عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بر صید حرم تیغ مزن زانکه حرام است
کار دل صد خسته به یک غمزه تمام است
در خیل محبان تو مجنون که شناسد؟
عشاق تو بسیار، بگوییم کدام است
جام جم ما درد سفال سگ او بس
جم با همه حشمت سگ این دردی جام است
آنجا که محبت فکند سایه به هیبت
سلطان جهان بنده فرمان غلام است
عمری است که من در طلب کعبه وصلت
از شام به صبحم نظر از صبح به شام است
در مذهب اهلی بخلاف همه عالم
می گرچه حلال است ولی بی تو حرام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا نقش نعل اسبت محراب اهل دین است
عشاق را سجودی در هر گل زمین است
ای آفتاب اگر من سر گشته ام چو ذرّه
من خود برین نبودم چرخ فلک برین است
طوفان آتشی تو عالم بسوخت حسنت
یا آفتاب محشر طالع زبرج زین است
از سجده تو مارا ای بت کسی کند منع
کان بی بصر نه بیند حرفی که بر جبین است
فردا بهشت و کوثر روی و لب تو باشد
گر خلق در گمانند پیش من این یقین است
تنها نه آن غزالش جمعی سگان گرفتند
هرجا که یوسفی هست صد گرگ در کمین است
اهلی نصیحت تو ننشست در دل من
زان تیز غمزه ام گو حرفی که دل نشین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل اهل نظر از نرگس شهلا با تست
نظری جانب ما کن که نظرها باتست
چشم و ابروی خوش و سرو قد و روی چو گل
آنچه اسباب جمال است مهیا باتست
فتنه برخاست چو برخاستی ای بت بنشین
که بلای دل و دین زین قد و بالا با تست
سوخت از یک نگه آن چشم سیه جان مرا
چه بلا نرگس مست ای گل رعنا با تست
برده یی دست به چوگان سر زلف چو ماه
گوی خوبی زده یی معرکه حالا با تست
ای طبیب دل و جان چون گذریم از در تو
ما همه خسته دلانیم و مداوا با تست
اهلی، ازبندگی پیر مغان خوشدل باش
کزدم او نفس خضر و مسیحا با تست
تا ابد عاشق حسن توام از روز الست
از ازل تا به ابد عشق من و حسن تو هست
اشک همچون می لعل از نظرم چیست روان
شیشه دل اگر از سنگ جفایت بشکست
گر مشرف نکنی گوشه مخمور فراق
گوشه چشم فکن باری از آن نرگس مست
نوشدار وی وصالی بچشان عاشق را
تا نرفتست ز زخم اجلش کار ز دست
هرکه چون شمع گرفت آتش عشق تو درو
تا سرش خاک نشد پیش تو از پا ننشست
دامی از رشته جان ساخته ام زان امید
کافتد از بحر کرم ماهی وصل تو بشست
اهلی از دار فنا سر مکش از پستی طبع
که سرافراز نشد هیچکس از همت پست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حسنت نمک آمیز و لبت نیز چنین است
کان نمکی هر چه تو داری نمکین است
گر بحر بلا موج زند باک ندارم
بیمی اگرم هست از آن چین جبین است
تا روی زمین زیر کف پای تو به دید
مه با همه قدرش حسد از خاک زمین است
غافل مشو ای یوسف جان کز پس و پیشت
صد گرگ زهر گوشه کناری به کمین است
ابروی تو دل دزدد و محراب مراد است
چشم تو ره دین زند و گوشه نشین است
هرچند دل آویز بود صورت نقاش
پیش تو چه جان دارد اگر صورت چین است
یارب چه سعادت طلب است این دل اهلی
کز محنت تن دور و به وصل تو قرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
زان در پی یارم که عنانم به کف اوست
بر من چه گناه است کشش از طرف اوست
او تشنه به خون من و گر من سگ اورا
سنگی رسد از حادثه جانم هدف اوست
شاید که دل غمزدگان بشکند از جور
آن گوهر پاکیزه که دلها صدف اوست
برخاست دگر ساقی سرمست من از جا
ساغر بکف و دیده پرخون به کف اوست
چون آب بقا گرچه دهد جان زلب آن شوخ
دلسوخته را بیم هلاک از شعف اوست
مارا به بهشت است هوس نعمت دیدار
حیوان صفتان را سر آب و علف اوست
اهلی رخ از آن کعبه مقصود نتابد
گر در ره او کشته شود هم شرف اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
امروز در لطف به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گر بدامن گردی از آن رهگذر می بایدت
دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت
گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست
ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت
ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع
آه گرم و گریه شام و سحر می بایدت
