عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
بیار ساقی از آن می بدان نشان که تو دانی
بکام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی
خمار عشق زسر کی رود برون از می
زباده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی
من این دو بیت نوشتم زشور مطرب مجلس
توهم زپرده نوائی بخوان چنانکه تو دانی
زمان نیک چه جوئی و ساعت از پی قتلم
بریز خون مرا خوش بهر زمان که تو دانی
زموی فرق میان تو فرق نتوان کرد
تفاوتیست به یک مو و آن میان که تو دانی
اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت
بگوی مدحت حیدر بهر زبان که تو دانی
بروز حشر که از پرده رازها بدر افتد
بیاو راز مرا کن نهان چنان که تو دانی
نهان بمعصیت آشفته و شده مداح
نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی
بکام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی
خمار عشق زسر کی رود برون از می
زباده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی
من این دو بیت نوشتم زشور مطرب مجلس
توهم زپرده نوائی بخوان چنانکه تو دانی
زمان نیک چه جوئی و ساعت از پی قتلم
بریز خون مرا خوش بهر زمان که تو دانی
زموی فرق میان تو فرق نتوان کرد
تفاوتیست به یک مو و آن میان که تو دانی
اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت
بگوی مدحت حیدر بهر زبان که تو دانی
بروز حشر که از پرده رازها بدر افتد
بیاو راز مرا کن نهان چنان که تو دانی
نهان بمعصیت آشفته و شده مداح
نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
حور و فرشته خواندمت الحق که قابلی
نبود روا که گویمت از آب یا گلی
درمان درد وعین شفا نور دیده ای
قوت روان و قوت جان راحت دلی
کی از نظر روی که بخاطر مصوری
چون آینه زهر طرفم در مقابلی
عمان حسن را بصفائی در خوشاب
غرق محیط عشق تو را نیست ساحلی
گر بگذری بطوف حرم پارسی بتا
شیخ حرم ززلف تو بندد حمایلی
شکرلبان گدا و تو خود خسرو زمان
فرهاد تست هر بت شیرین شمایلی
ورنه فلک ستاره تو چون مهر خاوری
در یک قبیله لیلی و میر قبایلی
خوبان چو انبیاء و بحجة کتاب حسن
فرقان صفت تو ناسخ حکیم اوایلی
غیر از فضیلت رخ نیکوی تو نبود
هر جا نوشته اند کتاب فضایلی
زاهد دو چشم برعمل و ما بعفو تو
تا زین دو را کدام برحمت تو مایلی
آشفته را که سلسله جنبان عشق تست
جز زلف تو نزیبد بر ما سلاسلی
مجنون شو و بخیمه لیلا طواف کن
جز مدح مرتضی نکنی ای که غافلی
نبود روا که گویمت از آب یا گلی
درمان درد وعین شفا نور دیده ای
قوت روان و قوت جان راحت دلی
کی از نظر روی که بخاطر مصوری
چون آینه زهر طرفم در مقابلی
عمان حسن را بصفائی در خوشاب
غرق محیط عشق تو را نیست ساحلی
گر بگذری بطوف حرم پارسی بتا
شیخ حرم ززلف تو بندد حمایلی
شکرلبان گدا و تو خود خسرو زمان
فرهاد تست هر بت شیرین شمایلی
ورنه فلک ستاره تو چون مهر خاوری
در یک قبیله لیلی و میر قبایلی
خوبان چو انبیاء و بحجة کتاب حسن
فرقان صفت تو ناسخ حکیم اوایلی
غیر از فضیلت رخ نیکوی تو نبود
هر جا نوشته اند کتاب فضایلی
زاهد دو چشم برعمل و ما بعفو تو
تا زین دو را کدام برحمت تو مایلی
آشفته را که سلسله جنبان عشق تست
جز زلف تو نزیبد بر ما سلاسلی
مجنون شو و بخیمه لیلا طواف کن
جز مدح مرتضی نکنی ای که غافلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
آفرینش چیست بحر و پیش او گردون حبابی
ما همه لب تشنگان و مانده بر نقش سرابی
چون مدار کارها هیچ است باز از آن دهان گو
نقش این هستی نماند رخت براندر خرابی
آفتاب ار میپرستد هندوئی من ابر گیسو
کاز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابی
گر بپوشی هفت پرده بازرخ بی پرده داری
نور سینا چون بتابد کی بجا ماند حجابی
مطرب ار این پرده بنوازد کسی عاقل نماند
ساقی ار این باده پیماید نخواهد خضر آبی
من بذوق عشق و مستی تو بشوق خود پرستی
زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابی
نغمه ای برکش مطربا دستی برافشان
شاهدا پائی بکوب وساقیا آور شرابی
وصل چون امشب میسر شد غم فردا چه باشد
ور بهشتی نقد اگر در وعده ها باشد عذابی
می بنوش و مدح حیدر گوی آشفته بمستی
کاینچنین از هاتف غیبم بگوش آمد خطابی
ما همه لب تشنگان و مانده بر نقش سرابی
چون مدار کارها هیچ است باز از آن دهان گو
نقش این هستی نماند رخت براندر خرابی
آفتاب ار میپرستد هندوئی من ابر گیسو
کاز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابی
گر بپوشی هفت پرده بازرخ بی پرده داری
نور سینا چون بتابد کی بجا ماند حجابی
مطرب ار این پرده بنوازد کسی عاقل نماند
ساقی ار این باده پیماید نخواهد خضر آبی
من بذوق عشق و مستی تو بشوق خود پرستی
زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابی
نغمه ای برکش مطربا دستی برافشان
شاهدا پائی بکوب وساقیا آور شرابی
وصل چون امشب میسر شد غم فردا چه باشد
ور بهشتی نقد اگر در وعده ها باشد عذابی
می بنوش و مدح حیدر گوی آشفته بمستی
کاینچنین از هاتف غیبم بگوش آمد خطابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
مدتی شد که زیاران سر دوری داری
ما نداریم شکیب از تو صبوری داری
خود تو شمعی نبود شمع زپروانه نفور
از عنادل زچه ای گل سردوری داری
مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر
پری این شیوه ندارد که تو حوری داری
سرو من سنبل و سوری و سمن بار آرد
گر تو سرو و سمن و سنبل و سوری داری
نور خورشید بر اطراف جهان میتابد
مرغ شب بیخبری علت کوری داری
از نمکدان بت شیرین لب من شکر ریخت
ای نمک گر تو همین فخر بشوری داری
تا گرفتار در این ظلمت نفسی ایدل
چه تمتع تو از این پیکر نوری داری
لغت عشق به برهان محبت درج است
گر تتبع تو بفرهنگ سروری داری
دین بجز حب علی نیست زآشفته بپرس
بگذر ای شیخ گر انکار ضروری داری
نه خدائی نه پیمبر ولی از غیب آگه
که تو خود علم حصولی و حضوری داری
ما نداریم شکیب از تو صبوری داری
خود تو شمعی نبود شمع زپروانه نفور
از عنادل زچه ای گل سردوری داری
مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر
پری این شیوه ندارد که تو حوری داری
سرو من سنبل و سوری و سمن بار آرد
گر تو سرو و سمن و سنبل و سوری داری
نور خورشید بر اطراف جهان میتابد
مرغ شب بیخبری علت کوری داری
از نمکدان بت شیرین لب من شکر ریخت
ای نمک گر تو همین فخر بشوری داری
تا گرفتار در این ظلمت نفسی ایدل
چه تمتع تو از این پیکر نوری داری
لغت عشق به برهان محبت درج است
گر تتبع تو بفرهنگ سروری داری
دین بجز حب علی نیست زآشفته بپرس
بگذر ای شیخ گر انکار ضروری داری
نه خدائی نه پیمبر ولی از غیب آگه
که تو خود علم حصولی و حضوری داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای زمزمه عشق تو در هر سر و کوئی
وزیاد تو در هر گذری هائی و هوئی
سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردی
خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئی
پروانه صفت بر همه شمعی چه زنی پر
یا چند چو بلبل زپی رنگی و بوئی
شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یکجاست
ای احول کج بین تو بهر کوی چه جوئی
نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف
هر کس پی رنگی شده آواره بسوئی
آن دیده بدست آر که نقاش شناسی
بیهوده مکن هر نفسی روی بروئی
اندر حرم عشق نمازش نپسندند
آنرا که زخون دل خود نیست وضوئی
بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک
شاید که از آن خاک بسازند سبوئی
از باغ چه جوئی سر کوی صنمی گیر
گیرم که بود سرو و گلی بر لب جوئی
بردار رود گر سر آشفته چو منصور
سودای تو از سر ننهد یک سر موئی
گر عرضه نمایند بهشتت بقیامت
جز بر در حیدر نروی بر سر کوئی
وزیاد تو در هر گذری هائی و هوئی
سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردی
خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئی
پروانه صفت بر همه شمعی چه زنی پر
یا چند چو بلبل زپی رنگی و بوئی
شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یکجاست
ای احول کج بین تو بهر کوی چه جوئی
نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف
هر کس پی رنگی شده آواره بسوئی
آن دیده بدست آر که نقاش شناسی
بیهوده مکن هر نفسی روی بروئی
