عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۳۰ - ختم کتاب و خاتمه خطاب
دامت آثارک ای طرفه قلم
دام دل ها زدی از مشک رقم
واسطی نسبت و شامی اثری
تحفه شام سوی روم بری
نقد عمر است نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
از کجا پرسمت ای قاصد دل
که عجب مسرعی و مستعجل
مرکب گرم عنان می رانی
خوی چکان قطره زنان می رانی
نامه نامفزا می آری
خیر مقدم ز کجا می آری
این چه نقش است که ناگاه زدی
پنجه شب به رخ ماه زدی
بافتی بر قد این حور سرشت
حله از طره حوران بهشت
این چه حور است درین حله ناز
کرده از دولت جاوید طراز
روی زیباش مه اوج شرف
زلف مشکینش «من اللیل زلف »
جبهه اش فاتحه مصحف نور
بر میانش کمر «خیرالامور»
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبله حاجت حاجت جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق افکن
طره اش پرده کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده ده باد مسیح
در فسون خوانی هر مرده فصیح
راستی شکل قد رعنایش
صدق عکس رخ صبح آسایش
گوشش از حلقه اخلاص گران
دیده عشق به رویش نگران
خرد گام زن از دنبالش
بیخود از زمزمه خلخالش
جامی آمد چو به خلخال سخن
از دعا گوهر خلخاش کن
یا رب این غیرت حورالعین را
شاهد روضه علیین را
از دل و دیده هر دیده وری
بخش توفیق قبول نظری
خاصه آن در روش فضل دلیر
زان دلیریش شده نام دو شیر
آن یکی در ره دین شیر خدای
وان دگر پنجه به هر صید گشای
چشمش از خوش قلمان روشن کن
خالش از پاک دمان گلشن کن
از خط خوب کنش پاینده
وز دم پاک طرب زاینده
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دویی پاک نگاه
اول آن خامه زن سهو نویس
به سر دوک قلم بیهده ریس
بر خط و شعر وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه به جای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه هایش نه به قانون حساب
خارج از دایره صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته ازو زیر و زبر
گه نوشته ست کم و گاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا برده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
از قلم باد جدا انگشتش
بلکه انگشت قلم در مشتش
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح نه از سهو و ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
بادش آن گزلک خنجر کردار
قاطع دست تصرف زین کار
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
ختم الله لنا بالحسنی
و هو مولانا نعم المولی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۲ - شکایت از فلک پر نکایت که اژدهاوار گرد عالمیان حلقه کرده و همه را به دایره تصرف خود درآورده بر یکی زخم زند و بر دیگری زهر افکند نه هیچ از دست رفته را با وی دست ستیز و نه هیچ از پای افتاده را از وی پای گریز
فلک بر خویش پیچان اژدهاییست
پی آزار ما زور آزماییست
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۳ - در پند دادن و بند نهادن فرزند ارجمند که دست ادراک در فتراک اکتساب کمالات استوار دارد و پای میل در ذیل اجتناب از جهالات برقرار وفقه الله لما یحبه و یرضاه
تولاک الله ای فرزانه فرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندی
که وقت حاجت آن را کار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را می آید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمر رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من کشتی که کار آید نیامد
گلی کافزون ز خار آید نیامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
تو جهدی کن چو در کف مایه داری
به فرق از چتر دولت سایه داری
بکن کاری که سودی دارد آخر
به سر باران جودی بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کرد
ولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چاره
چو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوش
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفیق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معنی اخلاص عاریست
به ذوق پخته کاران خام کاریست
ز کار خام کس سودی ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوری می باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی
بتاب از راحت پشت و شکم روی
