عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عشق سرکش، به فغان، زین دل ناشاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
تاکی ز جوی هر مژه ام اشک و خون رود
یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود
در پیش چشم من نگهت با رقیب بود
این داغ حسرت از دل آزرده چون رود؟
خون می رود ز دیدهٔ ما دل شکستگان
از شیشهٔ شکسته، می لاله گون رود
عطار زلف او چه کند با دماغ من؟
نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود
هرکس به عالم آمد و بشکست پای سعی
با دست خالی از در دنیای دون رود
گر طعنه زد، مرنج حزین از امام شهر
بسیار ازین میانهٔ عقل و جنون رود
یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود
در پیش چشم من نگهت با رقیب بود
این داغ حسرت از دل آزرده چون رود؟
خون می رود ز دیدهٔ ما دل شکستگان
از شیشهٔ شکسته، می لاله گون رود
عطار زلف او چه کند با دماغ من؟
نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود
هرکس به عالم آمد و بشکست پای سعی
با دست خالی از در دنیای دون رود
گر طعنه زد، مرنج حزین از امام شهر
بسیار ازین میانهٔ عقل و جنون رود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
افزود خواب غفلت جاهل چو پیر شد
موی سفید در رگ این طفل، شیر شد
روز فتادگی، شدم از سعی بی نیاز
پای ز کار رفته، مرا دستگیر شد
چشم تو، تا پیاله ز خون دلم گرفت
این نازنین غزال، چنین شیرگیر شد
دریا، چه پشت چشم کند نازک از حباب؟
نانم به آبروی چو گوهر، خمیر شد
دولت چو یافت بدگهر، از وی کناره کن
درّنده تر شود، چو سگ سفله سیر شد
تا داد سر به دشت جنونم شکوه عشق
داغم جگر شکافتر از چشم شیر شد
مشنو فسون زهد که در تیره خاک هند
هر کس نیافت دولت دنیا، فقیر شد
جان حزین تشنه جگر سوخت ز انتظار
فردای حشر و وعدهٔ وصل تو دیر شد
موی سفید در رگ این طفل، شیر شد
روز فتادگی، شدم از سعی بی نیاز
پای ز کار رفته، مرا دستگیر شد
چشم تو، تا پیاله ز خون دلم گرفت
این نازنین غزال، چنین شیرگیر شد
دریا، چه پشت چشم کند نازک از حباب؟
نانم به آبروی چو گوهر، خمیر شد
دولت چو یافت بدگهر، از وی کناره کن
درّنده تر شود، چو سگ سفله سیر شد
تا داد سر به دشت جنونم شکوه عشق
داغم جگر شکافتر از چشم شیر شد
مشنو فسون زهد که در تیره خاک هند
هر کس نیافت دولت دنیا، فقیر شد
جان حزین تشنه جگر سوخت ز انتظار
فردای حشر و وعدهٔ وصل تو دیر شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
لب تشنهٔ تیغیم، ز کوثر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
اشکم نمک به دامن ناسور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
خدا در ماتم آسودگی شادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نه تاب دوری و نه طاقت دیدار می باشد
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ساقی به حریفان خط جامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
با خاطر افسرده دلان چند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من از دل و دین باختگانم چه توان کرد؟
سودازده زلف بتانم چه توان کرد؟
دل بسته فتراک سر زلف سواری ست
از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد؟
در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت؟
در میکده از دُردکشانم چه توان کرد؟
در سلسلهٔ زلف تو ای رهزن دل ها
سرحلقهٔ سودا زدگانم چه توان کرد؟
گوشی به فغان دل ناشاد نکردی
پیشت همه تن گر چه زبانم چه توان کرد؟
فرمان تو را هر چه بود می کنم اما
من صبر به هجران نتوانم چه توان کرد؟
شد قطره به دریای فنا وصل حزین را
دی بودم و امروز نه آنم چه توان کرد؟
سودازده زلف بتانم چه توان کرد؟
دل بسته فتراک سر زلف سواری ست
از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد؟
در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت؟
در میکده از دُردکشانم چه توان کرد؟
در سلسلهٔ زلف تو ای رهزن دل ها
سرحلقهٔ سودا زدگانم چه توان کرد؟
گوشی به فغان دل ناشاد نکردی
پیشت همه تن گر چه زبانم چه توان کرد؟
فرمان تو را هر چه بود می کنم اما
من صبر به هجران نتوانم چه توان کرد؟
شد قطره به دریای فنا وصل حزین را
دی بودم و امروز نه آنم چه توان کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشا دمی که مرا دیده از غبار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید
همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟
ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید
بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟
چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید
همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟
ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید
بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟
چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید