عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۲ - مرثیه شاه خراسان(ع)
چو شاه طوس در ملک خراسان
ز سوز زهر شد حال پریشان
داد پر اضطراب و چشم گریان
زبان حال میفرمود نالان
الهییا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
تو هستی با خبر ای حی بیچون
ز احوال من و این قلب پر خون
الهی الامان از جور مامون
دم مردن به غربت چون کنم چون
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دلم بهر وطن در اضطرابست
ز زهر جانگزا قلب کبابست
به بالینم اجل اندر شتابست
به غربت کوکب بختم به خوابست
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
مرا کرد از وطن مامون خونخوار
به شهر طوس بییار و هوادار
به وقت مردن از بیداد اشرار
مرا نبود انیس و مونس ویار
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
چه کردم من مگر غیر از هدایت
که شد زخم درونم بینهایت
ندارم چون کسی بهر حمایت
ز مامون میکنم با تو شکایت
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
خدایا جز تو من یاری ندارم
در این کشور مددکاری ندارم
به غیر از چشم خونباری ندارم
غم بسیار و غمخواری ندارم
الهی یا الهی من غریبم
به غرب بیپرستار و طبیبم
بخشت بیکسی باشد سر من
به خاک طوس مانده پیکر من
نباشد وقت مردن بر سر من
تقی نور دو چشمان تر من
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ندارم قاصدی تا از خراسان
فرستم در وطن با چشم گریان
بگوید با تقی که ای مونس جان
سر قبرم بیا با آه و افغان
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صبا سوی مدینه رو ز یاری
به معصومه بگو با آه و زاری
که بنما در عزابم اشکباری
خبر از حالم ای خواهر نداری
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
کسی نبود کند برپا عزابم
زند بر سینه و سر از برایم
ببندد در غریبی چشمهایم
سوی قبله کشد از مهر پایم
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دریغ از راه دور و عمر کوتاه
به بالینم اجل آمد به ناگاه
چو (صامت) چشم گریان با غم و آه
برای دوستانم مانده در راه
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ز سوز زهر شد حال پریشان
داد پر اضطراب و چشم گریان
زبان حال میفرمود نالان
الهییا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
تو هستی با خبر ای حی بیچون
ز احوال من و این قلب پر خون
الهی الامان از جور مامون
دم مردن به غربت چون کنم چون
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دلم بهر وطن در اضطرابست
ز زهر جانگزا قلب کبابست
به بالینم اجل اندر شتابست
به غربت کوکب بختم به خوابست
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
مرا کرد از وطن مامون خونخوار
به شهر طوس بییار و هوادار
به وقت مردن از بیداد اشرار
مرا نبود انیس و مونس ویار
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
چه کردم من مگر غیر از هدایت
که شد زخم درونم بینهایت
ندارم چون کسی بهر حمایت
ز مامون میکنم با تو شکایت
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
خدایا جز تو من یاری ندارم
در این کشور مددکاری ندارم
به غیر از چشم خونباری ندارم
غم بسیار و غمخواری ندارم
الهی یا الهی من غریبم
به غرب بیپرستار و طبیبم
بخشت بیکسی باشد سر من
به خاک طوس مانده پیکر من
نباشد وقت مردن بر سر من
تقی نور دو چشمان تر من
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ندارم قاصدی تا از خراسان
فرستم در وطن با چشم گریان
بگوید با تقی که ای مونس جان
سر قبرم بیا با آه و افغان
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صبا سوی مدینه رو ز یاری
به معصومه بگو با آه و زاری
که بنما در عزابم اشکباری
خبر از حالم ای خواهر نداری
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
کسی نبود کند برپا عزابم
زند بر سینه و سر از برایم
ببندد در غریبی چشمهایم
سوی قبله کشد از مهر پایم
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دریغ از راه دور و عمر کوتاه
به بالینم اجل آمد به ناگاه
چو (صامت) چشم گریان با غم و آه
برای دوستانم مانده در راه
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۴ - مرثیه در خرابه شام
باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بیوفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمیشنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
میخواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمیکشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو میدویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بیوفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمیشنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
میخواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمیکشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو میدویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
روزی که پا به علم پر غم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که میآید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بیغم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که میآید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بیغم گذاشتیم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲ - زبان حال حضرت قاسم(ع)
ای عمو بر سر قاسم زوفا کن گذری
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جانبخش غمی
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ماندهام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
گود گر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به روی تو کنم در دم آخر نظری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
با همه لطف که در حق یتیمان داری
ز چه از حال من زار نگیری خبری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی
تا بری از دلم ای عیسی جانبخش غمی
خوش بود گر بسرم رنجه نمائی قدمی
تا به پای تو نهم از پی دیدار سری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد
لب خشکم هوس قطره آبی دارد
روی نعشم گذری کن که شهابی دارد
پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ماندهام جان عمو در بر دشمن تنها
شده صدپاره ز شمشیر تنم سر تا پا
حیف باشد ک ز عدوان کشد اینجور و جفا
هر که مانند تو دارد غم والاگهری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد
نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد
گود گر وعده دیدار به محشر افتاد
گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من
توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من
نفسی شو ز پی دادن جان یاور من
همچو صامت بنما در غم من نوحه گری
آمده جان عمو جان شیرین به گلو
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۰ - نوحه جدید
نیست ممکن که شود از دلی شاد فلک
بشنود چون ز غم قاسم داماد فلک
کاش میرفت پس از نوگل گلزار حسین
خرمن عشرت عالم همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
ساختی حجله دادمادی او را بر پا
تا کنی شاد دل وی به صف کرب و بلا
کشتی او را دل پرحسرت و تا روز جزا
وعده وصل عروسش ز تو افتاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
دید چون مادر قاسم که در آن دشت محن
قاسم از بهر شهادت به بدن کرده کفن
گفت زین گردش وارونه شد ای چرخ کهن
خانه صبر مرا رخنه به بنیاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
قاسم افتاد بسر چون هوس میدانش
فاطمه زین سخن افتاد شرر بر جانش
کان عروسی که ز خون گشت حنابندانش
دیگر از عشرت دنیا نکند یاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدم آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
گشت تا منزل قاسم بسر حجله خاک
جگر (صامت) افسرده ز غم شد صد چاک
در دل خاک شود زین غم عظمی چو هلاک
افکند زلزله در عالم ایجاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیدا فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
بشنود چون ز غم قاسم داماد فلک
کاش میرفت پس از نوگل گلزار حسین
خرمن عشرت عالم همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
ساختی حجله دادمادی او را بر پا
تا کنی شاد دل وی به صف کرب و بلا
کشتی او را دل پرحسرت و تا روز جزا
وعده وصل عروسش ز تو افتاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
دید چون مادر قاسم که در آن دشت محن
قاسم از بهر شهادت به بدن کرده کفن
گفت زین گردش وارونه شد ای چرخ کهن
خانه صبر مرا رخنه به بنیاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
قاسم افتاد بسر چون هوس میدانش
فاطمه زین سخن افتاد شرر بر جانش
کان عروسی که ز خون گشت حنابندانش
دیگر از عشرت دنیا نکند یاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیداد فلک
زدم آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
گشت تا منزل قاسم بسر حجله خاک
جگر (صامت) افسرده ز غم شد صد چاک
در دل خاک شود زین غم عظمی چو هلاک
افکند زلزله در عالم ایجاد فلک
ز تو فریاد فلک داد و بیدا فلک
زدی آتش به جهان خانهات آباد فلک
ز تو فریاد فلک
