عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
حسن معنی را وی بینا ز نادیدن به خویش
گنجها در خویشتن یابی ز نسپردن به خویش
خودفروشی را رواج از تست در بازار دهر
کرده ای برپا دکانی از فرو چیدن به خویش
فکر کنه ذات حق، در گمرهی می افکند
چاه این راهست سالک را فرو رفتن به خویش
معنی ام را می توان از صورت احوال یافت
گشته ام طومار شرح غم زپیچیدن به خویش
خویشتن بینی گهر را ساخت از دریا جدا
جان من چندین چه وابسته است وابستن به خویش
دشمنت را نیستی راضی به دنیا داشتن
هر چه نپسندی به او نتوان پسندیدن به خویش
آتشم اما به غیر از ذوق عشق افسرده ام
از هوای سرو قدی می زنم دامن به خویش
یادگیر از صبحدم جویا سبکروحی، که صبح
گشته گنجور عجب نقدی ز نسپردن به خویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش
چو جام باده از لطفش گل سیراب شد آتش
سرت گردم چه باشد اینکه در پیمانه می ریزی
ز خوی گرمت آتش آب شد، یا آب شد آتش
زبان اضطراب شمع یعنی شعله می گوید
زعکس آفتاب عارضی بیتاب شد آتش
فکمند افسانهٔ سوز و گدازم شور در عالم
میان سنگ آندم کز شرر در خواب شد آتش
ز فیض عکس رخساری بود جویا در این دریا
به رنگ شعلهٔ جواله گر گرداب شد آتش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
دل به عشق از بستگی وا می شود غمگین مباش
عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش
نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است
شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش
در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست
گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش
عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن
کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
از آن چون آب در گلها بود آهسته رفتارش
که می ترسد بریزد آب و رنگ از حسن سرشارش
کشد مجنون ما پای طلب در دامن دشتی
که دارد شوخی مژگان لیلی هر سر خارش
ریاضت شاهد اعمال هر کس را بیاراید
گداز دل نهد آیینه پیش حسن کردارش
درستی جوی در کار دل از فیض شکست دل
شکستن در حقیقت خانهٔ دل راست معمارش
ز حق مگذر بریدن سخت دشوار است ای ناصح
ز کافر کیش شوخی کز رگ جان است زنارش
نبیند از شکست خانهٔ تن هیچکس نقصان
که باشد گنجها جویا، نهان در زیر دیوارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!‏
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!‏
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را
که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد
بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
بزور پرتگالی زادهٔ بیباک یعنی می
فرنگ حسن را تسخیر کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسی را کز ضعیفی ها
شکست آماده باشد در پریدن شهپر رنگش
زبان شکوهٔ جویا مرصع خوان شکر آمد
چو یاقوت سرشکش شد نمایان بر زر رنگش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
بهره از یاری یاری نیستش
هر که طبع بردباری نیستش
هر که دل در زلف یاری نیستش
یک سر مو اعتباری نیستش
هر که ترک بندگی کرده شعار
گوئیا پروردگاری نیستش
شاهد دنیا جمالش دلرباست
لیک رنگ اعتباری نیستش
بوی خامیش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باری نیستش
بی نصیب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاری نیستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جویا غباری نیستش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گیرم غم تو و دل خونین دهم عوض
تنها نه دل دهم که دل و دین هم عوض
فرهاد اگر ببزم تو گوید ز دلبرش
دشنام تلخ چند بشیرین دهم عوض
گیرم شمیم زلف تو یار از چمن
صد جان هزار دل بریاحین دهم عوض
نگرفت جان اگر عوض بوسه لعل او
منت بجان نهاده دل و دین دهم عوض
بنوازدم ببوی اگر زلف پرخمش
جویا هزار نافه به هر چین دهم عوض
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
هرگز نیامده است و نیاید ز ما غلط
ما و گله ز خوی تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همین بس که می کند
با بوی گل غبار رهت را صبا غلط
بایست جاد دل به تو جان داد و آرمید
کردند بیدلان تو در ابتدا غلط
