عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را
که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی
درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم
که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید
که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
حزین از باغ دل روییده گر نخل تمنّایی
خیال جلوهٔ آن شعلهٔ سرکش بود ما را
که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی
درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم
که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید
که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
حزین از باغ دل روییده گر نخل تمنّایی
خیال جلوهٔ آن شعلهٔ سرکش بود ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ز عشق، شور جنون شد، یک از هزار مرا
سواد سنبل خط، شد سیه بهار مرا
به وادیی زده عشق تو پنجه در خونم
که شمع، دیدهٔ شیر است، بر مزار مرا
شکار بسمل من زندگی ز سر گیرد
اگر رسد به سر آن نازنین سوار مرا
دیار عشق بود جلوه گاه شاهد حسن
به دیده سرمه کشد خاک این دیار مرا
ز سیل حادثه، ویرانه ام چه غم دارد؟
غبار خاطر من سازد استوار مرا
ز حسرت گل رخسارهٔ سمن بویی
نگه به پیرهن دیده، گشته خار مرا
حزین اگر خلفی زیب دودمانم نیست
بس است این غزل تازه، یادگار مرا
سواد سنبل خط، شد سیه بهار مرا
به وادیی زده عشق تو پنجه در خونم
که شمع، دیدهٔ شیر است، بر مزار مرا
شکار بسمل من زندگی ز سر گیرد
اگر رسد به سر آن نازنین سوار مرا
دیار عشق بود جلوه گاه شاهد حسن
به دیده سرمه کشد خاک این دیار مرا
ز سیل حادثه، ویرانه ام چه غم دارد؟
غبار خاطر من سازد استوار مرا
ز حسرت گل رخسارهٔ سمن بویی
نگه به پیرهن دیده، گشته خار مرا
حزین اگر خلفی زیب دودمانم نیست
بس است این غزل تازه، یادگار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دهقان نبرد حاصلی از بوم و بر ما
سرویم و بود عقده خاطر ثمر ما
از ناز، کله گوشه به خورشید شکستیم
افکنده جنون، سایهٔ داغی به سر ما
دیگر لبش از شادی دل غنچه نگردید
هر زخم که خندید، به روی جگر ما
خوب آمدی ای شور نمکدان قیامت
می جست تو را داغ پریشان نظر ما
از قطره زدن باز فتد گام نخستین
گر ابر شود همنفس چشم تر ما
ما چون ز خرابات جهان پاک برآییم؟
آلوده برون رفت ز جنت، پدر ما
دستی که می ام داد، تو را بست به خشکی
زاهد چه زنی طعنه به دامان تر ما؟
خواهیم حزین ، آنقدر از خویش رمیدن
کاوازه به جایی نرساند خبر ما
سرویم و بود عقده خاطر ثمر ما
از ناز، کله گوشه به خورشید شکستیم
افکنده جنون، سایهٔ داغی به سر ما
دیگر لبش از شادی دل غنچه نگردید
هر زخم که خندید، به روی جگر ما
خوب آمدی ای شور نمکدان قیامت
می جست تو را داغ پریشان نظر ما
از قطره زدن باز فتد گام نخستین
گر ابر شود همنفس چشم تر ما
ما چون ز خرابات جهان پاک برآییم؟
آلوده برون رفت ز جنت، پدر ما
دستی که می ام داد، تو را بست به خشکی
زاهد چه زنی طعنه به دامان تر ما؟
خواهیم حزین ، آنقدر از خویش رمیدن
کاوازه به جایی نرساند خبر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چراغان کرده ام از داغ دل، ویرانهٔ خود را
که چون پروانه، در رقص آورم دیوانهٔ خود را
فروغ شمع من، خاصیت بال هما دارد
مرصع پوش، در محفل کند، پروانهٔ خود را
به جرم اینکه دایم از سبو چشم طمع دارد
فکندم چون گل اشک از نظر، پیمانهٔ خود را
اساس شهر و کو، از اشک پرشورم خطر دارد
به هامون می فشانم، گریهٔ مستانهٔ خود را
ندارد حاصلی جز سوختن، تخم امید من
سپندآسا در آتش می فشانم، دانهٔ خود را
بَرِ آن تندخو، شرح غم دیرینه می سنجم
به آتش می نمایم، گرمی افسانهٔ خود را
حزین از عشق می گویم به عقل بی خبر، رمزی
به زاهد می دهم مردآزما، پیمانه خود را
که چون پروانه، در رقص آورم دیوانهٔ خود را