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد میل زینت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشی قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوی از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شیرینی مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پایت نهد شهد
به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردی صدف وار
ز خوان هر کسی کآلایی انگشت
در آزار وی انگشتان مکن مشت
نمک را چون کنی در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشای
منه در تنگنای مدخلی پای
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فان القرض مقراض المحبت
به بخشش باش از ایشان بار بردار
مساز از وامداریشان گرانبار
چنان زن لیک در بخششگری گام
که بر گردن نیاید بارت از وام
برای دوستان جان را فدا کن
ولیکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن یار خدایی
دلش روشن به نور آشنایی
کشد بار تو چون باشی گرانبار
کند کار تو چون گردی زیانکار
به ناخوش کارها گیرد خوشت دست
کند ز آب نصیحت آتشت پست
ز آلایش چو گردد دستگیرت
برآرد پاک چون موی از خمیرت
به کار نیک گردد یاور تو
به کوی نیکنامی رهبر تو
چنین یاری چو یابی خاک او شو
اسیر حلقه فتراک او شو
وگرنه روی در دیوار خود باش
ببر ز اغیار و یار غار خود باش
ز غم های زمانه شاد بنشین
ز اندوه جهان آزاد بنشین
فراوان شغل ها را اندکی کن
ز عالم روی شغل اندر یکی کن
اگر باشد شب تاریک اگر روز
به هر وقتی که باشد دل در او دوز
وگر ناید تو را این دولت از دست
نشاید عار بیکاری به خود بست
بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خوی
ز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
عماری کرده از رنگین ادیم است
دو صل گل پیرهن در وی مقیم است
همه مشکین عذاران توی بر توی
ز بس رقت نهاده روی بر روی
ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند
گهی اسرار قرآن باز گویند
گه از قول پیمبر راز گویند
گهی باشند چون صافی درونان
به انواع حقایق رهنمونان
گهی آرند در طی عبارات
به حکمت های یونانی اشارات
گهت از رفتگان تاریخ خوانند
گه از آینده اخبارت رسانند
گهی ریزندت از دریای اشعار
به جیب عقل گوهرای اسرار
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش
مکن از مقصد اصلی فراموش
گرت نبود به کلی سوی آن روی
مکن خالی ازان باری تک و پوی
به راز دل چو بگشایی لب خویش
نخست از خیر و شر آن بیندیش
چو آید از قفس مرغی به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تیره از از میل زخارف
زبان مگشای در شرح معارف
معارف گر چو مور باریک باشد
چه حاصل زان چو دل تاریک باشد
مکن با صوفیان خام یاری
که باشد کار خامان خامکاری
طریق پخته کاری را ندانند
به خامی میوه از باغت فشانند
ز اصل خویش آن میوه بریده
بماند تا قیامت نارسیده
منه دست تهی از سیم و از زر
به جز در دست پیر پیرپرور
چو در دستش نهی دست ارادت
به دست آید تو را گنج سعادت
چو عیسی تا توانی خفت بی جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز دیده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگی با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن بر بستر نرم
اگر نرسی که ناگه نفس خود کام
به میدان خطاکاری نهد گام
ز زن کردن بنه بندیش بر پای
که نتواند دگر جنبیدن از جای
بدن نیت در هر زن که کوبی
صلاح نفس جوی اول نه خوبی
زنی کش سرخرویی از عفاف است
همین گلگونه رویش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطین آتش تیز
ازان آتش به سان دود بگریز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان می گیر بهره لیک از دور
ازان ترسم که چون نزدیک رانی
ز نور زندگی تاریک مانی
منه پا منصبی را در میانه
که عزل و نصب را گردی نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهیز
که گیرد دیگری دستت که برخیز
ز منصب روی در بی منصبی نه
که از هر منصبی بی منصبی به
ز نخوت پاک کن اندیشه خویش
تواضع کن به هر کس پیشه خویش
چو خوشه خویش را از سرکشی پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب می کن به صدر ارجمندی
ز تعظیم فرودان سربلندی
عدد را بین که چون از بخت فیروز
شد از تقدیم صفر افزونی اندوز
مکن وعده و گر کردی وفا کن
طریق بی وفایی را رها کن
