان چون سایه در زیر
نمی‌گردد نگاه از دیدنش سیر
زمینش فیض‌بخش و عشرت‌انگیز
در و بامش طرب‌گاه و طرب‌خیز
به دیوارش که زد این نقش پرکار؟
که شد مانی ز حیرت نقش دیوار
ز خاکش بوسه‌چین زرین‌کلاهان
ثناگوی صفایش صد صفاهان
به گردش روح قدسی جمع ازان است
که خلوت‌خانه شاه جهان است
به سعی بانی فرخنده فرجام
چو این دلکش عمارت یافت اتمام
خطابش دیده ایام کردند
چو دیده، خوابگاهش نام کردند
بود خاکش عبیر طره حور
ازین فردوس بادا چشم بد دور
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱
به نام خدایی که روز نخست
به پیمانه‌ام کرد پیمان درست
زد از داغ سودا گلی بر سرم
می عشق خود ریخت در ساغرم
ز پیمانه زد طبل بر بام دل
می معرفت ریخت در جام دل
دویی را ز دیر و حرم دور کرد
خرابات را بیت معمور کرد
به یادش نوای نی آوازه یافت
نفس دم به دم زو دم تازه یافت
به ذکرش گل و لاله در باغ مست
به جام تهی رفته نرگس ز دست
خُم از فیض نظاره‌اش بحر نور
نیاورد چون تاب یک جرعه، طور؟
اثر کرده سوداش در هر دماغ
گل از باده رحمتش تردماغ
***
بهارست ای محتسب، شور چیست؟
بر اهل خرابات این زور چیست؟
شدی دشمن می به دوران ما
ندانم چه می‌خواهی از جان ما
نه ما و تو از قید آزاده‌ایم
تو در زرق و ما در می افتاده‌ایم
مکن بر خراباتیان اشئلم
بیندیش از باطن صاف خم
چه افتاده مطلب تو را زین خروش؟
ببین جوش خم را و چندین مجوش
ازین نشئه فیض برنا و پیر
تو هم ساغری گیر و نامش مگیر
دمی گوش خود محرم ساز کن
تو هم صوفی‌ای، وجد آغاز کن
نه این رقص ما کرده‌ایم اختراع
تو را نیز دستی بود در سماع
کی از حال دردی‌کشان آگاهی
که دوران به ایشان شود منتهی
تو را نیست از کینه شیشه سود
مبادت که نفرین کند در سجود
ز اشک قدح لازم است اجتناب
که شب‌ها نرفته‌ست چشمش به خواب
به باغ از پی دشمن می‌پرست
به نفرین زند بر زمین تاک، دست
دل‌آزرده می‌سوزد افلاک را
چو خون شد، مرنجان دل پاک را
برو شیخ در طعنه ما مپیچ
ریا گر نباشد، تو باشی و هیچ
حدیث خراباتیان گوش کن
گرت خوش نباشد فراموش کن
به دست سبو توبه کن از ریا
مس خویش زر کن ازین کیمیا
ردای ورع کن به صهبا گرو
بیاور بدین کهنه، ایمان نو
درخت ریا را بکن بیخ و بن
به دست سبو، توبه از توبه کن
زدی سنگ بر شیشه ای خودپرست
ز سنگ تو بنگر چه دل‌ها شکست
ز وسواس، نه حلق داری نه دلق
گرفتار زرقی، گرفتار زرق
مریدانه بردار پیمانه را
به دست آر دل، پیر میخانه را
مگو خم چرا تن قوی کرده است
به خون دل تاک پرورده است
چه سرها که شد خاک در پای خم
مبادا تهی، سر ز سودای خم
ندانم ز فرموده می‌فروش
به خلوت‌نشینی که می‌گفت دوش
غنیمت ندانی اگر گور مفت
چرا بایدت زنده در گور خفت
به می ریختم سبحه را چون حباب
کلوخ ریا را فکندم در آب
به اهل ریا آشنا نیستم
که چون نشئه از می جدا نیستم
ریا را دل از غصه خون کرده‌ام
عجب دشمنی را زبون کرده‌ام
به یک دست برداشت پیمانه را
کجا شد ادب پیر میخانه را
ازین حق به تزویرپوشان مباش
وزین دین به دنیافروشان مباش
لب ساقی‌ام ساغری داد دوش
که خون در رگ لعل آمد به جوش
چه دولت بود در سر این خاک را
که در بر کشد ریشه تاک را
مرو فصل دی جز به بزم شراب
که آنجا بود گرم‌تر، آفتاب
***
الهی ندامت عطا کن مرا
به قلب رقیق آشنا کن مرا
سرشکی عطا کن ز اندازه بیش
که یک دم کنم گریه بر حال خویش
ز اشکم نمی بخش گلزار را
که از یاد آتش برد خار را
کند تا به کی لاله داغم به داغ؟
مرا هم عطا کن گلی زان چراغ
به جز من در آتش کسی را مسوز
درین کار هم بر شریکم مدوز
برونم کش از شهر دلبستگی
سرم ده به صحرای وارستگی
ز عشقم به دل آتشی برفروز
مرا در تمنای سوزش مسوز
بدانی، گر از عشق یابی خبر
که جان مرا هست جان دگر
