عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حیات تشنه لبان وصل آن مسیح دم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
اگرچه می همه جا هست بحث بر کرم است
ز دلبران همه عاشق کشی ستم دانند
ولی تو عاشق خود گر نمی کشی ستم است
بناز بر همه عالم ز حسن عالم سوز
که گر بناز کشی عالمی هنوز کم است
ز حسن روی تو فرق است تا پری بسیار
اگرچه صورت این هر دو کار یک قلم است
بجان دوست که آزار اهلی است حرام
سگ در تو مگر کم ز آهوی حرم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
اگرچه می همه جا هست بحث بر کرم است
ز دلبران همه عاشق کشی ستم دانند
ولی تو عاشق خود گر نمی کشی ستم است
بناز بر همه عالم ز حسن عالم سوز
که گر بناز کشی عالمی هنوز کم است
ز حسن روی تو فرق است تا پری بسیار
اگرچه صورت این هر دو کار یک قلم است
بجان دوست که آزار اهلی است حرام
سگ در تو مگر کم ز آهوی حرم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
نقاش باندازه کشد نقش تو را چون
کاندازه ندارد صفت روی نکویت
در حلقه عشاق تو آن کعبه جانی
کار باب وفا سجده کنند از همه سویت
آیا تو خود ای آهوی مشکین بکجایی
کز هر طرفی گمشدگانند ببویت
زنهار به بیهوده ناصح نکنی گوش
کز صحبت ما منع کند بیهده گویت
اهلی بده از دست سبوی می و خوشباش
زان پیش که بر سنگ زند چرخ سبویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
نقاش باندازه کشد نقش تو را چون
کاندازه ندارد صفت روی نکویت
در حلقه عشاق تو آن کعبه جانی
کار باب وفا سجده کنند از همه سویت
آیا تو خود ای آهوی مشکین بکجایی
کز هر طرفی گمشدگانند ببویت
زنهار به بیهوده ناصح نکنی گوش
کز صحبت ما منع کند بیهده گویت
اهلی بده از دست سبوی می و خوشباش
زان پیش که بر سنگ زند چرخ سبویت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دور از تو شب و روز مرا خواب حرام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
گر لب بنهی بر لب مستان چه تفاوت؟
کان مگسان در شکرستان چه تفاوت؟
هرچند پرستیدن بت عیب عظیم است
در مذهب معشوقه پرستان چه تفاوت؟
ماراکه تفاوت نکند نیک و بد خلق
گر قصه مارفت بدستان چه تفاوت؟
در کوی تو چون هرکه بود مست وصال است
گر من گذرم سوی تو مستان چه تفاوت؟
اهلی که چو مجنون نظر از هردو جهان دوخت
در چشم دلش خار و گلستان چه تفاوت؟
کان مگسان در شکرستان چه تفاوت؟
هرچند پرستیدن بت عیب عظیم است
در مذهب معشوقه پرستان چه تفاوت؟
ماراکه تفاوت نکند نیک و بد خلق
گر قصه مارفت بدستان چه تفاوت؟
در کوی تو چون هرکه بود مست وصال است
گر من گذرم سوی تو مستان چه تفاوت؟
اهلی که چو مجنون نظر از هردو جهان دوخت
در چشم دلش خار و گلستان چه تفاوت؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قدرم چو مه از مهر سعادت اثر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
یکشب که در فراق جمال تو دلبرست
باصد هزار روز قیامت برابرست
با دوست گر سخن ز مسیحا رود خموش
کز هرچه میرود سخن دوست خوشترست
بازآ که چشم صید بتکبیر تیغ تو
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
از بزم ما بصدق دل دیگران مرو
بنشین که گر تو جان طلبی هم میسرست
باور مکن که مرده آب خضر بود
آنرا که زندگی ز لب روح پرورست
آتش پرست را ز می آتشین چه غم
گر آتش است بر دل او آب کوثر است
زان لعل شکرین سخنی بس بود مرا
اهلی نه طوطی است که در بند شکرست
باصد هزار روز قیامت برابرست
با دوست گر سخن ز مسیحا رود خموش
کز هرچه میرود سخن دوست خوشترست
بازآ که چشم صید بتکبیر تیغ تو
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
از بزم ما بصدق دل دیگران مرو
بنشین که گر تو جان طلبی هم میسرست
باور مکن که مرده آب خضر بود
آنرا که زندگی ز لب روح پرورست
آتش پرست را ز می آتشین چه غم