از آن حضرت که فیاض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشنی بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن یادش به جز در خلوت خاص
که سازی شادش از تکبیر و اخلاص
چو پندی بشنوی از پند فرمای
چو دانا بایدش در جان کنی جای
نه چون نادان ز یک گوشش درآری
به دیگر گوش بیرونش گذاری
نروید بی درنگی دانه در خاک
نیابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد این مثل پوشیده بر کس
که گر در خانه کس، حرفی بود بس
چو دریای قدر جنبش نماید
ز بانگ غوک بی سامان چه آید
همان به کاندر این دیر مجازی
کند فضل خدایت کارسازی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۴ - رفتن مجنون به خانه بیوه زنی که در همسایگی لیلی می بود و منع کردن پدر لیلی آن بیوه زن را از آنکه مجنون را در خانه خود گذارد
همسایه لیلی آن جمیله
می بود زنی نه زان قبیله
از کربت غربتش درون ریش
وز محنت بیوگی غم اندیش
برداشته شوهر از سرش پای
وز وی دو یتیم مانده بر جای
بودند به هم غریب و مهجور
هم معده گرسنه هم بدن عور
مجنون چو ز گنج وصل محروم
کردی چو چغذ میل آن بوم
غمخانه وی مقام کردی
در خدمت وی قیام کردی
آن هر دو یتیم را چو دیدی
دست شفقت به سر کشیدی
هر سیم و زرش که دست دادی
پوشیده به دستشان نهادی
چون سایه یار رفتش از دست
همسایه وی به جاش بنشست
در بادیه تشنه جان غمناک
مالد لب خود به ریگ نمناک
بی آب فتاده در تب و تاب
جوید از ریگ تری آب
ترک همه قیل قال کردی
وز دلبر خود سئوال کردی
گفتی چون است و حال او چیست
نظارگی جمال او کیست
پیوند وصال با که دارد
آیین دلال با که دارد
چون من دگریش هست یا نه
با من نظریش هست یا نه
دام دل کیست گیسوانش
محراب که طاق ابروانش
لعلش به عتاب خنده آمیز
در کام که می کند شکرریز
درج گهرش به وقت گفتار
بر گوش که می شود گهربار
من می سوزم ز آرزویش
تا کیست نشسته پیش رویش
من می میرم ز اشتیاقش
تا کیست ملازم وثاقش
با آن همه نازنینی او
حاشا من و همنشینی او
این بس که به خانه ات نشینم
ربع و طللش ز دور بینیم
این گفتی و بر زمین فتادی
وز هر مژه سیل خون گشادی
چندان ز دو دیده اشک راندی
کش تاب گریستن نماندی
از بی تابی برفتی از هوش
کردی ز همه جهان فراموش
آن بیوه زنش به رخ زدی آب
شستیش ز دیده سرمه خواب
زان خواب چو چشمش آمدی باز
رفتن کردی به جای خود ساز
محروم ز یار روزگاری
جز این تک و پو نداشت کاری
لیکن فلک ستیزه پیشه
کش پیشه همین بود همیشه
یک داغ دگر به دل نهادش
بر تافت زمام این مرادش
لیلی خواهان قدم نهادند
پیش پدرش زبان گشادند
زآمد شد او فسانه گفتند
گرد وی ازان ستانه رفتند
کین پدرش دگر بجوشید
در طعنه بیوه زن خروشید
کای سفله ناکس این چه سستی ست
در کار من این چه نادرستی ست
آن را که ببرد نام و ننگم
بر جام شرف فکند سنگم
در خانه خود چرا دهی راه
گر بار دگر درین گذرگاه
گردن به رضای او درآی
می دان به یقین که سر نداری
بیچاره چو آن عتاب بشنید
بر خویش چو نی در آب لرزید
مجنون رمیده دل دگر بار
چون از ره دور شد پدیدار
زد بانگ که ای خجسته فرزند
آزار من شکسته مپسند
دیگر ره خانه ام مپیمای
در ساحت خیمه ام منه پای
لیلی به تو در مقام یاریست
لیکن پدرش به کین گذاریست
او میر قبیله من گدایم
با صولت او کجا بس آیم
تنها نه ز جان خویش ترسم
بر زندگی تو بیش ترسم
دیگر ز درم قدم نگه دار
راندم دم راست دم نگه دار
مجنون ز حدیث او بر آشفت
گریان گریان به زیر لب گفت
کای مادر مشفق این چه کار است
کز مشفقیت دلم فگار است
ما هر دو غریب این دیاریم
بیگانگیی ز هم نداریم
از خدمت خویش راندنم چیست
خونابه ز دل چکاندنم چیست
هر کس که ز غربتش نصیب است
آزار غریب ازو غریب است
در نامه نسبت نسیبان
خویشند به هم همه غریبان
باشد ورق ادب دریدن
خط بر ورق نسب کشیدن
در کوی تو رو به لیلی ام بود
زین روی بسی تسلی ام بود
واکنون که ز من بتافتی روی
از جان و دلم تو را دعاگوی
از کوی تو رخت بستم اینک
در ورطه خون نشستم اینک
شاد آمدم و حزین برفتم
با حال چنان چنین برفتم
دارم ز تو چشم آنکه گاهی
کافتد سوی لیلیت نگاهی
یادآوری از غریبی من
وز محنت بی نصیبی من
گویی به زبان من دعایش
خواهی ز برای من لقایش
گر بر هدف اجابت آید
این عقده ز کار من گشاید
ور نه ز فراق او بمیرم
دامن به قیامتش بگیرم
این نکته بگفت و شد شتابان