به دل یافتم عشق و آثار وی
ز ویرانه بردم به سیلاب، پی
نباشد اگر عشق مشکل‌گشا
شود سوده پهلو ز بند قبا
بود در چمن عشق اگر آبیار
ز هر قطره شبنم چکد صد بهار
کند فیض او گر به گلشن عبور
شود چشم نرگس نظرگاه نور
کجا می‌رسد کس به فریاد کس
نباشد اگر عشق فریادرس
عجب گر عمارت پذیرد دلی
مگر عشق در آب گیرد گلی
نیرزد جوی خرمن اعتبار
مگر عشق نقصان کند یک شرار
که سیلی زند بر رخ شک و ریب؟
مگر عشق دستی برآرد ز غیب
که سازد جهان را مسخر تمام؟
برآید مگر تیغ عشق از نیام
اگر شبنم عشق یاری کند
تواند خزانی بهاری کند
ضعیفان گر از عشق یابند دست
شود عاجز از پشّه‌ای فیل مست
ز عشق ارجمندی کند ارجمند
بود بخت افتادگانش بلند
فروشند گر می به بازار عشق
فسردن نداند خریدار عشق
نباشد گر از عشق فرزانگی
بود عقل زنجیر دیوانگی
کسانی که عشق آرزو کرده‌اند
می دلخوشی در سبو کرده‌اند
نیابد گر از عشق پایندگی
چه لذت برد خضر از زندگی
ز عشق است گنج معانی پدید
درِ فیض را عشق باشد کلید
جنون کرد در عشق تا جامه نو
خرد شد به چاک گریبان گرو
توان عالمی را ز عشق آفرید
ندانم که عشق از چه آمد پدید
به محشر که از خاک سر بر کند؟
مگر عشق هنگامه‌ای سر کند
به محشر که خیزد ز خواب عدم؟
مگر دردمد عشق در صور، دم
که را اشک خونین به صحرا برد؟
مگر ناخن عشق بر دل خورد
که بر صفحه دل نگارد رقم؟
مگر عشق روزی کند سر، قلم
کجا گنج و هر کنج ویرانه‌ای؟
مگر عشق ویران کند خانه‌ای
بود حسن، آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد؟
مکن عیب دیوانه عشق کیش
که عقلش ز فرزانه بیش است بیش
نشد حاصل از خرمن مه، جوی
بکارد مگر عشق، تخم نوی
چه خیزد ازین عالم مختصر؟
مگر عشق سازد جهانی دگر
کجا پی برد خضر آنجا که اوست
مگر عشق رهبر شود سوی دوست
نپیچی گر از حضرت عشق سر
نیفتی چو نقش قدم دربه‌در
چه گرمی بر عشق خواهد نمود؟
که از جان عاشق برآورده دود
نداری سر عشق، بشنو سخن
به آتش چو پروانه بازی مکن
بود عشق، مهر شهنشاه دین
ستایش‌گر عشق را بس همین
شهنشاه دین‌پرور حق‌پرست
که حق داده فانوس عدلش به دست
کفش را طبیعی‌ست بذل درم
بود جوهر ذات دستش کرم
ز خرج کفش دخل دریا و کان
به یک دم برآورد کردن توان
جهد دشمنش گر به کوه از کمند
رگ سنگش افعی شود در گزند
کند خنجرش آب نصرت به جوی
ز تیغش عروس ظفر سرخ‌روی
چو خواهد کند وصف قدرش رقم
تیفتد ز دست عطارد قلم
چنان انتقام از ستمگر کشید
که از تیغ رنگ بریدن پرید
جهانی به مهرش بود پای‌بست
که دل می‌برد حسن عهدش ز دست
رسد گر به عهدش ز تیهو نیاز
زند بخیه در بیضه بر چشم باز
ز عدلش جهان پر ز برگ و نواست
بقایش بود تا جهان را بقاست
***
گدازانم از آرزوی سخن
ندارم به جز گفتگوی سخن
سخن را مدد گر ز من می‌رسد
به فریاد من هم سخن می‌رسد
قلم را زبان تا به حرف آشناست
به جز در سخن ایستادن خطاست
چو عزم تماشای عالم کنم
مگر در سخن پای محکم کنم
کسی کو زبان در دهن آفرید
زبان را برای سخن آفرید
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۳
شراری که شمعش ازان یافت تاب
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبسته‌اش
بهار مناجات، گلدسته‌اش
ز بالایش اندیشه کوته‌کمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیت‌المقدس رهی‌ست
که هر بیت، بنیاد بیت‌اللّهی‌ست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوش‌ها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوش‌ها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دل‌های روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجه‌ای بی‌دریغ
به قطع تعلق کشیده‌ست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دین‌پرور دین‌پناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایق‌پناه و معارف‌مآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبله‌گاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشه‌ای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرین‌شمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچ‌پیچ
کمر هیچ و دل‌ها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بی‌نمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دل‌ها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورین‌قدح بود و گلگون‌شراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فواره‌اش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فواره‌اش سیم‌تن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبح‌گاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار این‌چنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بی‌کسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقت‌شناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکته‌سنجان بود دوستش
که مغز معانی‌ست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخن‌ور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب می‌زند الفتش
کدورت ز دل می‌برد صحبتش
ورق‌هاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحه‌ای سینه‌ای‌ست
ز هر سطر، مفتاح گنجینه‌ای‌ست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنی‌ست پر
صدف‌وار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحه‌اش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیده‌ست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخن‌دوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخن‌آگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بی‌خبر
صدف‌وار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشه‌اش
مخطّط‌پرستی بود پیشه‌اش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقل‌کردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحه‌اش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگ‌سازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورق‌هاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۲
اگر چشم چشم است، نمناک به
وگر نم ندارد، پر از خاک به
... به گوش تو خواهد رسید
که چشمت ز خشکی چه خواهد کشید
گر از گریه عزت ندارد سحاب
کشندش چرا بر رخ آفتاب؟
نگردد مه و سال، تر دیده‌ات
مگر خشکسالی‌ست در دیده‌ات؟
چو عفو خداوند دانسته‌ای
لب عذرخواهی چرا بسته‌ای
شبی را چو مه زنده گر داشتی
دگر روز را مرده انگاشتی
به درگاه حق، روززاریت کو؟
نه‌ای مرده، شب‌زنده‌داریت کو؟
محال است بی گریه تاثیر آه
که بی گل نچسبد به دیوار، کاه
***
گلی زین حدیثم گریبان درید
که با بلبلی گفت و دم درکشید
به بی‌دردی خود چه درمان کنی؟
که بی سینه چاک، افغان کنی؟
***
درین انجمن، آن شود تیره‌رو
که بالانشینی کند آرزو
سیاهی چو خود بر نگین یافت دست
سیه‌رو شود آنکه بالا نشست
شود در سر نام، والامقام
چه شد گر بود بر نگین پشت بام؟
گر از صدر مجلس کشم پای خویش
ندارم سر شکوه از جای خویش
بود ترک مقصود، مقصود من
زیان است سرمایه سود من
رسیدم به کام و گذشتم ازان
خدنگ من آزاد جست از کمان
ندارم سر سجده هیچ‌کس
سجودم همین در نماز است و بس
چه شد گر فلک راست جوشن به بر
کند تیر آهم ز جوشن گذر
ز گیتی مپندار این سخت و سست
جهان بر تو تنگ از دل تنگ توست
نکرده تو را دشمنی دستگیر
به دست تمنای خویشی اسیر
زبان تو چون شمع، سرکش بود