گر دلت خواهد که نور دیدها باشی چو شمع
جان من دلجویی اهل نظر می بایدت
ای که گویی فکر وصل او به نقد جان کنم
راست می پرسی زمن فکری دگر می بایدت
دست از خود همچو طوطی باید اول شستنت
اهلی از لعل لب او گر شکر می بایدت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر که در عشق بتان بی درد زیست
در ره دنیا و دین نامرد زیست
هر که واقف از خزان عمر گشت
با سرشک سرخ و روی زرد زیست
کی به کس مجنون شود فردا انیس
او که امروز از دو عالم فرد زیست
چون نسوزد دل؟ چو شمع از آه گرم
کی درین آتش توان دلسرد زیست
ای خوشا وقت سبکروحی که او
چون نسیم صبح عالمگرد زیست
ساقیا می ده که بی جام شراب
کم کسی زین خاکدان بی گرد زیست
از غم اهلی مخور غم ای پری
زانکه او تا زیست غم پرورد زیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شاهباز عشق سیری کرد بر بالا و پست
هر دو عالم گشت و آخر بر سر مجنون نشست
هرکه مهر سبز خطان در دل او شد عزیز
تا نرست از خاک گورش سبزه از خواری نرست
حق پرستی در سر و افسردگی در دل چه سود
جان فدای گرمی پروانه آتش پرست
رندی از شاه و گدا در کوی خوبان عیب نیست
خوش بود افتادگی و نیستی از هر که هست
چاک جیب جان چو خواهد بود از دست اجل
من بدست خویش کردم تا کشد بیگانه دست
در سر بازار هستی تا نظر می افکنم
به ز سیمین ساعدان نقدی نمی آید بدست
صد درم بر دل گشود آنکس که گفتا لب ببند
تا خدا نگشود صد در بر کسی یک در نبست
خاک اهلی شد گل از می گر گلی بر وی دمید
هر که آن گل بو کند تا حشر خواهد بود مست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شمع من، هر کس که پیشت جان نسوزد مرد نیست
عشق و سرمستی با اشگ گرم و آه سرد نیست
لذت عاشق نه از مستی و میخواری بود
تشنه دیدار را پروای خواب و خورد نیست
حسن او شد جلوه گر ز آیینه صافی دلان
وین دلی باید که در آیینه او گرد نیست
وحشت مردم کجا انس محبت از کجا
کی بدین وادی رسد هر کو چو مجنون فرد نیست
مردم بی درد را از درد ما نبود خبر
آگه از درد دل ما غیر صاحب درد نیست
اشگ و آه من کسی حیله داند پیش تو
خود تو دانی جان من کز حیله رویم زرد نیست
در گلستان محبت داغ اهلی همچو گل
از ازل بر رشته عشق است باد آورد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون دل ما پاک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گر شد سر ما خاک ره دوست چه باک است
ای خاک بر آنسر که درین راه نه خاک است
از بسکه بناخن همه دم سینه خراشم
هم خرقه و هم سینه و هم دل همه چاک است
در اشک چو طوفان من افلاک فرورفت
طوفان محبت زسمک تا به سماک است
ای خضر که بر آب حیات است ترا دست
دریاب دل تشنه ما را که هلاک است
از دامن آلوده بود شمع چنین زار
آزاده بود سرو که با دامن پاک است
بی روی تو مه صحبت عاشق فرحش نیست
سرمست تو در بزم طرب غمزده ناک است
اهلی نشد آسوده دل از طارم افلاک
آسایش مخور غم از طارم تاک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هرجا که بود یار و سرور است
غایب مشو از وی اگرت میل حضور است
زخم دل ما مرهم صبرست علاجش
وین مرهم زخمی است که با درد صبور است
معراج سعادت طلبی روی سوی عشق آر
کاندر ممر عقل ترقی به مرور است
ساقی همه دم زهر غمی گر رسد از دور
هر کو به تو نزدیک ز غمها همه دور است
صد فتنه شود زنده گر از عشق زنی دم
گویا نفس اهل محبت دم صور است
با گل منشین تا نخوری خار ملامت
گر عشق ضروری است ملامت چه ضرور است
اهلی مکنش سرزنش از سجده آن بت
گر بنده خطا کرد خداوند غفور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
لاف صاحب نظری از دل هشیار خوش است
چشم بیدار فراوان، دل بیدار خوش است
خوش بود گر رگ جان رشته زنار بود
به زبان چند توان گفت که زنار خوش است
مستی و رقص و طرب شیوه عیاران است
رقص مستان محبت به سر دار خوش است
ای اجل رحم کن امروز به وصلم بگذار
که جگر تشنه ام و شربت دیدار خوش است
گلرخان مرهم داغ دل مراغان خودند
آه از آن گل که به آزار من زار خوش است
گر ملول است طبیب از غم بیماری دل