وحشت زده روی در بیابان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۷ - ابا نمودن پدر لیلی از پیوند دادن وی با مجنون
آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده به رسم مردمی گم
آن در تن او به جای دل سنگ
از وی تا دل هزار فرسنگ
مطموره نشین چاه غفلت
طیاره سوار راه غفلت
از تیرگی درون خود غرق
در آب سیاه پای تا فرق
از شارع دانش اوفتاده
بر جهل جبلی ایستاده
فارغ ز خیال عشقبازی
آسوده ز حال جانگدازی
نی داغ محبتی کشیده
نه جرعه محنتی چشیده
دوری فکن دو همدم از هم
طاقت شکن دو عاشق از غم
یعنی که کفیل کار لیلی
بر هم زن روزگار لیلی
هر چند کش از نسب پدر تو
لیک از پدری رهش بدر بود
رحم پدری نداشت بر وی
صد محنت و غم گماشت بر وی
چون خواهش آن قبیله بشنید
از خواهششان عنان بپیچید
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقده خشم بر جبین زد
آن کس که به خنده دل خراشد
ابرو چو گره زند چه باشد
گفت این چه خیال نادرست است
چون خانه عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز صدای این ترانه
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سرآواز
طفلان که به هم فسانه گویند
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد
باد بتر این ز هر چه باشد
حاشا که پذیرد این تلافی
از پرده شعر حیله بافی
آتش که بود مفیض انوار
بر کوه بلند در شب تار
پوشیدن آن به خس چه امکان
ز اهل خرد این هوس چه امکان
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره
کی ز آب دهن درست گردد
بر قاعده نخست گردد
خیزید و در طلب ببندید
زین گفت و شنود لب ببندید
عاری که به گردن من آمد
آلایش دامن من آمد
عاری دگرم به سر میارید
من بعد مرا به من گذارید
بر هرزه چرا کنم من این کار
بیهوده چرا برم من این عار
آن خس که به دیده خست خارم
چون دیده خود بدو سپارم
زان کس که به دل نشاند تیرم
چون دعوی دل دهی پذیرم
با آنکه زند خدنگ کاری
مشت است و درفش کارزاری
من مشتکیم کنون ز یک مشت
زان در ندهم به بار او پشت
در مذهب رهرو سبکبار
باری نبود گرانتر از عار
در بار گران میفکنیدم
وین پشت خمیده مشکنیدم
چون عامریان نشسته خاموش
برگشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند حدیث عار تا چند
زین بیهده افتخار تا چند
قیس هنری به جز هنر نیست
وز دایره هنر بدر نیست
عشقی که زده ست سر ز جیبش
هان تا نکنی دلیل عیبش
خود عشق چه جای قال و قیل است
بر پاکی باطنش دلیل است
تا دل نه ز میل طبع پاک است
کی ز آتش عشق سوزناک است
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهره فخر ازان غباری
گفتی لیلی ازین فسانه
رسوا گشته ست در زمانه
رسوایی او بگو کدام است
کز عاشقیش بلند نام است
گویا و گواست وجد و حالش
بر دعوی عفت و جمالش
معشوقه اگر جمیل نبود
عاشق به رهش ذلیل نبود
ور هست جمیل و نیستش جیب
پاکیزه ز وصله دوزی عیب
زود آتش عشق او بمیرد
معشوقی او زوال گیرد
آنجا که مقام افتخار است
زین هر دو صفت بگو چه عار است
هر چند که قیس گفت و گو کرد
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد
زینسان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نی عیب در او و نه عار
آن کجرو کج نهاد کج دل
در دایره کجیش منزل
چو این سخنان راست بشنید
چون بی خبران ز راست رنجید
شد راه جواب آن بر او بند
بگشاد زبان روان به سوگند
گفتا به خدایی خدایی
کز وی نه تهیست هیچ جایی
او بی جای و جهان ازو پر
تنها نه جهان که جان ازو پر
هر ذره اگر چه زو تهی نیست
یک ذره ازوش آگهی نیست
دیگر به پیمبران مرسل
ثابت قدمان صف اول
دانشورزان دانش آموز
بینش داران بینش افروز
پرواز ده شکسته بالان
نیرو شکن خطا سگالان
دیگر به سران کعبه مسکن
از جعبه کعبه ناوک افکن
هر ناوک و صد هزار نخجیر
بیرون ز شکارگاه تدبیر
از صید حرم همه غذاخوار
کوته زیشان زبان انکار
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی
وان را دو جهان بها بیارید
زان کار به جز قفا نخارید
یک موی وی و هزار مجنون
گو دست ز وی بدار مجنون
مجنون که بود که داد خواهد
وز لیلی من مراد خواهد
جان دادن او بس است دادش
مردن ز فراق او مرادش
با من دگر این سخن مگویید
کام دل خویشتن مجویید
آنان چو جواب او شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند
نومید به خانه بازگشتند
با قیس حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود گفتند