ازان جسم زارت در آتش بود
چو کردی بدی، از بد ایمن مباش
که رجعت کند فعل بد بی تلاش
نیفتاده غیری به دنبال تو
به گرد تو می‌گردد افعال تو
چه شد گر مکافات بینی بسی
چو خود کرده‌ای بد، منال از کسی
نگه‌دار دم، تا نگردی خراب
ز پاس نفس زنده باشد حباب
نبندد به قصد تو شمشیر، کس
زبان تو خصمیت را تیغ بس
زبان در خموشی چو رام تو شد
طرب کن که دشمن به کام تو شد
ز بد ایمنی، گر نه‌ای بدرسان
نبیند بدی، نیک‌خواه کسان
همینت بس از طالع ارجمند
که نام تو گردد به نیکی بلند
به خلق خوش آزاده را بنده کن
به احسانش از خویش شرمنده کن
زبان خوش و خلق خوش بر به کار
وزین هر دو خوش بگذران روزگار
***
شنیدم ز هم‌درد فرزانه‌ای
که از شعله پرسید دیوانه‌ای
که آموختی از که این اضطراب؟
به پاسخ چنین شعله دادش جواب
که این بی‌خودی‌ها که اندوختم
ز پروانه خویش آموختم
***
مینداز بر بام غیبت کمند
در غیبت خلق بر خود ببند
نگردد حضورت ز غیبت زیاد
که خود، بستگی آورد این گشاد
ز غیبت درین عالم آب و گل
زبان تو سود و نیاسود دل
بداندیشگی را نه‌ای پاسبان
چرا داری‌اش در دل خود نهان؟
به درمان ز هر درد یابی نجات
چه درمان کنی با تقاضای ذات
به باطن بدیّ و به ظاهر نکو
درون را ندادی چرا شستشو؟
بدی را ز نیکی گزیدی چنان
که آن ورد لب باشد، این بر زبان
ز عیب هجاگو، زبان قاصرست
هجا لکه پیسی شاعرست
ز زخم زبان می‌خوری نان، دریغ
گشاید ره رزق جراح، تیغ
چو جراح، نان را ز درمان خوری
لب زخم دوزی که خود نان خوری
مپز تا توانی تمنای هجو
زبان لال بهتر که گویای هجو
تو را نیست چون بر کسی هیچ حق
به هجوش سیه‌رو مشو چون ورق
بود در جهان تا دعا و ثنا
مگردان زبان را به حرف هجا
مرا در سخن مذهب این است، این
تو گر منکری، راه دیگر گزین
سر خود به مقراض اگر بدروی
ازان به که موی دماغی شوی
ندارند این عیب‌جویان خبر
که پوشیدن عیب، باشد هنر
مشو خرمن عیب را خوشه‌چین
ز سر کنده به، دیده عیب‌بین
مگر دیده‌ات ساختند از بلور؟
که با اینقدر روشنایی‌ست کور
نیاساید از گفتگوی درشت
زبانت گره کرده چون غنچه مشت
دهان تو سوراخ و عقرب زبان
مبادا زبان چنین در دهان
به غیر از زبان در دهانت، کجا
به سوراخ، عقرب گزد خلق را؟
***
کسانی که چون صبح، ره سر کنند
جهان را به آهی مسخر کنند
دعا چون دمیدی مشو ناامید
که صبح از دمیدن بود روسفید
اثر کرده آه مرا انتخاب
که نگذاردش در دل شب به خواب
گروهی که معنی ادا می‌کنند
شکایت ز گردون چرا می‌کنند؟
ندانند شیرین‌کلامان مگر؟
که بی‌بهره است از نوا نیشکر
درین عالم سفله از دیرباز
فکندم نظر بر نشیب و فراز
ندیدم دو کس را ز هم بهره‌مند
به جز همت پست و بخت بلند
تاسف چه نشتر به جانم شکست
ز فطرت‌بلندان کوتاه‌دست
کسی می‌تواند زد از برد، دم
که با خَصلِ بسیار، زد نقش کم
کسی را ز دامان مکن دست سست
که ننشسته نقشش به گیتی درست
اسیرست شادی به زندان غم
غریب است در ملک دولت کرم
عجب گر نشیند بر این خاک سست
به جز نقش پا، نقش یک تن درست
چه کرد آنکه دست هنر کرد باز
بود پنجه شمع، ساعدگداز
هزیمت چه سود از بلا کوبه‌کوی؟
ز مسطر، ورق چین خورد هر دو روی
کسی را که شد ساده‌لوحی شعار
چو آیینه صورت‌پذیرست کار
ندارد شکن بر دل ساده دست
که بعد از رقم، بازماند شکست
مخور گول افتادگان زینهار
که در خاکساری دهد زهر، مار
چو زنبور، آلوده گردد به خاک
بود نیش او بیشتر صعب‌ناک
فغان ضعیفان به ظاهر نکوست
نشاید رگ چنگ در زیر پوست
مکش گو کس از ضعف تن، سر به جیب
که مو نیست در چشم خورشید، عیب
اگر عهد بندی به کس، پاس دار
حذر کن ز بدعهدی روزگار
بود خاک عهدی که صورت نبست
به از خون عهدی که بست و شکست
***
در اندیشه دوشم به خاطر رسید
