عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - یارمستقیم
گر دل دهی به ما ده عاشق که ما امینیم
با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرینیم
گرما دل تو یابیم تسکین تو بسازیم
تاوان یک دل تو صد دل بیافرینیم
نفرین خویش میگو تا گم شود وجودت
چون با تو بعد از آن ما گویای آفرینیم
شیطان هزار فرسنگ از گرد تو گریزد
سیصد نظر چو هر روز اندر دل تو بینیم
گر صدهزار شیطان اندر کمین نشیند
برتو ظفر نیابد ما همچو در کمینیم
ای بنده توبه آنگه ، بر تو کنیم رحمت
سوگند خور تو همچون ما نیز بر همینیم
محیی بِبُر بکلّی زین دوستان فانی
پیوند خود به ما کن ، ما یار مستقیمیم
با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرینیم
گرما دل تو یابیم تسکین تو بسازیم
تاوان یک دل تو صد دل بیافرینیم
نفرین خویش میگو تا گم شود وجودت
چون با تو بعد از آن ما گویای آفرینیم
شیطان هزار فرسنگ از گرد تو گریزد
سیصد نظر چو هر روز اندر دل تو بینیم
گر صدهزار شیطان اندر کمین نشیند
برتو ظفر نیابد ما همچو در کمینیم
ای بنده توبه آنگه ، بر تو کنیم رحمت
سوگند خور تو همچون ما نیز بر همینیم
محیی بِبُر بکلّی زین دوستان فانی
پیوند خود به ما کن ، ما یار مستقیمیم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - نسیم رضوان
چون تمام عمر نیکی کرد با تو آن کریم
از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم
تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر
زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم
هرچه میخواهی تو ازوی میدهد بیشک تورا
دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم
حق تعالی قادرست کو همچوموئی از خمیر
خلق عاصی را برآرد از نار جهیم
لطف او بی شک برابر می بود با نیک و بد
راست می ماند بدان سیبی که سازندش دو نیم
آن که رحمن و رحیم است دوست میدارد ترا
پس چه باک از دشمن دیگر ز شیطان رجیم
او به سوی تخت میخواباندت در گور تنگ
میوزاند مر ترا از روضه رضوان نسیم
دربهشت خلد زرّین خشت دادت در بها
پس خرید از تو پشیز قلب دائم ترس و بیم
چون زبان قال گردد در سئوال گور لال
داردت ثابت قدم فی الحال بر عهد قدیم
دوستیها کرد با تو از ازل تا این زمان
درمقام دوستی او نمی باشی مقیم
نعمت بسیار خواهد داد در عمر ابد
تا به نعمت ها کند محیی به جنّات النّعیم
از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم
تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر
زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم
هرچه میخواهی تو ازوی میدهد بیشک تورا
دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم
حق تعالی قادرست کو همچوموئی از خمیر
خلق عاصی را برآرد از نار جهیم
لطف او بی شک برابر می بود با نیک و بد
راست می ماند بدان سیبی که سازندش دو نیم
آن که رحمن و رحیم است دوست میدارد ترا
پس چه باک از دشمن دیگر ز شیطان رجیم
او به سوی تخت میخواباندت در گور تنگ
میوزاند مر ترا از روضه رضوان نسیم
دربهشت خلد زرّین خشت دادت در بها
پس خرید از تو پشیز قلب دائم ترس و بیم
چون زبان قال گردد در سئوال گور لال
داردت ثابت قدم فی الحال بر عهد قدیم
دوستیها کرد با تو از ازل تا این زمان
درمقام دوستی او نمی باشی مقیم
نعمت بسیار خواهد داد در عمر ابد
تا به نعمت ها کند محیی به جنّات النّعیم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - اندر سایه طوبی
اشک سرخ و روی زرد من گواه است ای کریم
برکمال عشق دیدار تو بالله العظیم
بی هوای تو هوادار تو کی خرّم شود
درهوای غرفه های قصر جنّات النّعیم
آتش عشق تو را ای دوست نتواند نشاند
تا ابد در دل اگر شعله زند نار جحیم
گر بیندازی تو بر دوزخ تجلّی جمال
نیک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقیم
گرنبودی وصل تو باشد قرین وصل تو
بعد چندین قرن ،چون زنده شود عظم رمیم
با تو عهدی بسته ام ای دوست در روز ازل
تا ابد خواهیم بودن برهمان عهد قدیم
چار جویِ آب و شهد و شیر و خُمر اندر بهشت
شربت بیمارِ دیدارِ تو نبوَد ای حکیم
آب حوض کوثر اندر سایه طوبی عطش
کِی نشاندی گر نبودی از سر کویت نسیم
برصراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد
بی سروپائی که رفته برصراط مستقیم
دوست اندر گوش عاشق راز گوید روز وصل
نیست اندر خورد گوش هرکس این درّ یتیم
دربرون پرده باشد این همه خوف و رجا
در درون پرده رو کانجا امید است و نه بیم
پای گدایان بر در او شی لله بر زنید
تا شما را بخشد آنچه دارد آن شاه کریم
دولت دیدار حق محیی چو یابی در بهشت
نور آن در طالعِ تو ، باشد از لطف عمیم
برکمال عشق دیدار تو بالله العظیم
بی هوای تو هوادار تو کی خرّم شود
درهوای غرفه های قصر جنّات النّعیم
آتش عشق تو را ای دوست نتواند نشاند
تا ابد در دل اگر شعله زند نار جحیم
گر بیندازی تو بر دوزخ تجلّی جمال
نیک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقیم
گرنبودی وصل تو باشد قرین وصل تو
بعد چندین قرن ،چون زنده شود عظم رمیم
با تو عهدی بسته ام ای دوست در روز ازل
تا ابد خواهیم بودن برهمان عهد قدیم
چار جویِ آب و شهد و شیر و خُمر اندر بهشت
شربت بیمارِ دیدارِ تو نبوَد ای حکیم
آب حوض کوثر اندر سایه طوبی عطش
کِی نشاندی گر نبودی از سر کویت نسیم
برصراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد
بی سروپائی که رفته برصراط مستقیم
دوست اندر گوش عاشق راز گوید روز وصل
نیست اندر خورد گوش هرکس این درّ یتیم
دربرون پرده باشد این همه خوف و رجا
در درون پرده رو کانجا امید است و نه بیم
پای گدایان بر در او شی لله بر زنید
تا شما را بخشد آنچه دارد آن شاه کریم
دولت دیدار حق محیی چو یابی در بهشت
نور آن در طالعِ تو ، باشد از لطف عمیم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - طلب آمرزش
نه چندانی گنه کارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن
خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
که کارتست مرا از غارت شیطان امان دادن
خدایا دوستان را چو به فضل خود کنی مهمان
به کلب کوی خود آندم توان یک استخوان دادن
بیامرز آخرعمرم که از لطف و کرم باشد
که در آخر دمی آب لبت با تشنگان دادن
سرخاکم گواهی ده به نیکی کز نکوئی هاست
پس از مردن به نیکوئی گواهی بر بدان دادن
نمی بینم ترا ،از تو همی بینم من عاصی
خلاصی از عذاب این جهان وآن جهان دادن
از آن برکنده ام دل را زهر چه غیرتوست ای دوست
که جان را وقت جان دادن به آسانی توان دادن
منم مفلس ترین خلق و تو وعده کرده ای یا رب
که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن
به قعر دوزخم جا ده به چندان کز گنه بالله
من بد را دریغست جای در صدر جنان دادن
غذای محیی در دنیا بجز خون جگر نبود
که دارد ضعف دل او را کباب خون چکان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن
خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
که کارتست مرا از غارت شیطان امان دادن
خدایا دوستان را چو به فضل خود کنی مهمان
به کلب کوی خود آندم توان یک استخوان دادن
بیامرز آخرعمرم که از لطف و کرم باشد
که در آخر دمی آب لبت با تشنگان دادن
سرخاکم گواهی ده به نیکی کز نکوئی هاست
پس از مردن به نیکوئی گواهی بر بدان دادن
نمی بینم ترا ،از تو همی بینم من عاصی
خلاصی از عذاب این جهان وآن جهان دادن
از آن برکنده ام دل را زهر چه غیرتوست ای دوست
که جان را وقت جان دادن به آسانی توان دادن
منم مفلس ترین خلق و تو وعده کرده ای یا رب
که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن
به قعر دوزخم جا ده به چندان کز گنه بالله
من بد را دریغست جای در صدر جنان دادن
غذای محیی در دنیا بجز خون جگر نبود
که دارد ضعف دل او را کباب خون چکان دادن
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - گرتو طلبی داری
گرتو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو
بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو
چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو
برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو
بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو
از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو
ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی گوئی کان خالق اشیاء کو
بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شبها کو
چون گوئی تو یا الله ، گوئیم به تو لبّیک
این بنده نوازیها ، جز حضرت ما را کو
برخود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو
بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی سمع و بصر چون من ،بیننده شِنوا کو
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یکذرّه تو بنما کو
از غایت پیدائی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می گو که تو آیه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر ،کان مُظهِر اشیا کو
ای دوست ، محیی الدّین ، می گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
یار می باید که باشد چست و چالاک آمده
آری آری این بیان در عین لولاک آمده
میتواند شد به معراج حقیقی چون نبی
هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده
بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق
خویش را بیخویشتن بینی بر افلاک آمده
بر عرض هرگز نخواهد خویشتن را عرضه کرد
هر که از مبدای فطرت جوهرش پاک آمده
نور حق آلوده کی گردد به ادناسِ جهول
فعلِ جسم از آب و باد و آتش و خاک آمده
جام در ده ساقیا جامی که نزد اهل دل داد
زهرِ قاتل وقتِ استعمال تریاک آمده
عشق هر جا خانه گیرد عقل را بر در زند
صیدِ مسکین چون بود در قیدِ فتراک آمده
هر دو عالم چون بود در جنب قدر یک جهت
هم چو پیشِ بادِ صرصر خاک و خاشاک آمده
بارها آید سروش و رازها آرد به من
وز نزاری گر قسم خواهند حقّاک آمده
آری آری این بیان در عین لولاک آمده
میتواند شد به معراج حقیقی چون نبی
هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده
بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق
خویش را بیخویشتن بینی بر افلاک آمده
بر عرض هرگز نخواهد خویشتن را عرضه کرد
هر که از مبدای فطرت جوهرش پاک آمده
نور حق آلوده کی گردد به ادناسِ جهول
فعلِ جسم از آب و باد و آتش و خاک آمده
جام در ده ساقیا جامی که نزد اهل دل داد
زهرِ قاتل وقتِ استعمال تریاک آمده
عشق هر جا خانه گیرد عقل را بر در زند
صیدِ مسکین چون بود در قیدِ فتراک آمده
هر دو عالم چون بود در جنب قدر یک جهت
هم چو پیشِ بادِ صرصر خاک و خاشاک آمده
بارها آید سروش و رازها آرد به من
وز نزاری گر قسم خواهند حقّاک آمده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
ای مرا هم چو دیده نادیده
دیده بسیار خوشتر از دیده
گر چه نادیده هم چو دیده تویی
کی بود هم چو دیده نادیده
غایتِ حدِّ حسن میدانی
چیست نادیدهٔ پسندیده
آفرینش ز مبداءِ فطرت
نی بدل گشته نی بگردیده
آسمان نام عشق برد مگر
بحر از آن مست گشت و جوشیده
مغزش از دودِ دوزخ آگنده
هر که او بویِ عشق نشنیده
عقل خود از بساط عشق به عجز
مهرهٔ اختیار بر چیده
ز آن نزاری همیشه آشفتهست
که همه ساله عشق ورزیده
دیده بسیار خوشتر از دیده
گر چه نادیده هم چو دیده تویی
کی بود هم چو دیده نادیده
غایتِ حدِّ حسن میدانی
چیست نادیدهٔ پسندیده
آفرینش ز مبداءِ فطرت