فروغ شمع من، خاصیت بال هما دارد
مرصع پوش، در محفل کند، پروانهٔ خود را
به جرم اینکه دایم از سبو چشم طمع دارد
فکندم چون گل اشک از نظر، پیمانهٔ خود را
اساس شهر و کو، از اشک پرشورم خطر دارد
به هامون می فشانم، گریهٔ مستانهٔ خود را
ندارد حاصلی جز سوختن، تخم امید من
سپندآسا در آتش می فشانم، دانهٔ خود را
بَرِ آن تندخو، شرح غم دیرینه می سنجم
به آتش می نمایم، گرمی افسانهٔ خود را
حزین از عشق می گویم به عقل بی خبر، رمزی
به زاهد می دهم مردآزما، پیمانه خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را
به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من
نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی
بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا
خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم
تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را
به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من
نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی
بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا
خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم
تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بلا شد گوشهٔ چشم ترحم بی گناهان را
نگه٬ تیغ سیه تاب است٬ این مژگان سیاهان را
ز چشم مست دارد یاد، ساقی باده پیمایی
درٻن مجلسکه ساض داد، یارب خرشنگاهال را؟
سر تسلیم می سایم، به خاک عجز و می کنم
شکست دل مبارک باد، خیل کج کلاهان را
ندارد بت پرستی عیب و عار خود پرستیدن
خدا توفیق کیش کفر بخشد، دین پناهان را
به هر خاری به دشت آتش زدم از گرم رفتاری
چراغی داشتم در پیش پا، گم کرده راهان را
توان این نکته فهمید از ادای چشم قربانی
که هستی در تماشا محو شد، حیرت نگاهان را
حزین از دیده می پالم نگاه حسرت آلودی
که از آغوش مژگان داده ام، خاک صفاهان را
نگه٬ تیغ سیه تاب است٬ این مژگان سیاهان را
ز چشم مست دارد یاد، ساقی باده پیمایی
درٻن مجلسکه ساض داد، یارب خرشنگاهال را؟
سر تسلیم می سایم، به خاک عجز و می کنم
شکست دل مبارک باد، خیل کج کلاهان را
ندارد بت پرستی عیب و عار خود پرستیدن
خدا توفیق کیش کفر بخشد، دین پناهان را
به هر خاری به دشت آتش زدم از گرم رفتاری
چراغی داشتم در پیش پا، گم کرده راهان را
توان این نکته فهمید از ادای چشم قربانی
که هستی در تماشا محو شد، حیرت نگاهان را
حزین از دیده می پالم نگاه حسرت آلودی
که از آغوش مژگان داده ام، خاک صفاهان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مپسند تشنه لب، دل اندوه پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
لازم بود مکان طربناک، شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از نالهٔ عاشق چه خبر بوالهوسی را
آری خبر از درد کسی نیست کسی را
هر خیره سری چاشنی درد نداند
از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را
زخم دل نالان مرا، چاره محال است
مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟
شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش
هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را
گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم
در بسته به ما داد محبت قفسی را
رفتند چو باد سحری، خرده شناسان
چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را
با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم
در خاک برم حسرت فریاد رسی را
با سفله، سری همّت آزاده ندارد
هرگز گل دستار نسازیم خسی را
رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم
حیف است غنیمت نشماری نفسی را
آری خبر از درد کسی نیست کسی را
هر خیره سری چاشنی درد نداند
از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را