که می‌گفت روزی به پیری، مرید
که ای مهبط فیض و نور خدای
مرا مرشد و رهبر و رهنمای
ز قالت همه وجد، اهل جهان
ز حال تو در چرخ هفت آسمان
ز همت نگون، کاسه‌ات چون حباب
چو موج است سجاده‌ات روی آب
همه ذکر یزدان بود فکر تو
فلک حلقه در گوش از ذکر تو
بود عذر جرم صغیر و کبیر
ز نقش حصیر تو صورت‌پذیر
عیان بر ضمیر تو اسرار غیب
مرا آگهی بخش از کار غیب
ز انجام عالم خبر ده مرا
می از جام تحقیق درده مرا
جوان را، خردمند، پیرانه گفت
که بر ما عیان نیست راز نهفت
تو سرّ مگو، هیچ از من مپرس
چو از جان خبر پرسی، از تن مپرس
منم کالبد، جان من دیگری‌ست
ازو پرس، با پرسشت گر سری‌ست
چه پرسی ز من غیب اگر عاقلی؟
ز لایعلم الغیب چون غافلی؟
درین کارگه، غیر پروردگار
خبر نیست کس را ز انجام کار
رسول خدا هم نگفت از نهفت
که سرّ مگو، در نیاید به گفت
سخن بعد ازین بی‌تامل مکن
شریک خدایم تعقل مکن
غلط کرده‌ای، توبه کن زین سوال
شریک خداوند باشد محال
گذاری کلام خدا و رسول
کنی گفته بوالفضولان قبول
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۳
چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع
بود عینک دوربین عین شرع
چو شو ذوق خودآگاهی‌ات زین سخن
برو دست در دامن شرع زن
مکن گوش بر گفته بوالفضول
توسل مکن جز به آل رسول
چه پرسی تو از بنده راز نهفت
خدا گفته است آنچه بایست گفت
ازین پیش گفت آنچه پرسی ز ما
رسول خدا از کلام خدا
مریدان ناقص ز تقصیر خویش
کرامات بندند بر پیر خویش
***
نباشد کمالی چو دفع گزند
سپندی بسوزان برای سپند
ز سوز دلم، دیده دارد حجاب
عرق کرده ابر از تب آفتاب
مگیر از پی عشق، گو عقل فال
که با هم نجوشند شیر و غزال
ندارند ذوق هوس، اهل درد
ز جوش افکند دیگ را آب سرد
صدف‌وار، مشکل بود بی‌شکست
که آید دل پاک‌طینت به دست
پریشان چو شد دل، کند فیض سر
دهد در پراکندگی دانه بر
فزاید طرب، داغ، دیوانه را
چراغان، بود عید، پروانه را
ز دل سوی خود ره برند اهل حال
در آیینه بینند عکس جمال
بر افتادگان پا مزن زینهار
بود نخل افتاده را، شعله بار
مشو پرده‌در گر صبا نیستی
مجو گنج، گر اژدها نیستی
نکواژدهایی‌ست مرد خسیس
که با گنج گوهر بود خاک‌لیس
کرم پیشه کن تا مکرّم شوی
قدم پیش نه تا مقدّم شوی
کسی را که همت به کار آیدش
سزد گر ز تعظیم، عار آیدش
تواضع ز منعم خسیسی بود
نگهداری پیسه، پیسی بود
گرت می‌خلد خار خار کرم
تواضع مکن صرف، جای درم
تهی کف به عیب غنی گو مکوش
که عیب است زردار و زر عیب‌پوش
نداند دل آزرده زیبا و زشت
بر مرده، بالین چه دیبا، چه خشت
تکبّر کند مرد دنیاپرست
شود سرگران، خوشه چون دانه بست
گر این است دارنده را زندگی
تهی‌کیسگی به ز دارندگی
به هر رقعه خرقه صد محضرست
که درویشی از خواجگی بهترست
ضعیفی بود به ز تن‌پروری
مه نو عزیزست از لاغری
مِه از کِه گر امداد جوید رواست
برآید ز پهلوی چپ، تیغ راست
به ناآموزده مفرمای کار
که در روشنایی چو نورست نار
به چشم تو روشن نماید ز دور
اگر دیده سازد کسی از بلور
کند خام از پخته پیدا، شراب
که بهتر شناسد سبو را، ز آب؟
به چَه درنیفتی، که از راه دور
نماید یکی، آب شیرین و شور
به آب ریا کشته سبز این چمن
مخور گول عمامه نارون
پی بدره زاهد فشاند اشک ناب
بود دام صیاد ماهی در آب
دلت مرده و خواهشت زنده است
بلی، دام در خاک گیرنده است
چو خواهی به دل سیم جیحون کشی
نفس را به گرداب وارون کشی
بود چاره زرق، مشکل پدید
بود قفل وسواس، خود بی‌کلید
نصیحت شنو گو میفزا کسی
که دارد دماغ نصیحت‌گری؟
به دست آمدت گرچه بی‌رنج، گنج
مده مزد مزدور نابرده رنج
ز دشمن بتر، یار خشم‌آورست
شود تلخ‌تر، آنچه شیرین‌ترست
ز نشتر شود رگ جراحت‌پذیر
چه حاصل ز پیچیدنش در حریر