گر آتش است بر دل او آب کوثر است
زان لعل شکرین سخنی بس بود مرا
اهلی نه طوطی است که در بند شکرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گرچه ز گلهای می دامن ما شستنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق تو تا در غم خویشی ملامت است
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
از خود چه بگذری همه خیر و سلامت است
مست از شراب عشق بتان شو که جام می
یک مستی و هزار خمار ندامت است
در عاشقی بلاست چه مرگ و چه زندگی
مردن ملامت است و نمردن غرامت است
صاحبدلی که شاد کند خاطری کجاست
جز پیر می فروش که محض کرامت است
صد کشته زنده کردی و کس را خبر نشد
یک مرده زنده کرد مسیح و قیامت است
برما چگونه اهل سلامت گذر کنند
زینسان که کرد با همه خار ملامت است
اهلی بیا که گوشه نشین عدم شویم
کان منزل سلامت و جای اقامت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
نه عاشق است که واله بر وی چون مه تست
که مرده متحرک چو سایه همره تست
طبیب من بتغافل نپرسی احوالم
وگرنه حال که فوت از ضمیر آگه تست
برون خرام و برحمت ز خاک ره برگیر
سر سپهر که بر آستان خرگه تست
بر آستان تو تنها سر بتان نبود
که تکیه گاه مه و مهر خشت درگه تست
بدیر و صومعه ایدل کسی ندارد خواب
ز بسکه شب همه شب ذکر الله الله تست
تو کی رسی بته کار جام می ای عقل
برو که درد سر ما ز فکر بی ته تست
امید وصل ببر اهلی از قد آن سرو
که مرد بخت بلندش نه دست کوته تست
که مرده متحرک چو سایه همره تست
طبیب من بتغافل نپرسی احوالم
وگرنه حال که فوت از ضمیر آگه تست
برون خرام و برحمت ز خاک ره برگیر
سر سپهر که بر آستان خرگه تست
بر آستان تو تنها سر بتان نبود
که تکیه گاه مه و مهر خشت درگه تست
بدیر و صومعه ایدل کسی ندارد خواب
ز بسکه شب همه شب ذکر الله الله تست
تو کی رسی بته کار جام می ای عقل
برو که درد سر ما ز فکر بی ته تست
امید وصل ببر اهلی از قد آن سرو
که مرد بخت بلندش نه دست کوته تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
عنان کار نه دردست مصلحت بین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
عجب گر روز محشر هم رسد دستی بدامانت
که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو
سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت
بود شیرین تر از جان تلخی مرگم دم مردن
اگر پیش نظر باشد مرا لب های خندانت
سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود
مرا جانی بود آنهم فدای دردمندانت
بچشمت ای کمان ابرو نگه گر میکند آهو
بهر مو میخورد خاری ز ناوکهای مژگانت
دل اهلی بنور عشق آبادان کن ایگردون
ک خاک ره شمارد گنجهای ملک ویرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
عجب گر روز محشر هم رسد دستی بدامانت
که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو
سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت
بود شیرین تر از جان تلخی مرگم دم مردن
اگر پیش نظر باشد مرا لب های خندانت
سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود
مرا جانی بود آنهم فدای دردمندانت
بچشمت ای کمان ابرو نگه گر میکند آهو
بهر مو میخورد خاری ز ناوکهای مژگانت
دل اهلی بنور عشق آبادان کن ایگردون
ک خاک ره شمارد گنجهای ملک ویرانت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
عیش ما یک عشوه از چشم سیاه او بس است
عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است
دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات
خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است
بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است
گریه شام و سحرگه عذرخواه او بس است
عاشقان را بیگنه گر میکشد آن شاه حسن
هرکه گوید بیگناهم این گناه او بس است