زخم دل نالان مرا، چاره محال است
مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟
شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش
هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را
گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم
در بسته به ما داد محبت قفسی را
رفتند چو باد سحری، خرده شناسان
چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را
با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم
در خاک برم حسرت فریاد رسی را
با سفله، سری همّت آزاده ندارد
هرگز گل دستار نسازیم خسی را
رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم
حیف است غنیمت نشماری نفسی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز لوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
افتاده دو عالم ز نظر، دیدهٔ ما را
نادیده مبین چشم جهان دیدهٔ ما را
با سینهٔ اخگر چه کند، سوز شراری؟
از داغ چه پروا دل تفسیدهٔ ما را؟
چند ای فلک دون، ز در صلح درآیی؟
بگذار به ما، خاطر رنجیدهٔ ما را
شیرازه ز بی مهری ایّام بریدند
چون برگ خزان، دفتر پاشیدهٔ ما را
آزاده حزین از سر کونین گذشتیم
از خار چه غم، دامن برچیده ما را؟
نادیده مبین چشم جهان دیدهٔ ما را
با سینهٔ اخگر چه کند، سوز شراری؟
از داغ چه پروا دل تفسیدهٔ ما را؟
چند ای فلک دون، ز در صلح درآیی؟
بگذار به ما، خاطر رنجیدهٔ ما را
شیرازه ز بی مهری ایّام بریدند
چون برگ خزان، دفتر پاشیدهٔ ما را
آزاده حزین از سر کونین گذشتیم
از خار چه غم، دامن برچیده ما را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چون گرد باد حیرت، از خود رهاند ما را
سرگشتگی به جایی، آخر رساند ما را
خار ترم که بارم، بر دوش باغ و گلبن
دهقان بی مروت، بیجا دماند ما را
آسایشی که دیدم، از چشم خون فشان بود
مژگان تر به بالین، گل می فشاند ما را
شد طفل مکتب ما، دوشیزگان معنی
تا عشق سالخورده، فرزند خواند ما را
ترک مراد بخشید، کامی که دل هوس داشت
در خاطر از دو عالم، حسرت نماند ما را
بر فرش سنبل و گل، بودم حزین خرامان
چون داغ لاله در خون، هجران نشاند ما را
سرگشتگی به جایی، آخر رساند ما را
خار ترم که بارم، بر دوش باغ و گلبن
دهقان بی مروت، بیجا دماند ما را
آسایشی که دیدم، از چشم خون فشان بود
مژگان تر به بالین، گل می فشاند ما را
شد طفل مکتب ما، دوشیزگان معنی
تا عشق سالخورده، فرزند خواند ما را
ترک مراد بخشید، کامی که دل هوس داشت
در خاطر از دو عالم، حسرت نماند ما را
بر فرش سنبل و گل، بودم حزین خرامان
چون داغ لاله در خون، هجران نشاند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساقی دوباره پر کن، از باده گوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مکش چون دورگردون بر رخم داغ جدایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تو اگر به شعله شویی خط سرنوشت، ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
شنیدم در قفس از شاخساران شور بلبل را
به سیل گریه دادم خانهٔ صبر و تحمّل را
مدام از دوربینی مرغ زیرک در بلا باشد
شکنج دام می بیند، خم گیسوی سنبل را
نه از دردی خبر دارد، نه فریادی اثر دارد
خدا صبری دهد خواری کشان کوی آن گل را
سرت گردم، تهی مگذار جیب داغ ناسورم
به دامان نسیمی باز کن مشکینه کاکل را
دماغ جان مخمور حزین را بویِ مِی باید
چو گل بر تربتش بگذار ساقی، ساغر مل را
به سیل گریه دادم خانهٔ صبر و تحمّل را
مدام از دوربینی مرغ زیرک در بلا باشد
شکنج دام می بیند، خم گیسوی سنبل را
نه از دردی خبر دارد، نه فریادی اثر دارد
خدا صبری دهد خواری کشان کوی آن گل را
سرت گردم، تهی مگذار جیب داغ ناسورم
به دامان نسیمی باز کن مشکینه کاکل را
دماغ جان مخمور حزین را بویِ مِی باید
چو گل بر تربتش بگذار ساقی، ساغر مل را