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بیپرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بیمونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطهورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بیسر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شدهام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
هر قطره خون که از مژه بر روی ما چکد
آید دوان دوان که بر آن خاک پا چکد
از غمزه نیش زد به جگر ساحری نگر
کونیش بر کجا زد و خون از کجا چکد
آن دم که نیغ فرقت ازوه سازدم جدا
از دیده خون چکد از دل جداه چکد
ریزد ستاره روز قیامت عجب مدار
روز وداع اشک گره از دید ها چکد
گر زیر با دلم بشکستی چو زلف خویش
دایم ز شیشه دل من خون چرا چکد
هر شب دو دیده آب چکان در هوای تست
شینم که دیدن همه جا از هوا چکد
ابر بلاست هجر تو و گریه کمال
باران محنتی که از ابر بلا چکد
آید دوان دوان که بر آن خاک پا چکد
از غمزه نیش زد به جگر ساحری نگر
کونیش بر کجا زد و خون از کجا چکد
آن دم که نیغ فرقت ازوه سازدم جدا
از دیده خون چکد از دل جداه چکد
ریزد ستاره روز قیامت عجب مدار
روز وداع اشک گره از دید ها چکد
گر زیر با دلم بشکستی چو زلف خویش
دایم ز شیشه دل من خون چرا چکد
هر شب دو دیده آب چکان در هوای تست
شینم که دیدن همه جا از هوا چکد
ابر بلاست هجر تو و گریه کمال
باران محنتی که از ابر بلا چکد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
بیاید بر آن دیده بگریست زار
که محروم ماند ز دیدار یار
نه اشک است آن در یکدانه آه
که از گریه باز آیدم در کنار
نه آن برگ گل نیز کز نازکی
کشم دامنش چون صبا بو گذار
بر آن پای داریم سر تا که هست
همین است بس دولت پایدار
به خاک ار برم مهر ابروی دوست
بر آریده طاقیم پیشه مزار
محب گرچه جز جان غمگین نداشت
روان برده تحفه بر غمگسار
کمال این همه انتظار تو چیست
گرت هست جانی بیا و بیار
که محروم ماند ز دیدار یار
نه اشک است آن در یکدانه آه
که از گریه باز آیدم در کنار
نه آن برگ گل نیز کز نازکی
کشم دامنش چون صبا بو گذار
بر آن پای داریم سر تا که هست
همین است بس دولت پایدار
به خاک ار برم مهر ابروی دوست
بر آریده طاقیم پیشه مزار
محب گرچه جز جان غمگین نداشت
روان برده تحفه بر غمگسار
کمال این همه انتظار تو چیست
گرت هست جانی بیا و بیار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
خاک راه تر از آن روز که آمد به نظر
خواب در چشم من خسته نیاید دیگر
تونیا روشنی دیده اگر داشت چرا
دید آن خاک قدم در نظر آورد دگر
غم نگنجد به دل از ذوق دهان تو مرا
صحبت تنگ فتادست مگس را به شکر
تینهای مژه بر خاک درت دادم آب
تا کند چشم من از کحل بصر قطع نظر
مشنو آه سحر من که پریشان نکنی
خاطر نازک خود همچو گل از باد سحر
چون تن لاغر من نیر تو زان شد باریک
که به خونابه خورا می گذراند به جگر
دی طبیبم بر خود خواند ز ضعفم پشه ای
بگرفت و بر او ناله کنان برد به پر تازه پر
لحظه لحظه رخم از خاک درت تازه ترست
میشود از خاک بلی گونه زر
دوش می گشت بسر بر در تو بی تو کمال
گر نمی گشت چنین با تو نمی گشت بسر
خواب در چشم من خسته نیاید دیگر
تونیا روشنی دیده اگر داشت چرا
دید آن خاک قدم در نظر آورد دگر
غم نگنجد به دل از ذوق دهان تو مرا
صحبت تنگ فتادست مگس را به شکر
تینهای مژه بر خاک درت دادم آب
تا کند چشم من از کحل بصر قطع نظر
مشنو آه سحر من که پریشان نکنی
خاطر نازک خود همچو گل از باد سحر
چون تن لاغر من نیر تو زان شد باریک
که به خونابه خورا می گذراند به جگر
دی طبیبم بر خود خواند ز ضعفم پشه ای
بگرفت و بر او ناله کنان برد به پر تازه پر
لحظه لحظه رخم از خاک درت تازه ترست
میشود از خاک بلی گونه زر
دوش می گشت بسر بر در تو بی تو کمال
گر نمی گشت چنین با تو نمی گشت بسر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
من گریان چه کنم زآن مژه و غمزه حذر
چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
گر از آن کیش به باران تو آید تیری
سوی صدرش همه گوئیم که فرمای و گذر
هر که پیش تو رود تا بمن آرد خبرت
چون ترا دید عجب گر دگر آید به خبر
ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم
رفع کن حاجت ما آمده ایم از پی جر
نیمه شهر ز آهم نشنیدی که بسوخت
به غریبان نظری تا نزنیم آو دگر
پیش صاحب نظران جای نگه دار ای اشک
نیست برخاستن امکان پر فتادی ز نظر
کس بر آن در نتوانست روان رفت کمال
غیر اشک تو و آن نیز بسد خون جگر
چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
گر از آن کیش به باران تو آید تیری
سوی صدرش همه گوئیم که فرمای و گذر
هر که پیش تو رود تا بمن آرد خبرت
چون ترا دید عجب گر دگر آید به خبر
ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم
رفع کن حاجت ما آمده ایم از پی جر
نیمه شهر ز آهم نشنیدی که بسوخت
به غریبان نظری تا نزنیم آو دگر