مزن لاف، گو مرد لاف از دروغ
که صبح نخستین ندارد فروغ
خطا از اصیلان نباشد صواب
سبک‌سر مبادا کسی چون حباب
صدف دارد از بردباری ثبات
حباب سبک‌سر بود کم‌حیات
گرت اصل خواهش بود ای حکیم
کند عالمی را گدا، یک کریم
خطا هم ز بخشنده باشد صواب
به دوران زدن جام بخشد شراب
به دریا کند موج ابرو تُنُک
که چون زهد خشک است و خشکی خُنُک
نظر بر تهی‌دیدگان نیست نغز
چه حاصل ز بادام نابسته مغز؟
مزن چنگ در دامن حرص و آز
که مرد از قناعت شود بی‌نیاز
هوس ملک دین را ز بنیاد کند
امیری کند نفس امّاره چند؟
بپرهیز ازان قوم ناحق‌شناس
که حق نمک را ندارند پاس
چه شورش فکندند در انجمن
نمک‌خوارگان نمکدان‌شکن
مدان دعوی تیره‌روزان گزاف
که در چشمه جوشد ز گل، آب صاف
به یک حرف رنگین، لب هوشمند
زبان را گشاید ز صد ساله بند
ز معنی جهان پر ز نقش و نگار
تو را چشم بر صورت آیینه‌وار
چو سیماب تا نیم جانیت هست
مده دامن بی‌قراری ز دست
***
ز مردن دلم جز به این شاد نیست
که روز جزا از کسم داد نیست
دلم را تُنُک ظرفی‌ای داده دست
که بر سنگم از شیشه افتد شکست
ز تنگی چنان عالم آمد به هم
که نه جای شادی‌ست، نه جای غم
زهی وسعت آسمان دو رنگ
که بر تار مویی کند جای تنگ
چو از درد، غم بر خود آسان کنم
اگر درد نبود، چه درمان کنم؟
مده گو غم از دست، بیداد را
کجا می‌برم خاطر شاد را
ز گلشن، پی گل نگیرم سراغ
شود روشن از لاله‌ام چشم داغ
کی از غم بود باک، دیوانه را
چه نقصان ز سیلاب، ویرانه را
سر من به داغ جنون شد گرو
خرد گو سر خویش گیر و برو
بود طشت آتش ز داغم به سر
که بازار سودا شود گرم‌تر
نشد خواهشم نفس را پایمزد
تهی‌کیسه شرمنده باشد ز دزد
به درد دلم کی دوا می‌رسد؟
اثر می‌رود، تا دعا می‌رسد
اگر مورم آید به همسایگی
شود خودفروش از تُنُک‌مایگی
چه شد گر دل از نغمه از هوش رفت
کزین گوش آمد، وزآن گوش رفت
سجودم به آن طاق ابرو رواست
که آید به محراب کج، قبله راست
بود نیت، آشفته‌ای را حلال
که در شانه زلف دیده‌ست فال
مرا دایم از گلفروش است داد
که بر عندلیبان کند گل مراد
ز بس تیره سوزد چراغ سخن
سخن هم ندارد دماغ سخن
شد از شاعری عزتم برطرف
گهرسازی آرد شکست صدف
***
جوی به ز صد ملک کیخسروی
که خود کاری آن را و خود بدروی
به خاکستر از ملک خود ساختن
به از چنگ در کشور انداختن
ندارد شرر گرچه در سنگ تاب
کند در جلای وطن اضطراب
گهر را که بر تاج و تخت است امید
به راه صدف، چشم گشته سفید
ازان لعل را نعل در آتش است
که جا لعل را در بدخشان خوش است
خورد آب هرکس ز آبشخوری
به جایی بود میل هر عنصری
سبک‌سر کند ترک ماوای خویش
به دامن بود کوه را پای خویش
به صورت بود خار، غربت نصیب
مبادا کسی غیر معنی، غریب
غبار آورد از وطن گر صبا
به چشم غریبان بود توتیا
که دیده‌ست تنهانشینی چو من؟
بدن در غریبیّ و جان در وطن
ز بس داده غربت دلم را فریب
ز جا درنیابم به نظم غریب
چه حیرت گر از خود حذر می‌کنم؟
به خود هم غریبانه سر می‌کنم
اگر در وطن مرگ گردد نصیب
بود بهتر از زنده بودن غریب
ز بس کز غریبی دل‌افسرده‌ام
تو گویی که در زندگی مرده‌ام
به غربت، چو مو بر سر آتشم
به این ضعف، چون بار غربت کشم؟
درختی که افکندش از پای، بخت
به گلخن کشدشاخش از باغ، رخت
بر آن کبک، شاهین ترحّم کند
که چون بیضه کرد، آشیان گم کند
ترحّم بر آن صید باشد ضرور
کز آبشخور خویش افتاده دور
اگر بلبلی گم کند آشیان
به چشمش نماید قفس، بوستان
چو ماهی ز سرچشمه افتاده دور
سوی تابه‌اش می‌کشد بخت شور
بد و نیک را جا به مامن خوش است
اگر خار، اگر گل، به گلشن خوش است
به گیتی اگر پادشا، ور گداست
چو افتاد از جای خود، بینواست
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۵
تو را آنچه می‌بایدت داده‌اند