گو تو خوش باش که با غم دل بیمار خوش است
سربلندان جهان با گل این باغ خوشند
دل افتاده اهلی است که با خار خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مصر شرف از حسن ادب یوسف جان یافت
دولت بعبث جان برادر نتوان یافت
داریم گمانی که ترا هست دهان لیک
کس گنج یقین را نتواند بگمان یافت
آنی که تو داری بصفت راست نیاید
آن مست می تست که کیفیت آن یافت
آن زخم جفا خورد شکاریم که از ما
بی خون جگر کس نتوانست نشان یافت
دشنام ترا قدر دعا گوی تو داند
کز تلخی دشنام تو شیرینی جان یافت
یکدم بوصال تو امانم ندهد هجر
هرگز نتواند کسی از مرگ امان یافت
آیینه اسکندر و جام جم اگر هست
اینست که اهلی ز کف پیر مغان یافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سوخت صدجان سرو من تا حسن او بالا گرفت
برق حسن او نگویی بر من تنها گرفت
توسن عشق است تندودست تدبیرست سست
عقل نتواند عنان بر عاشق شیدا گرفت
تازه شد بر ما جنون از خط نوخیزت ولی
عاشق دیوانه را از نورگ سودا گرفت
شد دل دیوانه در چاه زنخدانت اسیر
یوسف اندر چه فتاد و کار او بالا گرفت
ساقیا می ده که ما هم مست و هم دیوانه ایم
محتسب بر ما چه گیرد کی بود بر ما گرفت
اهلی از جان درگذر تا کوی او منزل کنی
ای خوش آن کز جان گذشت و کوی جانان جا گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
آنی که فتنها همه از یک نگاه تست
عالم خراب کرده چشم سیاه تست
روشن ترست شام من از صبح دیگران
وین روشناییم ز رخ همچو ماه تست
منت پذیر دامن پاک توام که دل
هرچند پاک دیده بود در پناه تست
پیش تو لعل اشک من و سنگ ره یکی است
گوهر زسنگ اگر نشناسی گناه تست
هان ای طبیب جان اگر از لطف بنگری
درمان درد خسته دلان یک نگاه تست
آیینه ییست خاطر او اهلی از صفا
گردی که هست بر دلش از دود آه تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مست شد صوفی و جنگش بر سر پیمانه است
خانقه برهم زد اکنون نوبت میخانه است
ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است
دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است
خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس
در خرابات است عیش و گنج در ویرانه است
عاشقی اینست و جان کندن که من دارم ازو
قصه فرهاد و کوه بیستون افسانه است
بر حذر باش ای رقیب از وی که هر کس پیش یار
آشنایی بیش دارد بیشتر بیگانه است
یار نازک خوی، و ما مست، و رقیبان تندخو
دم مزن اهلی چه وقت نعره مستانه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
پیش تو داد من ز جور زمانه است
اس شاه حسن عاشقم اینها بهانه است
خوبان اسیر کوی تو ما خود که می شویم
جایی که صد پری سگ این آستانه است
اخلاص ما مگر بکند در دل تو راه
ورنه فسون برای محبت فسانه است
بر باد رفت آن همه عیشی که داشتیم
چیزی که مانده است غم جاودانه است
اهلی، تو عشق خویش نهان نمی کنی ولی
این آه سینه سوز تو بس عاشقانه است
هرچند که ابروی تو جز رهزن دین نیست
محراب دعاییست که در روی زمین نیست
چون شرط وفا کردی اگر جور کنی باز
ما از تو ننالیم ولی شرط چنین نیست
گیرم دگران قصه دردم به تو گویند
صد گونه سخن هست مرا قصه همین نیست
تا گوشه ابروی تو منزلگه دلهاست
کس نیست که چون چشم خوشت گوشه نشین نیست
اهلی بشکن شیشه ناموس و قدح گیر
اندیشه مکن هیچ که فکری به ازین نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
تو گر پروانه یی همچون خلیل آتش گلستان است
که ظاهر آتشست آنشمع و پنهان آب حیوان است
مرا در وادی محنت، غم مردن کجا باشد
در این ره زندگی سخت است ورنه مردن آسانست
کسی کو عیب من کردی چو دید آن تیغ مژگان را
هزارش رخنه در دل کرد و سخت اکنون در آن جانست
مخور در ظلمت عالم فریب از چشمه مهرش
سراب است این که پنداری تو آب خضر رخشانست
چرا یوسف کند عیب زلیخا، گر درد جیبش
که دامن گیر او آخر همین چاک گریبانست
چراغ همت زاهد چو برق اندک ثبات آمد
درآ در سایه ساقی که او خورشید تابانست
بسیل گریه اهلی را سر آمد عمر و آن مسکین
ز خوناب جگر چشمش هنوز آلوده امانست