عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نوروز من از طلعت چون ماه تو عید است
نوروز بدین طلعت فیروز که دیدست؟
پیش آر قدح ساقی و بردار سر خم
بگشای در عیش که دست تو کلید است
در صید گه عشق به فتراک ببندتد
هر صید که در خون دل خود نطپیدست
باشد که تو خود رحم کنی ور نه جهانی
سودای تو پختند و بجایی نرسیدست
چون غنچه دلم فاش کند روز قیامت
زان جامه که پوشیده ز دست تو دریدست
فرهاد که جان داد به تلخی پی شیرین
یک ذره ازین چاشنی ما نچشیده است
تنها نکشد داغ ملامت دل اهلی
کس نیست که از عشق تو داغی نکشیده است
نوروز بدین طلعت فیروز که دیدست؟
پیش آر قدح ساقی و بردار سر خم
بگشای در عیش که دست تو کلید است
در صید گه عشق به فتراک ببندتد
هر صید که در خون دل خود نطپیدست
باشد که تو خود رحم کنی ور نه جهانی
سودای تو پختند و بجایی نرسیدست
چون غنچه دلم فاش کند روز قیامت
زان جامه که پوشیده ز دست تو دریدست
فرهاد که جان داد به تلخی پی شیرین
یک ذره ازین چاشنی ما نچشیده است
تنها نکشد داغ ملامت دل اهلی
کس نیست که از عشق تو داغی نکشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
گر کوه تحمل کسی از بار ستم نیست
در عشق تو ثابت قدم آن سست قدم نیست
پیشت فلک از بار غمت خم شده چون ماست
در دور تو آزاده کس از بار ستم نیست
پیش تو وجود و عدم ما چه تفاوت
در کوی بتان نیست وجودی که عدم نیست
پروانه اگر سوخت بر او شمع بگرید
آن شمع نگاهش بمن سوخته هم نیست
جان بنده ساقی که دهد می بتواضع
در مشرب ما هیچ به از خلق و کرم نیست
هر زخم غمی مرهم لطفی ز پی اوست
دل بد مکن از زهر غم یار که غم نیست
اهلی بجز این کز تو بشد پای بزنجیر
هیچش دگر از دولت سودای تو کم نیست
در عشق تو ثابت قدم آن سست قدم نیست
پیشت فلک از بار غمت خم شده چون ماست
در دور تو آزاده کس از بار ستم نیست
پیش تو وجود و عدم ما چه تفاوت
در کوی بتان نیست وجودی که عدم نیست
پروانه اگر سوخت بر او شمع بگرید
آن شمع نگاهش بمن سوخته هم نیست
جان بنده ساقی که دهد می بتواضع
در مشرب ما هیچ به از خلق و کرم نیست
هر زخم غمی مرهم لطفی ز پی اوست
دل بد مکن از زهر غم یار که غم نیست
اهلی بجز این کز تو بشد پای بزنجیر
هیچش دگر از دولت سودای تو کم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر تیغ تو خواهد سرو جان هم چه نزاع است
جان پیش تو چون خاک بود سر چه متاع است
چون پای تو بوسم بوداع از سر حسرت
کآتش ز لبم شعله زنان وقت وداع است
منگر به حقارت دل ما را که ز مهرت
گر ذره بود ذره خورشید شعاع است
مخمور غم عشق تو دارد سر کویی
زان روی که در مدرسه عقل صداع است
چون گوی فلک دل که بچو گان تو افتاد
گویی ز ازل تا ابدش وقت سماع است
با سلطنت وصل چه جای دگران است
اهلی اگر این بحث کند جای نزاع است
جان پیش تو چون خاک بود سر چه متاع است
چون پای تو بوسم بوداع از سر حسرت
کآتش ز لبم شعله زنان وقت وداع است
منگر به حقارت دل ما را که ز مهرت
گر ذره بود ذره خورشید شعاع است
مخمور غم عشق تو دارد سر کویی
زان روی که در مدرسه عقل صداع است
چون گوی فلک دل که بچو گان تو افتاد
گویی ز ازل تا ابدش وقت سماع است
با سلطنت وصل چه جای دگران است
اهلی اگر این بحث کند جای نزاع است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر که عاشق شد چو شمع آزاده از دل مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست
دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست
رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن
بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست
در کوی عشق نام اجل کس نمی برد
جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست
جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند
هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست
در مبحثی که عیسی مریم سخن کند
صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست
اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود
هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چشم مست گر کشد هر گوشه خلقی یغمست
گوشه گیر انراچه غم گر کار عالم درهم است
در وفا داری رخ زرد مرا بشناس تو
زانکه اکسیر وفا بسیار در عالم کم است
کی ز تنهایی به تنگ آیم من مجنون صفت
چون خیال آهوی چشم تو با من همدم است
صبح دولت میدمد ساقی بده جام شراب
این دم از عالم غنیمت دان که عالم یکدم است
هیچ بحری را نیارد عاشق گریان بچشم
هت دریا پیش سیل عشق ما یک شبنم است
بیستون از پیش بردارد بهمت عاقبت
هرکه چون فرهاد در کار محبت محکم است
جام جم اهلی چه جویی رو بدان خورشید کن
کز فروغ روی او هر ذره یی جام جم است
گوشه گیر انراچه غم گر کار عالم درهم است
در وفا داری رخ زرد مرا بشناس تو
زانکه اکسیر وفا بسیار در عالم کم است
کی ز تنهایی به تنگ آیم من مجنون صفت
چون خیال آهوی چشم تو با من همدم است
صبح دولت میدمد ساقی بده جام شراب
این دم از عالم غنیمت دان که عالم یکدم است
هیچ بحری را نیارد عاشق گریان بچشم
هت دریا پیش سیل عشق ما یک شبنم است
بیستون از پیش بردارد بهمت عاقبت
هرکه چون فرهاد در کار محبت محکم است
جام جم اهلی چه جویی رو بدان خورشید کن
کز فروغ روی او هر ذره یی جام جم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گذشت در هوست عمر و یک نفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
حسن تو گرچه با همه کس در تجلی است
با دیگران به صورت و باما بمعنی است
خاک ره از فروغ تو ای آفتاب حسن
هر ذره را به چشمه خورشید دعوی است
عیسی دهد بمرده ز گفتار جان ولی
مسکین کسی که کشته گفتار عیسی است
حال من و سگت زعنایت گذشته است
احوال ما حکایت مجنون و لیلی است
اهلی ز اهل دولت اگر بر کناره ماند
دولت همین بسش که نه از اهل دنیی است
با دیگران به صورت و باما بمعنی است
خاک ره از فروغ تو ای آفتاب حسن
هر ذره را به چشمه خورشید دعوی است
عیسی دهد بمرده ز گفتار جان ولی
مسکین کسی که کشته گفتار عیسی است
حال من و سگت زعنایت گذشته است
احوال ما حکایت مجنون و لیلی است
اهلی ز اهل دولت اگر بر کناره ماند
دولت همین بسش که نه از اهل دنیی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
با خوش نفسی می خور اگر ماهوشی نیست
آواز خوشی باری اگر حسن خوشی نیست
گر روسیه از حسن تو گشتیم هم از ماست
در آینه صورتگر چین و حبشی نیست
زاد منشین در صف میخانه که اینجا
رندی است هنر کار بدستار کشی نیست
تلخ است مذاق غم و این چاشنی زهر
جز من که شناسد که چو من زهر چشی نیست
هرچند فلک کینه کش از تلخی مرگ است
هرگز بتر از زهر غمت کینه کشی نیست
از سینه صد چاک و صفای دل اهلی
پیداست که در آینه اش هیچ غشی نیست
آواز خوشی باری اگر حسن خوشی نیست
گر روسیه از حسن تو گشتیم هم از ماست
در آینه صورتگر چین و حبشی نیست
زاد منشین در صف میخانه که اینجا
رندی است هنر کار بدستار کشی نیست
تلخ است مذاق غم و این چاشنی زهر
جز من که شناسد که چو من زهر چشی نیست
هرچند فلک کینه کش از تلخی مرگ است
هرگز بتر از زهر غمت کینه کشی نیست
از سینه صد چاک و صفای دل اهلی
پیداست که در آینه اش هیچ غشی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
جهان جوان ز بهار و خزان پیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از لطف اگرچه با سگ خویشت عجب خوش است
من کیستم که با تو نشینم ادب خوش است
گر کعبه وصال تو نتوان بسعی یافت
ننشینم از طلب که درین ره طلب خوش است
گر بر تو خوش بود غم و اندوه عاشقی
ورنی بهر که هست نشاط و طرب خوش است
من منع صوفی از می و شاهد نمیکنم
با لعل یار ساغر می لب بلب خوش است
صاحب خرد خمار بلا سال و مه کشد
اهلی که مست عشق بود روز و شب خوش است
من کیستم که با تو نشینم ادب خوش است
گر کعبه وصال تو نتوان بسعی یافت
ننشینم از طلب که درین ره طلب خوش است
گر بر تو خوش بود غم و اندوه عاشقی
ورنی بهر که هست نشاط و طرب خوش است
من منع صوفی از می و شاهد نمیکنم
با لعل یار ساغر می لب بلب خوش است
صاحب خرد خمار بلا سال و مه کشد
اهلی که مست عشق بود روز و شب خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
وادی مجنون و شان، عالم آزادی است
از همه غم رسته است هر که درین وادی است
مرد ره عشق را از غم و شادی چه فکر
مرد نیی گر ترا فکر غم و شادی است
بامی همچون چراغ ظلمت غم باک نیست
گم نشود هر کرا پیر مغان هادی است
نسبت موی ترا باد بسنبل چو کرد
هیچ پریشان مشو کاین سخن بادی است
گو بنشین و مبر سعی ره کعبه هیچ
هر که ز کم همتی در غم بی زادی است
اهلی، اگر چشم یار خانه مردم کند
وای بر آن خانه یی کش دل آبادی است
از همه غم رسته است هر که درین وادی است
مرد ره عشق را از غم و شادی چه فکر
مرد نیی گر ترا فکر غم و شادی است
بامی همچون چراغ ظلمت غم باک نیست
گم نشود هر کرا پیر مغان هادی است
نسبت موی ترا باد بسنبل چو کرد
هیچ پریشان مشو کاین سخن بادی است
گو بنشین و مبر سعی ره کعبه هیچ
هر که ز کم همتی در غم بی زادی است
اهلی، اگر چشم یار خانه مردم کند
وای بر آن خانه یی کش دل آبادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
قد طوبی و لب کوثر و خود حور بهشت است
یارب ملک است آدمی این چه بهشت است
جز برق محبت نبود آتش موسی
گر از سر طورست و گر از کنج کنشت است
آن لعل روان بخش بود یا خط نوخیز
یا چشمه آبی که روان از لب کشت است
پیش رخ خوبش که ملک را نمکی نیست
از حسن پری هیچ مگویید که زشت است
خشت سرخم بس بودم بالش راحت
بالین چکنم من که سرم لایق خشت است
این نیز هم از طینت پاک است که اهلی
آمیخته با مهر تو ای حور سرشت است
یارب ملک است آدمی این چه بهشت است
جز برق محبت نبود آتش موسی
گر از سر طورست و گر از کنج کنشت است
آن لعل روان بخش بود یا خط نوخیز
یا چشمه آبی که روان از لب کشت است
پیش رخ خوبش که ملک را نمکی نیست
از حسن پری هیچ مگویید که زشت است
خشت سرخم بس بودم بالش راحت
بالین چکنم من که سرم لایق خشت است
این نیز هم از طینت پاک است که اهلی
آمیخته با مهر تو ای حور سرشت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
آن بت که قبله دل عشاق روی اوست
هرجا که هست روی دل ما بسوی اوست
ای دل چراغ دیده تاریک بر فروز
تا خانه روشن از اثر شمع روی اوست
من خاک کوی او نفروشم بآب خضر
سرچشمه حیات هم از خاک کوی اوست
چون هرکه هست آرزویی دارد از جهان
دل را گناه چیست گرش آرزوی اوست
بی روی و موی او نه شبم خوش نه روزهم
چون روز و شب مراد دلم روی و موی اوست
یعقوب نور دیده دهد بوی یوسفش
وین نور دیده زندگی ما ببوی اوست
اهلی حیات وصل کند جستجو چو خضر
مقصود ازین حیات همین جستجوی اوست
هرجا که هست روی دل ما بسوی اوست
ای دل چراغ دیده تاریک بر فروز
تا خانه روشن از اثر شمع روی اوست
من خاک کوی او نفروشم بآب خضر
سرچشمه حیات هم از خاک کوی اوست
چون هرکه هست آرزویی دارد از جهان
دل را گناه چیست گرش آرزوی اوست
بی روی و موی او نه شبم خوش نه روزهم
چون روز و شب مراد دلم روی و موی اوست
یعقوب نور دیده دهد بوی یوسفش
وین نور دیده زندگی ما ببوی اوست
اهلی حیات وصل کند جستجو چو خضر
مقصود ازین حیات همین جستجوی اوست