پیش صاحب نظران جای نگه دار ای اشک
نیست برخاستن امکان پر فتادی ز نظر
کس بر آن در نتوانست روان رفت کمال
غیر اشک تو و آن نیز بسد خون جگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما بار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ز رویم وقت کشتن می رود رنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
نیست جز درد سری زین دل غمگین حاصل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
ظاهر آنست که از لذت جان بی خبرست
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نباشد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمائی ره مسجد به کمال
نورو آنجا و مر او را به خرابات بهل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
ظاهر آنست که از لذت جان بی خبرست
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نباشد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمائی ره مسجد به کمال
نورو آنجا و مر او را به خرابات بهل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
ای بخت بارینی که به باران رسانیم
در تنگنای زرتشان وارهانیم
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت ازین زندگانیم
نه پرسش نه طال بقائی به نامه ای
این چشم داشت نیست ز باران جائیم
خون میخورم به جای می این ست عشرتم
جانم به لب رسد ازین کامرانیم
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زآنکه رحمتی نکنی بر جوانیم
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانیم
پایم به دست نیست و لیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
در تنگنای زرتشان وارهانیم
من مرده ام نه زنده بدین حال کس مباد
حقا خجالت ازین زندگانیم
نه پرسش نه طال بقائی به نامه ای
این چشم داشت نیست ز باران جائیم
خون میخورم به جای می این ست عشرتم
جانم به لب رسد ازین کامرانیم
با صد دریغ جان به جوانی دهم به باد
گر زآنکه رحمتی نکنی بر جوانیم
ای باد رنجه کن قدمی در حریم شاه
آنگه به عرض او برسان ناتوانیم
پایم به دست نیست و لیکن به سر دوم
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
چون خامه باز گر به خط خویش خوائیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به درد تو جز ناله همدم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
کسی را درین پرده محرم ندارم
جفای جهان میکشد عاقل و من
غمت دارم و از جهان غم ندارم
به مهر رخت عالمی دارم امروز
که یک ذره پروای عالم ندارم
در دست دور از دهانت
من این نکته چندان مسلم ندارم
غم و محنت و درد چندانکه خواهی
سلیمان وقتم که خانم ندارم
از آن دم که غایب ز چشم کمالی
من از دولت عشق تو کم ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
بی تو نفسی که زنده مانم
اگر می کشیم سزای آنم
هرگز نبرم زنیغ نو مهر
گر کارد رسد به استخوانم
دل را ز لبت چو سازم آگاه
بر سوخته نمک فشانم
این سوز درون ز سوختن نیست
نا ساختن تو سوخت جانم
گفتی غم تو خورم چه دانی
غمخواره اگر تونی چه دانم
خونابه دل مرا حلال است
ای دیده که من نمی چکانم
گویند کمال بر در دوست
از خاک کم است بیش از آنم
اگر می کشیم سزای آنم
هرگز نبرم زنیغ نو مهر
گر کارد رسد به استخوانم
دل را ز لبت چو سازم آگاه
بر سوخته نمک فشانم
این سوز درون ز سوختن نیست
نا ساختن تو سوخت جانم
گفتی غم تو خورم چه دانی
غمخواره اگر تونی چه دانم
خونابه دل مرا حلال است
ای دیده که من نمی چکانم
گویند کمال بر در دوست
از خاک کم است بیش از آنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
دل برفت از دست ما تنها نه دل دلدار هم
سینه از داغ جدانی خسته و انگار هم
آخر آمد روز وصل و روزگار عیش نیز
چشم خوابانید بخت و دولت بیدار هم
گر بگویم پیش باران درد بی باری خویش
بر من بیدل بگرید بار هم اغیار هم
بیوفانی بین کزو جز پرسشم امید نیست
خاطر باری نمیجوید بدین مقدار هم
گر برنجاند مرا بسیار تر از دیگران
هم نرنجم بلکه دارم منت بسیار هم
تا غم و اندوه او غمخوار و مونس شد مرا
فارغ و آسوده ام از مونس و غمخوار هم
با رخ او مهر پنهان چند میورزی کمال
کاین سخن در کوی شد مشهور و در بازار هم
سینه از داغ جدانی خسته و انگار هم
آخر آمد روز وصل و روزگار عیش نیز
چشم خوابانید بخت و دولت بیدار هم
گر بگویم پیش باران درد بی باری خویش
بر من بیدل بگرید بار هم اغیار هم
بیوفانی بین کزو جز پرسشم امید نیست
خاطر باری نمیجوید بدین مقدار هم
گر برنجاند مرا بسیار تر از دیگران
هم نرنجم بلکه دارم منت بسیار هم
تا غم و اندوه او غمخوار و مونس شد مرا
فارغ و آسوده ام از مونس و غمخوار هم
با رخ او مهر پنهان چند میورزی کمال
کاین سخن در کوی شد مشهور و در بازار هم