عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر گل رخسار تو عزم گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند
ور مه روی تو را ماه ببیند برش
تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز
سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
سلسله زلف تو با دل دیوانگان
آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک
وصل تو تا یک شبی همت درمان کند
ورنه ز عشقت ظهیر دیده برآنجا نهاد
کز تو بر شهریار قصه و افغان کند
خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین
آنک فلک بر درش خدمت در بان کند
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۶
باز بر جانم فراقت پادشاهی می کند
وانچ در عالم کشی کرد از تباهی می کند
شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند
با من آن کردی که با شهری سپاهی می کند
بی گناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!
حال چون بودی چو این در بی گناهی می کند؟
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی می کند
در غمم گفتی:صبوری کن!بلی،شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی اب ماهی می کند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر مهر مدح شاه ماهی می کند
شهریار شیر کینه نصرت دین بیشکین
آنک شمشیرش ز شیران کینه خواهی می کند
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۱
بر جهان شکرهای بسیار است
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
خونی که بریخت تیغت از حلق عدو
از دیده دوستانت ایام بریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
شاها،ز تو کار ملک ودین بانسق است
دریا ز خجالت کفت در عرق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که بوبکر حق است
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
شاها چو فلک عُلسو رای تو نداشت
پایاب ستیزه جفای تو نداشت
با پای تو گرچه شد بسی دست آویز
هم دست بداشت زانک پای تو نداشت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلک زبون تیغ و قلمت!
عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک
وان نیز همه فدای خاک قدمت!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد
وز ابر بیان در معانی بارد
از رحمت او چه کم شود گر گه گاه
این گمشده را به لطف خود یادآرد؟!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
تا ظن نبری که شاه رنجور شود
یا راحت و صحت از تنش دور شود
گردی که از آن عارضه بر دامن اوست
چندان باشد که چشم بد کور شود
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در پیش کمان گروهه شاه قزل
خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل
زیرا که نهند داغ کفرش بر دل
گر گوید:من از آتشم،او از گل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
شاها،ملکان ملک سپارند به تو
وز بیم تو خان و مان گذارند به تو
تو کعبه اقبال جهانی لابد
شاهان زمانه روی آرند به تو
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی
با عزم تو کاسمان به گردش نرسد
جز فتح و ظفر کرارسد همراهی؟
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲ - نعت رسول (ص)
گزین کرد فی الجمله از کاینات
وجود محمد علیه الصلات
حبیبِ خدا حامی اصفیا
به حق ناسخِ دعوتِ انبیا
رسولِ امین سیّدِ کاینات
شفیع قیامت دلیل نجات
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۱ - مداح می
غذای تن و قوت جان است راح
چه وصفش کنم بیش از آن است راح
چهل سال مداح می بوده‌ام
هنوزش به واجب بنستوده‌ام
شب و روز تحسین می کرده‌ام
تفاخر به آئین وی کرده‌ام
بپرورده‌ام هم چو جان در تنش
که هست اتصالی به جان منش
چنان با دمِ او دمی داشتم
که چون جان عزیزش همی‌داشتم
گه‌ش گفته‌ام جان شیرین من
جم وقت جام سفالین من
گه‌ش گفته‌ام یادگار مسیح
غلط می‌کنم اعتبارِ مسیح
گهی مادرش گفته‌ام مریم است
که چون ابن مریم مبارک دم است
گهش روح ثانی نهادم لقب
درافگندم آتش به آبِ عنب
اگر شرح خاصیت می‌دهم
ندانم که انصافِ او کی دهم
هزارش صفت کرده‌ام در هزار
هنوزش نگفتم یکی از هزار
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۴ - پس از توبه
پس از یک دو سالم که توفیق حی
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - سیّد انبیاء
ای قصر رسالت تو معمور
منشورِ رسالت ازتو مشهور
خدّام ترا غلام گشته
کیخسرو کیقباد و فغفور
درجمله کائنات گویند
صلواتِ تو تا دمیدن صور
معراج تو تا به قاب قوسین
جبرئیل به ره بماند از دور
هم حلقه به گوش توست غلمان
هم بنده کمترین تو حور
بنوشته خدای پیش از آدم
از بهر رسالت تو منشور
از هیبت غیرت تو موسی
دیدار خدا ندید بر طور
روشن ز وجود توست کونَین
ای باطن و ظاهرت همه نور
ای سیّد انبیای مرسل
ای سرور اولیای منصور
گُل از عرق تو یافته بوی
شد شَهد در اندرون زنبور
هرکس به جهان گناهکار است
گشته به شفاعتِ تو مغفور
محیی به غلامی تو زد لاف
از راه کرم بدار معذور
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - من محمّدیم
غلام حلقه به گوش رسول ساداتم
ره نجات نموده حبیب آیاتم
کفایت است ز روح رسول و اولادش
همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
ز غیر آل نبی اگر حاجتی طلبم
روا مباد یکی از هزار حاجاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او
گواه حال من است این همه حکایاتم
چو ذرّه ذرّه شود این تنم به خاک لحد
تو بشنوی صلوات از جمیع ذرّاتم
کمینه خادم خدّام خاندان توام
ز خادمی تو دائم بود مباهاتم
سلام گویم و صلوات با تو هر نفسی
قبول کن به کرم این سلام و صلواتم
گناه بی حدّ من بین تو یا رسول الله
شفاعتی بکن و محو کن خیاناتم
هرآنکه بدتر از او نیست من از او بترم
ندانم این که به تو چون شود ملاقاتم
ز نیک و بد همه دانند من محمّدیم
خلائقی که کند گوش بر مقالاتم
بگوی محیی که بهر نجات میگویم
درود سرور کونین در مناجاتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منشور خدمت تو رقم شد به نام ما
افکند سایه مرغ سعادت به بام ما
خوش بر مراد هر دو جهان دست یافتیم
کامش برآید آنکه برآورد کام ما
منت‌پذیر شمع چو پروانه نیستیم
از مهر تو به صبح بدل گشته شام ما
خالی مباد از می توفیق ساغرش
پر کرد آنکه از می امید جام ما
باشد تمام نعت نسبی و ثنای آل
مدح کسی دگر نبود در کلام ما
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای مرکز فیض ازل از روز نخست
قطبی چو تو، آسمان به صد قرن نجست
ما را ز دعا مکن فراموش که هست
ایمان اجابت به دعای تو درست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ای مهر، چو صبح، خانه زاد نفست
عیسی کده عالمی ز باد نفست
کافی‌ست برای نه فلک صید اسیر
یک ناوک یا رب از گشاد نفست