اجزای کین و جور تو پا تا به سر صحیح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به یک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طریق وفا هر که پا غلط
جویا هر آنچه در حق ما گفته است غیر
واهی، دروغ بیهده، پا در هوا، غلط
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
بود از سوز دلم هر قطره خون در تن چراغ
پیش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است
می توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
برقع افکندیز رخسار و بسی شرمنده است
پیش رویت ماه، چون در وادی ایمن چراغ
مردن آسا نگر کز چشم پوشیدن رود
گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
می نماید از نگاه عارفان حال درون
نور دل از دیده میتابد چو از روزن چراغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
گر نیست آفتاب برین در کمین برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!‏
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
جمله عالم را هویدا کرد عشق
آنچه پنهان بود پیدا کرد عشق
عقل را در شهربند غم گذاشت
عیشها در کوه و صحرا کرد عشق
از سویدای دلم بودش مداد
دفتر غم را چو انشا کرد عشق
جلوهٔ خود را به بزم اتحاد
هم به چشم خود تماشا کرد عشق
آسمان را از شفق در خون نشاند
دست خونریزی چو بالا کرد عشق
حسن معنی را ز دلها جلوه داد
خاک را آیینه سیما کرد عشق
درد و سوز و زخم داغ سینه را
از برای ما مهیا کرد عشق
با خس و خار، آتش سوزان نکرد
آنچه جویا با دل ما کرد عشق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
هر که بگشاید زبان نطق بیجا پیش خلق
همچو راز می پرستان است رسوا پیش خلق
نخوت ارباب همت بدتر از دون همتی است
سر فرود آرم گه ریزش چو مینا پیش خلق
با وجود بیوفایی دوست می دارم ترا
سخت پیش من عزیزی همچو دنیا پیش خلق
اهل همت را بود مردن ز فرط احتیاج
بهتر از بردن پی روزی تقاضا پیش خلق
خامشی بگزین که جویا اهل دل را می کند
لب گشودن همچو بوی غنچه رسوا پیش خلق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
در کسب هوا کوش که آزاد کند مشک
بو را چو دمی همنفس باد کند مشک
دل را به شمیمی ز غم آزاد کند مشک
هر عقدهٔ دل را گره باد کند مشک
پوشیده نماند به جهان جوهر معنی
هر چند خموش آمده فریاد کند مشک
از نسبت آن جعد سیه موج هوا را
آشفته تر از زلف پریزاد کند مشک
افشرده دل چاک مرا حلقهٔ آن زلف
حاشا که به زخم اینهمه بیداد کند مشک
هر بوی که بیرون دهد از خود ز ختن دور
جویا ز جدایی گله بنیاد کند مشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
در راه شوق جانان عزم سفر مبارک
بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک
امروز صید مطلب بست آرزو به فتراک
تیر دعای ما را بال اثر مبارک
شکر خدا که امروز کام از لبش گرفتم
بر گلبن امیدم گلبرگ تر مبارک
کردیم نوبر بوس نام خدا ز لعلش
بر نخل نارس ما بادا ثمر مبارک
رویت به ملک خوبی صاحب قران شد از خط
با برگ گل قران ریحان تر مبارک
بستم میان همت جویا به سیر لاهور
امید وصل یاری نازک کمر مبارک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
کشیده لاله شراب شبانه از رگ سنگ
چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
رضا بخوردن خون دادایم این و آن هم نیست
رسانده روزی ما را زمانه از رگ سنگ
چو نبض در طپش آید ز شوق اگر سازند
خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
نه لاله است که جوشد چو خون ز سینهٔ کوه
کشیده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
بگو به بینش، جویا! چطور قافیه ایست؟
فسانه از رگ سنگ و بهانه از رگ سنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
باشد کسی که سر خوی او ز جام دل
دایم به رنگ غنچه بخندد به کام دل
کی دلنشین شود اگر از دل سخن نخاست
گوش دل آمده شنوای کلام دل
از خصم خانگی به خدا می برم پناه
بر صفحهٔ وجود نماناد نام دل
قفل درون خانه گشادن نمی توان
یارب کسی مباد گرفتار دام دل
حال دل ابتر است بخر سوز درد عشق
سر رشته ایست آه برای نظام دل
هرگز به من ز نار دو چشمت نگشت چار
نشنیدی از زبان نگاهم پیام دل
از خود برآو خلوت دل را سراغ گیر!‏
کز خویش رم نکرده نگردید رام دل
جویا نرفت لذت عشقم زکام جان
باشد مرا ز چاشنی غم قوام دل