نی بدل گشته نی بگردیده
آسمان نام عشق برد مگر
بحر از آن مست گشت و جوشیده
مغزش از دودِ دوزخ آگنده
هر که او بویِ عشق نشنیده
عقل خود از بساط عشق به عجز
مهرهٔ اختیار بر چیده
ز آن نزاری همیشه آشفتهست
که همه ساله عشق ورزیده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
از نَفَس دوست شد مریمِ جان حامله
معتقد و اعتراف معترض و ولوله
نطفه ی امرست وز او روح تولد شده
مریم جان لاجرم بکر شود حامله
از درِ این رمز نیست مردِ تهی معرفت
در خورِ این لقمه نیست مرغِ تنک حوصله
قوّت ادراک عشق حل کند این مشکلات
دیر برآمد که ماند عقل درین سلسله
عقل به یک منزلی تا درِ مقصد رسید
سَیر نیارست کرد ماند در آن مرحله
زنگ ز مرآتِ دل عشق تواند سترد
آینة عقل را عشق زند مصقله
پنبهبزی فاش کرد یک نکت از سّر حق
در همه عالم فتاد شوری از آن مسأله
یار به بالین من کرد گذر دوش و گفت
بیش تغافل مکن میگذرد قافله
خانه تهی کن که شاه میرسد از اقمشه
زآن که میسر نشد خلوت با مشغله
دیده ی خود دیده را طاقتِ آن نور نیست
کی شود اضداد جمع شبپره و مشعله
حق به مُحق میرسد در درجات کمال
کی شنوند این سخن طایفة مبطله
آه نزاری خموش بیش مدر سَترِ من
عاجزم از دستِ تو با که کنم این گله
معتقد و اعتراف معترض و ولوله
نطفه ی امرست وز او روح تولد شده
مریم جان لاجرم بکر شود حامله
از درِ این رمز نیست مردِ تهی معرفت
در خورِ این لقمه نیست مرغِ تنک حوصله
قوّت ادراک عشق حل کند این مشکلات
دیر برآمد که ماند عقل درین سلسله
عقل به یک منزلی تا درِ مقصد رسید
سَیر نیارست کرد ماند در آن مرحله
زنگ ز مرآتِ دل عشق تواند سترد
آینة عقل را عشق زند مصقله
پنبهبزی فاش کرد یک نکت از سّر حق
در همه عالم فتاد شوری از آن مسأله
یار به بالین من کرد گذر دوش و گفت
بیش تغافل مکن میگذرد قافله
خانه تهی کن که شاه میرسد از اقمشه
زآن که میسر نشد خلوت با مشغله
دیده ی خود دیده را طاقتِ آن نور نیست
کی شود اضداد جمع شبپره و مشعله
حق به مُحق میرسد در درجات کمال
کی شنوند این سخن طایفة مبطله
آه نزاری خموش بیش مدر سَترِ من
عاجزم از دستِ تو با که کنم این گله
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما
چون دانه دل به خوشه و خرمن نبستهایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما
انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما
تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما
بنیاد دیر، بر لب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما
چون دانه دل به خوشه و خرمن نبستهایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما
انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما
تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما
بنیاد دیر، بر لب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض
یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض
از هر طرف دریچه فیضیست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟
بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آوردهاند دوده ز دود چراغ فیض
ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض
ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض
از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض
یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض
از هر طرف دریچه فیضیست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟
بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آوردهاند دوده ز دود چراغ فیض
ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض
ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض
از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