هر گل که شگفته بود گفتند
امید وصال یار ازو رفت
وآرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک می خفت
وز سینه دردناک می گفت
لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کان کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسیش باد مرگی
وز زندگیش مباد برگی
وان کس که دلم فگار کرده ست
دورم ز دیار و یار کرده ست
جانش چو دلم فگار بادا
و آواره به هر دیار بادا
وان کس که ز خصلت پلنگی
زد سنگ فراقم از دو رنگی
پا میخ شکاف سنگ بادش
سر در دهن نهنگ بادش
زو بر دل من چو دور خاتم
شد تنگ فراخنای عالم
واو کنده به تنگنای این دور
رویم چو نگین به ناخن جور
بادش ناخن جدا ز انگشت
دستش کوته ز خارش پشت
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - نامه نوشتن لیلی به مجنون و عذر خواستن که شوهر کردن نه اختیار وی بلکه تکلیف مادر و پدر بود
دردانه فروش درج این درج
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - جواب از این سؤال که چون دعای مظلوم مستجاب است چرا دعای اکثر مظلومان از اجابت در حجاب است
شنیدم که این نکته را ساده ای
بپرسید روزی ز آزاده ای
که بسیار مظلوم را دیده ایم
فراوان دعاهاش بشنیده ایم
یکی خصم را بسته غم نکرد
سر مویی از فرق او کم نکرد
بگفت آن که سنگ از دمش موم نیست
اگر زیر تیغ است مظلوم نیست
ستمکش اگر نی ستمگر بود
قبول دعایش مقرر بود
وگر شغل او هم ستم پیشگیست
دعای وی از کوته اندیشگیست
چو باشد دلش را سوی ظلم رو
نیاید دعایش فرو جز به رو
درین ظلمت آباد پر گفت و گوی
بسی ظالمانند مظلوم روی
غلام از ستم چوب بر خر شکست
به پاداش آن خواجه اش سر شکست
زد انبان آن بیوه را رخنه موش
برآورد گربه ز جانش خروش
بر آن مور گنجشک هم زور کرد
ازو دیگری معده معمور کرد
نیابد امان دیگری نیز هم
ز چیزی شود پست و ناچیز هم
همی رو چنین تا رسد سلسله
به جایی کز آنجا نشاید گله
از آنجا همه عدل مطلق بود
حق محض و خیر محقق بود
چو آنجا رسیدی خموشی به است
ز هر گفت و گو تیز هوشی به است
بیا ساقیا برگ عشرت بساز
مکن در به روی حریفان فراز
که از دولت شه نه کاووس و کی
بگیریم جام و بنوشیم می
بیا مطربا مرحبایی بزن
دعایی بگوی و نوایی بزن
که طبع شه از هر غم آزاد باد
به عدلش همه عالم آباد باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
گفت اگر اینست رسم مهتری
منصب ما نیست جز لولیگری
یکی روستایی پسر کش پدر
به ده بودی از مه دهی بهره ور
دماغی پر از نخوت و جاه داشت
دلی خالی از حشمت شاه داشت
پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوی شهر آهنگ کرد
پسر نیز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه
چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوی راه تماشا گرفت
یکی بارگه دید سر بر سماک
به گردون رسیده ازو قدر خاک
ز کیوان بسی برتر ایوان او
زحل پیکران گشته دربان او
برآمد ز در نعره کره نای
زمین و زمان کرد جنبش ز جای
برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار
وزیشان یکی افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق
نقیبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش
پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هیچ مهتر فره
بپرسید ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه این کشور است
فرومانده حیران و آورد سر
به گوش پدر کای گرامی پدر
گر اینست اندازه مهتری
بود کار ما و تو لولیگری
بیا ساقی آبی چو آذر بیار
نه می بلکه کبریت احمر بیار
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب آغاز کن زیر و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۸ - حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار
به بغداد شد گامزن زیرکی
دوچارش فتاد از قضا کودکی
ز دور رخش قرص مه را شکست
چو روی خودش گرده نان به دست
همی خورد ازان گرده و می گریست
بدو گفت زیرک که این گریه چیست
بگفتا منم کودک یک تنه
ز خوان امل معده گرسنه
بسی اشتها سخت و این گرده خرد
کجا راه سیری توانم سپرد
ز گریه از آنم چنین تلخکام
که می دانم این زود گردد تمام
بمانم ز بی توشگی سر به زیر
نه در دست من نان و نی معده سیر
بیا ساقی آن می که سیری دهد
درین بیشه ام زور شیری دهد
بده تا درآیم چو شیر ژیان
به هم بر زنم کار سود و زیان
بیا مطربا وز کمان رباب