به رویت در رزق بگشاده‌اند
تو خواهی بری عالمی را فرو
به اندازه لقمه‌ات کو گلو؟
به رزق مقدّر توان برفزود
اگر تخم ناکشته بتوان درود
مده عمر خود از تردّد به باد
که روزی به کوشش نگردد زیاد
پی رزق فردا مکن اضطراب
مکَن رخت پیش از رسیدن به آب
فرود آی از ناتمامی، فرود
زیانِ زیان باش، یا سودِ سود
کند از تو کوتاه، دست نیاز
به حدّ گلیم ار کنی پا دراز
به رزق خداداده کن اکتفا
که با هم کند دخل و خرجت وفا
چو خواهی ز رزق خود افزون خوری
مدام از قدح جای می خون خوری
مخور بیشتر باده از ظرف خویش
که زهرست تریاق زاندازه بیش
بسی کیسه گردید پرداخته
که شد کیسه‌ات را مهم ساخته
ز فقر کسانت غنا شد نصیب
به گنج افتد از رنج مردم طبیب
تو خود چون به چنگ غنایی اسیر
مزن طعنه بر برگ عیش فقیر
که بی‌برگ، افتاده است از نوا
نخیزد صدا از نی بوریا
پی دخل سیم و زری بی ثبات
چرا می‌کنی خرج، نقد حیات
خرابی مکن تا نگردی خراب
شود تیره از شستن نامه، آب
چرا می‌کنی دسته از هر طرف
خدنگی که خود باشی آن را هدف
چرا آتشی باید افروختن
که خود در میان بایدت سوختن
تو نشنیده‌ای این سخن، گوییا
که عاجز کند پشّه‌ای، فیل را
ز دامان خاطر بشو گرد کین
بزن بر چراغ طلب، آستین
چو مظلوم، تاب ستم داشتن
به از ظلم گنج درم داشتن
گرت گنج قارون نباشد، چه باک
مرصّع به زر گیر یک قبضه خاک
عروسانه در فکر زیور مباش
چو گنج هنر هست گو، زر مباش
طمع شد به رنگ زرت رهنمون
به دندان زنی زر ز بهر شگون
چنان زی که محفوظ باشد چو مهر
گرت شیشه افتد ز داغ سپهر
ز سختی رود آدمی کوبه‌کو
جز آهن که آیینه دیده دورو؟
درین بوستان، غنچه بی خار نیست
در گنج، بی حلقه مار نیست
نیابی درین بوستان یک نهال
که بعد از کمالش نباشد زوال
ز خرق فلک جوی، نقش مراد
ز ششدر کسی چون جهد بی گشاد؟
پی شهره گشتن چه ریزی عرق
نشانه شکست آورد بر ورق
به دریا مکن بهر ساحل تلاش
به گرداب ده کشتی و امن باش
مکش منت ناخدا زینهار
درین بحر، کشتی به طوفان سپار
توقع مدار آشنایی ز کس
به بیگانگی آشنا باش و بس
جدا شو ازین زشت‌خویان، جدا
ز ناآشنایان طلب آشنا
درست است پیوند خامان، درست
بود میوه پخته را، بند سست
یه خواهش مکن تنگ‌چشمی شعار
که دریای بخشش ندارد کنار
نبینی که هر خانه از آفتاب
به مقدار روزن بود نوریاب؟
به پیش ترش‌روی، حاجت مبر
که سوهان ابرو، خراشد جگر
طلب کن درین عرصه، نقش مراد
ز پیشانی باز و روی گشاد
خورد زخم بر رو اگر میهمان
به از چین ابروست از میزبان
نگردانی از خوان خود بی‌نصیب
گدا را، خصوصا یتیم و غریب
ازان گندم روزی‌ات شد دو نیم
که نیمی خورد زان، غریب و یتیم
دلی را که ننشسته بر سینه گرد
توان یافت از طاق ابروی مرد
به دل‌ها کن از طاق ابرو نظر
سوی قبله باشد ز محراب، در
مجو در بلا یاری از هیچ‌کس
همین از خدا جوی یاریّ و بس
خداوند اگر خوان روزی نهاد
پی کسب آن، دست و پا نیز داد
چه لذت دهد روزی بی‌تلاش؟
برو زنده زنده، یا مرده باش
به کاری که بندی در آن کار، دل
چنان کن از خود نباشی خجل
مزن دم، عوانت زند گر به کفش
نیاید به هم راست، مشت و درفش
مکن باور از زاده خصم، شرم
که وقت دمیدن بود خار نرم
بدی را چو بینی به خود کینه‌جو
تو هم تند گردان بدی را بدو
به نشتر ز رگ خون گرفتن به‌جاست
بلی، دفع فاسد به افسد رواست
چو ناوک مکش پیش، آن را به زور
که چون واگذاری، جهد از تو دور
تو انگار کن آن کسان نیستند
که پیشت به پای درم ایستند
ز گردن‌کشان و غیوران دهر
چه گردان دشت و چه مردان شهر
ز ایرانیان و ز تورانیان
نیابی به جز نامشان در میان
گذشتند ازین راه، برنا و پیر
تو را هم گذشتن بود ناگزیر
بقایی ندارد سرای جهان
نپاید بسی در سرا، کاروان
بیا ساقی آن جام مردآزمای