جنت جاوید و عیش هردو عالم گو مباش
عاشقان را التفات گاه گاه او بس است
ز آفتاب روز محشر نیست اهلی را غمی
سایه سرو سهی قدان پناه او بس است
عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است
دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات
خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است
بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است
گریه شام و سحرگه عذرخواه او بس است
عاشقان را بیگنه گر میکشد آن شاه حسن
هرکه گوید بیگناهم این گناه او بس است
جنت جاوید و عیش هردو عالم گو مباش
عاشقان را التفات گاه گاه او بس است
ز آفتاب روز محشر نیست اهلی را غمی
سایه سرو سهی قدان پناه او بس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
سجده بت گر کنم در نظرم روی تست
قبله جانم تویی روی دلم سوی تست
روی تو هرجا بود قبله جان من است
خاطر من هرکجا در حرم کوی تست
در نظر اهل دل هر دو جهان هیچ نیست
فتنه صاحبدلان نرگس جادوی تست
خاطر مجنون و شان از همه عالم گذشت
آنچه ازو نگذرد سلسله موی تست
ما نه بخود گشته ایم صید کمند غمت
سلسله جنبان شوق حلقه گیسوی تست
هرکس ازین گلستان دل بمرادی نهاد
نخل مراد دلم قامت دلجوی تست
طرفه غزالان شهر گر دل مردم برند
اهلی از آن فارغ است کو سگ آهوی تست
قبله جانم تویی روی دلم سوی تست
روی تو هرجا بود قبله جان من است
خاطر من هرکجا در حرم کوی تست
در نظر اهل دل هر دو جهان هیچ نیست
فتنه صاحبدلان نرگس جادوی تست
خاطر مجنون و شان از همه عالم گذشت
آنچه ازو نگذرد سلسله موی تست
ما نه بخود گشته ایم صید کمند غمت
سلسله جنبان شوق حلقه گیسوی تست
هرکس ازین گلستان دل بمرادی نهاد
نخل مراد دلم قامت دلجوی تست
طرفه غزالان شهر گر دل مردم برند
اهلی از آن فارغ است کو سگ آهوی تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
درد می مرهم ریش دل بیمار غم است
ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
وصل لذت ندهد تا نچشی زهر فراق
لذت عشق هم از چاشنی زهر غم است
درد جامی که رسد از تو غنیمت شمریم
در دو صافی ز کفت هرچه بود مغتنم است
ای مسیحا نفس آخر چه شود گر ز کرم
بازپرسی که دل خسته ما درچه دم است
چون کبوتر دل ما صید در و بام تو شد
پاس مرغ دل ما دار که صید حرم است
کوس بدنامی ما در همه آفاق زدند
آتش سینه ما در همه عالم علم است
کیست اهلی؟ که گدایی کند از لعل تو لیک
چشمه نوش لب لعل تو بحر کرم است
ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است
وصل لذت ندهد تا نچشی زهر فراق
لذت عشق هم از چاشنی زهر غم است
درد جامی که رسد از تو غنیمت شمریم
در دو صافی ز کفت هرچه بود مغتنم است
ای مسیحا نفس آخر چه شود گر ز کرم
بازپرسی که دل خسته ما درچه دم است
چون کبوتر دل ما صید در و بام تو شد
پاس مرغ دل ما دار که صید حرم است
کوس بدنامی ما در همه آفاق زدند
آتش سینه ما در همه عالم علم است
کیست اهلی؟ که گدایی کند از لعل تو لیک
چشمه نوش لب لعل تو بحر کرم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
دینم ببرد آن بت و گوید که جان کجاست
ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست
گفتی که جای یار مکن جز درون جان
ما فرق تا قدم همه یاریم، جان کجاست
چون شمع مردم از غم و اکنون که با توام
خواهم که شرح غم دهم، اما زبان کجاست
هجرم امان نداد که میرم پای تو
جایی که مرگ تیغ برآرد، امان کجاست
هشیار را عنان صبوری بکف بود
دل مست اوست، در کف مستان عنان کجاست
گر بهر کعبه از در او میروی مرو
بنشین که کعبه یی به ازین آستان کجاست
اهلی مگو که ماهر خان را وفا نماند
اول تو خود بگو که وفادار جهان کجاست
ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست
گفتی که جای یار مکن جز درون جان
ما فرق تا قدم همه یاریم، جان کجاست
چون شمع مردم از غم و اکنون که با توام