اندر حرم عشق نمازش نپسندند
آنرا که زخون دل خود نیست وضوئی
بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک
شاید که از آن خاک بسازند سبوئی
از باغ چه جوئی سر کوی صنمی گیر
گیرم که بود سرو و گلی بر لب جوئی
بردار رود گر سر آشفته چو منصور
سودای تو از سر ننهد یک سر موئی
گر عرضه نمایند بهشتت بقیامت
جز بر در حیدر نروی بر سر کوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
دلی نماند که ای فتنه از جفا نشکستی
مصاحبیت نه کاز کین بماتمش ننشستی
هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت
کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی
زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی
تو را گمان بود ایدل که از کمند بجستی
تو از مژه چکنی منع اشک دیده گریان
به بیهوده ره سیلاب را بخس چه ببستی
بملک نیستی آن رند مست حکم روا شد
که اولین قدمش پا نهاده بر سر هستی
بکشتگان زسر رحمت ار گذر کنی اول
به بسملی بگذر کش به تیر غمزه بخستی
متابعان هو کامجوی و بوالهوسند
زعاشقان نسزد غیر راستی و درستی
تو را که کعبه دل خانه خداست نزیبد
که در متابعت نفس شوم بت بپرستی
عجب مدار گر ایزد ببخشدش زعنایت
بیاد دوست گر آشفته کر رندی و مستی
بآستان علی چون پناه برده ای ایدل
مکن تو بیم که از حادثات دهر برستی
مصاحبیت نه کاز کین بماتمش ننشستی
هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت
کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی
زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی
تو را گمان بود ایدل که از کمند بجستی
تو از مژه چکنی منع اشک دیده گریان
به بیهوده ره سیلاب را بخس چه ببستی
بملک نیستی آن رند مست حکم روا شد
که اولین قدمش پا نهاده بر سر هستی
بکشتگان زسر رحمت ار گذر کنی اول
به بسملی بگذر کش به تیر غمزه بخستی
متابعان هو کامجوی و بوالهوسند
زعاشقان نسزد غیر راستی و درستی
تو را که کعبه دل خانه خداست نزیبد
که در متابعت نفس شوم بت بپرستی
عجب مدار گر ایزد ببخشدش زعنایت
بیاد دوست گر آشفته کر رندی و مستی
بآستان علی چون پناه برده ای ایدل
مکن تو بیم که از حادثات دهر برستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
با داورت سخن چه بود روز داوری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
من به تو مشتاق و تو پیوسته از من در نفوری
بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری
من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه
گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری
پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی
با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری
خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط
تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری
گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین
ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم
ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را
غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری
ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند
دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری
لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی
جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری
من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی
از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری
بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری
من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه
گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری
پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی
با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری
خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط
تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری
گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین
ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم
ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را
غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری
ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند
دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری
لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی
جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری
من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی
از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
باغی و فراغی و حریفی و کتابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
بمن گر آن مه بی مهر مهربان بودی
چه غم بکین اگرم دور آسمان بودی
نکات حسن لطیف است و عشق لطف از اوست
برمز عشق هم ایکاش نکته دان بودی
چه فایده که بشیرش زمصر میآید
اگر نه بوی تو همراه کاروان بودی
عنان توسن نازش بود بدست رقیب
دو گام نیز بمن کاش همعنان بودی
لب از خروش فروبسته سینه پرغوغا
جرس مگر بدل خسته همزبان بودی
سخن زنقطه موهوم رفت و فکر دقیق
از آن دهان و میان حرف در میان بودی
زخار بادیه از من مپرس ای کعبه
که فرش وادی او جمله پرنیان بودی
برفت عمر و نیامد نسیمی از گلزار
مرا بشاخ گلی کاش آشیان بودی
بود که خاک شود بر در تو آشفته
که سجده گاهش آن خاک آستان بودی
چه آستان در میخانه عنایت حق
نجف که روح امینش چو پاسبان بودی
چه غم بکین اگرم دور آسمان بودی
نکات حسن لطیف است و عشق لطف از اوست
برمز عشق هم ایکاش نکته دان بودی
چه فایده که بشیرش زمصر میآید
اگر نه بوی تو همراه کاروان بودی
عنان توسن نازش بود بدست رقیب
دو گام نیز بمن کاش همعنان بودی
لب از خروش فروبسته سینه پرغوغا
جرس مگر بدل خسته همزبان بودی
سخن زنقطه موهوم رفت و فکر دقیق
از آن دهان و میان حرف در میان بودی
زخار بادیه از من مپرس ای کعبه
که فرش وادی او جمله پرنیان بودی
برفت عمر و نیامد نسیمی از گلزار
مرا بشاخ گلی کاش آشیان بودی
بود که خاک شود بر در تو آشفته
که سجده گاهش آن خاک آستان بودی
چه آستان در میخانه عنایت حق
نجف که روح امینش چو پاسبان بودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
توئی که به زگل و مشگ رنگ و بو داری
تمام در تو بود جمع گر نکو داری
تو کان شکر و مردم مگس ترش منشین
بگو رقیب که تو یار تندخو داری
که گفت میکده بگذار و باغ خلد بگیر
دلا چه گوش باین قوم هرزه گو داری
زسوز عشق بجانم خدایرا ساقی
بیار هر چه خم و ساغر و سبو داری
زکارخانه بیرنگ عشق جامه بپوش
چه فایده که چو گل جمله رنگ و بو داری
تو را سزد که غزال ختن شوی ای چشم
که فافه ها زخم زلف مشکبو داری
زماه و سرو فزونی برفتن و گفتن
و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داری
تمام سیر جهان در وجود خویش کنی
اگر بجیب تفکر سری فرو داری
هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نیک
بگو بغیر عبث تا چه گفتگو داری
ببحر پارس نجستیم گوهر مقصود
بود بخاکی اگر میل جستجو داری
چه خاک خاک در بوتراب کان گهر
که جز خدای تو آشفته رو به او داری
تمام در تو بود جمع گر نکو داری
تو کان شکر و مردم مگس ترش منشین
بگو رقیب که تو یار تندخو داری
که گفت میکده بگذار و باغ خلد بگیر
دلا چه گوش باین قوم هرزه گو داری
زسوز عشق بجانم خدایرا ساقی
بیار هر چه خم و ساغر و سبو داری
زکارخانه بیرنگ عشق جامه بپوش
چه فایده که چو گل جمله رنگ و بو داری
تو را سزد که غزال ختن شوی ای چشم
که فافه ها زخم زلف مشکبو داری
زماه و سرو فزونی برفتن و گفتن
و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داری
تمام سیر جهان در وجود خویش کنی
اگر بجیب تفکر سری فرو داری
هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نیک
بگو بغیر عبث تا چه گفتگو داری
ببحر پارس نجستیم گوهر مقصود
بود بخاکی اگر میل جستجو داری
چه خاک خاک در بوتراب کان گهر
که جز خدای تو آشفته رو به او داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
چو خم از خون دل در میکشم می
بخون دل باین می برده ام پی
مرا تا لعل ساقی داده ساغر