که دریاکشان را درآرد ز پای
به من ده که بی‌هوشی‌ام آرزوست
ز عالم فراموشی‌ام آرزوست
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه ی سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده
الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزز به تاج کبریایی، به تو رسد مُلک خدایی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲
الهی نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عیان.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳
الهی ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی، چه عزیز است آنکس که تو خواهی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴
الهی ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد، ای اول بی هدایت و ای آخر بی نهایت ای ظاهر بی صورت وای –باطن بی سیرت، ای حی بی ذلت ای مُعطی بی فطرت و ای بخشندهٔ بی منت، ای دانندهٔ راز ها، ای شنونده آواز ها، ای بینندهٔ نمازها، ای شناسندهٔ نامها، ای رسانندهٔ گامها، ای مُبّرا از عوایق، ای مطلع برحقایق، ای مهربان بر خلایق عذرهای ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر و بر عیب های ما مگیر که تو قوی و ماحقیر، از بنده خطا آید و ذلت و از تو عطا آید و رحمت.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵
الهی ای کامکاری که دل دوستان در کنف توحید تو است و ای ار گذاری که جان بندگان در صدف تقدیر تواست، ای قهاری که کس را بتو حیلت نیست، ای جباری که گردنکشان را با تو روی مقاومت نیست، ای حکیمی که روندگان تو را از بلای تو گریز نیست، ای کریمی که بندگان را غِیر از تو دست آویز نیست، نگاه دار تا پریشان نشویم و در راه آر تا سرگردان نشویم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶
الهی در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کس به تو ماند و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۷
الهی کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودی و من نبودم، تا باز به آن روز رسم میان آتش و دودم.
اگر بدو کیستی آن روز یابم پُر سودم و ربود خود را یابم به نبود خود خشنودم.

خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹
الهی هر که تو را شناخت و علم مهر تو افراخت هر چه غیر از تو بود بینداخت.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۱
الهی بر من آراستی خریدم و از هر دو جهان دوستی حضرت تو گُزیدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۲
الهی اگر طاعت بسی ندارم در هر جهان جز تو کسی ندارم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳
الهی تا به تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم و در هر جهان شیدا شدم. نهان بودم پیدا شدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۵
الهی ای سزای کرم و ای نوازندهٔ عالم، نه به آخر شادیست نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حَکَم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۶
الهی تو دوستان را به دشمنان می نمایی، درویشان را غم و اندوه دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و بادی چندان احسان کنی، سعداتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را میهمان کنی، مجلسش روضهٔ رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنکه او را زندان کنی و سالها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوند تو کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷
الهی از پیش خطر و از پس راهم نیست، دستم گیر که جز تو پناهم نیست.