خواهم که شرح غم دهم، اما زبان کجاست
هجرم امان نداد که میرم پای تو
جایی که مرگ تیغ برآرد، امان کجاست
هشیار را عنان صبوری بکف بود
دل مست اوست، در کف مستان عنان کجاست
گر بهر کعبه از در او میروی مرو
بنشین که کعبه یی به ازین آستان کجاست
اهلی مگو که ماهر خان را وفا نماند
اول تو خود بگو که وفادار جهان کجاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت
بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
بده جام می صافی که از دل
غبار غم بصد خون جگر رفت
زرشک حال خورشید از شفق پرس
که در خون جگر روزش بسر رفت
شب هجرم ندارد صبح گویا
چراغ صبح بر باد سحر رفت
مگو ای عاشق از کشتن حذر کن
چو عاشق شد کسی کار از حذر رفت
چراغ دیده ام گردید بی نور
دمی کان نور چشمم از نظر رفت
به دستاویز سر میخواست اهلی
که در کویش رود سر پیشتر رفت
بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت
بده جام می صافی که از دل
غبار غم بصد خون جگر رفت
زرشک حال خورشید از شفق پرس
که در خون جگر روزش بسر رفت
شب هجرم ندارد صبح گویا
چراغ صبح بر باد سحر رفت
مگو ای عاشق از کشتن حذر کن
چو عاشق شد کسی کار از حذر رفت
چراغ دیده ام گردید بی نور
دمی کان نور چشمم از نظر رفت
به دستاویز سر میخواست اهلی
که در کویش رود سر پیشتر رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
یار اگر زان رقیبان و گرزان من است
گنج مهر او که مقصودست در جان من است
آب حیوان کز لطافت مرده را جان میدهد
گر خرامد بر زمین سرو خرامان من است
در جهان یک روز اگر طوفان نوح افتاده است
دمبدم در کوی او از گریه طوفان من است
زین چمن هرجا گل عیشی است در دست کسی است
هرکجا خاری بود دستش بدامان من است
ساقی دوران شراب نوش دادی پیش ازین
نوبت زهر غم است اکنون که دوران من است
در نهاد چرخ کین من زرشک عشق اوست
مهر ظاهر دارد اما خصم پنهان من است
من نه خود پیرانه سر اهلی گریبان میدرم
دست بیداد جوانی در گریبان من است
گنج مهر او که مقصودست در جان من است
آب حیوان کز لطافت مرده را جان میدهد
گر خرامد بر زمین سرو خرامان من است
در جهان یک روز اگر طوفان نوح افتاده است
دمبدم در کوی او از گریه طوفان من است
زین چمن هرجا گل عیشی است در دست کسی است
هرکجا خاری بود دستش بدامان من است
ساقی دوران شراب نوش دادی پیش ازین
نوبت زهر غم است اکنون که دوران من است
در نهاد چرخ کین من زرشک عشق اوست
مهر ظاهر دارد اما خصم پنهان من است
من نه خود پیرانه سر اهلی گریبان میدرم
دست بیداد جوانی در گریبان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
پری رخان که سرم خاک راه ایشانست
مرا دم از دو جهان یک نگاه ایشانست
شب فراق تو آن ظلم کرد بر عشاق
که تا بروز ابد روسیاه ایشانست
اگر ملول ز من آن دو چشم خونریزند
گناه من نبود این گناه ایشانست
مرا بدعوی خون، از بتان که باز خرد؟
که گر فرشته بود هم گواه ایشانست
بتان شهر اگر ملک دلبری دارند
بحسن، دلبر من پادشاه ایشانست
شب از فغان دل همسایگان کباب کنم
بلای من همه از دود آه ایشانست
پناه من نبود غیر نیکویان اهلی
نه من که هرکه بود در پناه ایشانست
مرا دم از دو جهان یک نگاه ایشانست
شب فراق تو آن ظلم کرد بر عشاق
که تا بروز ابد روسیاه ایشانست
اگر ملول ز من آن دو چشم خونریزند
گناه من نبود این گناه ایشانست
مرا بدعوی خون، از بتان که باز خرد؟
که گر فرشته بود هم گواه ایشانست
بتان شهر اگر ملک دلبری دارند
بحسن، دلبر من پادشاه ایشانست
شب از فغان دل همسایگان کباب کنم
بلای من همه از دود آه ایشانست
پناه من نبود غیر نیکویان اهلی
نه من که هرکه بود در پناه ایشانست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
آنکه فرشته را ازو دست امید کوته است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است