که از رشته جان زهش برده تاب
ز هر نغمه زیر تیری فکن
به من چون شکاری نفیری فکن
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۱ - خردنامه هرمس
ز هرمس که هر مس زر ناب کرد
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۴ - حکایت آن قاضی غریب که پادشاه بر وی غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خایه اش را بیرون کرده خصی سازند
غریبی ز فضل و هنر بهره ور
تن از جامه خالی کف از سیم و زر
به شهر دگر شد ز تنگی مقیم
که بود اندر او شهریاری حکیم
به خلق کریمانه بنواختش
به شغل قضا محترم ساختش
به سر برد یکچند مشغول کار
ز ناگه بر او تیره شد روزگار
شد از تهمت حسد پر ستیز
به ناکرده جرمی بر او شاه نیز
به غراتگران گفت اشارت کنند
کش از سیم و زر خانه غارت کنند
چو بیند تهی خانه خویشتن
ببرند تصحیف آنش ز تن
چو مسکین دلی با دو صد غصه جفت
شنید از لب شاه این قصه، گفت:
نرنجم که بر خانه آید شکست
ز تصحیف آنم بدارید دست
من این را ز شهر خود آورده ام
نه حاصل به شهر شما کرده ام
ز شهر شما هر چه اندوختم
ازان چشم امید بردوختم
شما هم ره لطف گیرید پیش
بدوزید از آورده ام چشم خویش
چو شه لطف گفتار او را شنید
ز خشمی که بودش فرو آرمید
بفرمود تا دست ازو داشتند
چنانش که می خواست بگذاشتند
ز سیم و زر خانه دامن فشاند
بشد عارضی ها و ذاتی بماند
بیا ساقی آن آتشین می بیار
که سوزد ز ما آنچه ناید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نی زر بود سوخته
بیا مطرب و باد در دم به نی
که از خرمن هستیم باد وی
بدور افکند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان دانه را
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید
بیا ای چو عیسی تجرد نهاد
تو را زین تجرد تمرد مباد
چو عیسی عنان از تجرد نتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسان بجنبد ز جای
ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد
دل و دین به باد هوا می دهد
چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیز
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار برخیزدش
ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
ز جان پدر گیرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
یکی شادکانش ز گردن فتاد
یکی خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشینی کنند
به کار جهان خرده بینی کنند
بشو دست امید از خیرشان
که در وادی شر بود سیرشان
زن از زن چو در مشورت یافت کام
گرفت افعیی ز افعیی زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کنی زینهار
زنی کن بری از همه عیب و عار
چو در گرانمایه روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
ز حنای کس بر کفش رنگ نی
چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاریده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روی
رخش از خوی شرم گلگونه شوی
ز گردندگانش به خلوتسرای
نکرده به جز چرخ گردنده جای
ز تاب کفش رشته خیط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پیوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنین زن نیابی به جز در خیال
وگر زانکه یابی به فرض محال
غنیمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولی آنچنان هم زبونش مشو
که داری به فرمان او دل گرو
همی زن بدو رای و می کن خلاف
که اینست رای درونهای صاف
برای زنان کار بهبود نیست
ورای زیان هیچ ازان سود نیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۴ - حکایت پادشاه فرزانه با آن دیوانه از خرد بیگانه
ز شاهان پیشین ستم پیشه ای
در آزار نیکان بد اندیشه ای
به دیوانه ای گفت آشفته خوی
که از دور گردون چه خواهی بگوی
اگر مال خواهی و بگزیده گنج
کشد پیش روی تو نادیده رنج
وگر جفت خواهی و ایوان و کاخ
کند بر تو میدان عشرت فراخ
وگر خواهی از تاج شاهی رواج
نهد بر سرت از سر شاه تاج
بخندید دیوانه کای ساده دل
بر این کار بازیچه بنهاده دل
فلک کیست سرگشته هرزه گرد
شب و روز با اهل دل در نبرد
به جز کجروی نیست اندیشه اش
جز آزرن راستان پیشه اش
ستاند ز نوشیروان تاج و تخت
دهد با چو تو ظالم دیده سخت
من از وی چه نیکی توقع کنم
که چون سفلگانش تواضع کنم
ز کج غیر چشم کجی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
بیا ساقیا تا کی این بخردی
بنه بر کفم مایه بیخودی
چنان فارغم کن ز ملک و ملک
که سر درنیارم به چرخ فلک
بیا مطربا کز غم افسرده ام
ز پژمردگی گوییا مرده ام
چنان گرم کن در سماعم دماغ
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۸ - داستان رسیدن اسکندر به شهری که همه مردم پاکیزه روزگار بودند و سؤال و جواب ایشان
سکندر چو می گشت گرد جهان
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۶ - در بیان به عیب خود پرداختن و نظر به عیب دیگران نینداختن
شیوهٔ واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول، درست
چون شود کار او موافق گفت
گرد دهد پند غیر، نیست شگفت
زشت باشد که عیب خودپوشی
واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
چرخ گردان جز این نمی‌داند
کسیا بر سر تو گرداند
به طبیبان میار روی و، مجوی!
دارویی کان سیاه سازد موی
هست عیبی به هر سر مو، شیب
اینت یک پیری و هزاران عیب!
می‌کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می‌بری به بیاض
گاه می‌خواهی از مداد، امداد
می‌کنی شعر را چو شعر، سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود؟
چه زنی در ردیف قافیه چنگ؟
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ؟
هست نظمی لطیف، عمر شریف
که‌ش مرض قافیه‌ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده‌ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر کذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ؟
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحت‌جوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بی‌شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می‌کند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بی‌بهره‌ست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آن‌اش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی‌ای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت
دست شسته ز جان و تن می‌رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟
پوستی از قماش آگنده‌ست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشته‌ام
دست از پوست بازداشته‌ام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۱
بود در مرو شاه جان زالی
همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه می‌رسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
کوش خود سوی سینه‌ریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گنده‌پیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زال‌ام
کمتر از صد به اندکی سال‌ام
خفته در خانه‌ام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهٔ مزدور
ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداری‌ست؟
در دل خلق، تخم غم کاری‌ست؟
دست از عدل و داد داشته‌ای
ظالمان بر جهان گماشته‌ای
گرچه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج
وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟
در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهٔ چتر تو گشت بلند
سایهٔ ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ
میوهٔ عیش می‌خوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوه‌بری
تو گشاده دهان به میوه‌خوری
چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان
بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!!
گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!!
تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!!
شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!!
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را
«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دین‌اندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش می‌کن بر آن!
وآنچه نی، می‌پرس از دانشوران!
هر چه می‌گیری و بیرون می‌دهی،
بین که چون می‌گیری و چون می‌دهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینه‌ریش
قهر او کینه کش از هر ظلم‌کیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راست‌بین و صدق‌ورز و نیک‌رای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادان‌تری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!