نخواهم خوردن از جام دگر می
اگر پیوسته او بی می کند عیش
ولیکن من نیازم عیش بی وی
لبش را بوسه زد تا ساغر غیر
می از گرمی غیرت کرده ام خوی
بکش در کاخ دل ای عشق مسند
بساط این هوسناکی بکن طی
بدل گفتم نهادم داغ رستم
طبیبم گفت کی به گردد از کی
زمرغ بام بشنو ذکر هوهو
بغفلت اندری ایدل تو هی هی
مبر دیگر رگم بیهوده فصاد
که غیر از دوست نبود در رگ و پی
نوای عشق و داغ اشتیاقت
زخاکم بر دماند لاله و نی
ستم زآن ترک اگر آشفته دیدی
بحیدر شکوه کن پنهانی از وی
بزن درویش شئی الله به آن در
که امکان خود بپیش اوست لاشئی
بخون دل باین می برده ام پی
مرا تا لعل ساقی داده ساغر
نخواهم خوردن از جام دگر می
اگر پیوسته او بی می کند عیش
ولیکن من نیازم عیش بی وی
لبش را بوسه زد تا ساغر غیر
می از گرمی غیرت کرده ام خوی
بکش در کاخ دل ای عشق مسند
بساط این هوسناکی بکن طی
بدل گفتم نهادم داغ رستم
طبیبم گفت کی به گردد از کی
زمرغ بام بشنو ذکر هوهو
بغفلت اندری ایدل تو هی هی
مبر دیگر رگم بیهوده فصاد
که غیر از دوست نبود در رگ و پی
نوای عشق و داغ اشتیاقت
زخاکم بر دماند لاله و نی
ستم زآن ترک اگر آشفته دیدی
بحیدر شکوه کن پنهانی از وی
بزن درویش شئی الله به آن در
که امکان خود بپیش اوست لاشئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
کو بشیری که بگوید زسفر میآئی
خرم آنروز که بینم تو زدر میآئی
مردم دیده نیابد بنظر مردم را
تو پری مردم چشم و بنظر میآئی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو بسر وقت پدر میآئی
شمع سان جان بسر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو بهنگام سحر میآئی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآئی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآئی
آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو بسر میآئی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
بوصالش تو کجا دست و کمر میآئی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآئی
همچو آشفته بسر بادیه پیمائی کن
چون بپابوس شه جن و بشر میآئی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآئی
خرم آنروز که بینم تو زدر میآئی
مردم دیده نیابد بنظر مردم را
تو پری مردم چشم و بنظر میآئی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو بسر وقت پدر میآئی
شمع سان جان بسر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو بهنگام سحر میآئی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآئی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآئی
آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو بسر میآئی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
بوصالش تو کجا دست و کمر میآئی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآئی
همچو آشفته بسر بادیه پیمائی کن
چون بپابوس شه جن و بشر میآئی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
ای شه کون و مکان ای علی عمرانی
که گدایان تو را عار بود سلطانی
دل ما جلوه گه تست نباشد عجبی
زآنکه خورشید فزون تابد در ویرانی
توئی ای نور خدا نقطه پرگار وجود
کی کجا گنجی در دایره امکانی
جای تو ساحت واجب بهدایت چندی
شاید ار جلوه دهی پیش بشر انسانی
نشتر اندر نظر یار تو باشد مژگان
مژه بر دیده خصم تو کند پیکانی
خون کند خصم بجام و چو بیاد تو کشم
وه که در کام مرا راح شود ریحانی
آسمان کرد مرا دور گر از یار و دیار
که به دریوزه بغربت روم از بی نانی
احمدالله که بدرگاه شهی جستم بار
که بود پور تو و آینه یزدانی
بوالحسن نور هدی آن شه اقلیم رضا
کش ملایک همه آیند پی دربانی
جستم از خاک درش گوهر مقصود کنون
کاز نظرباز فکندم گهر عمانی
از غبار رهش اکسیر مرادی دیدم
که کنم هرمس ناچیز طلای کانی
من آشفته کجا ذکر مدیح تو کجا
مدحت روز نیارند شب ظلمانی
پیش مجنون تو بقراط بود ابجد خوان
لال عشق تو باعجاز کند سحبانی
که گدایان تو را عار بود سلطانی
دل ما جلوه گه تست نباشد عجبی
زآنکه خورشید فزون تابد در ویرانی
توئی ای نور خدا نقطه پرگار وجود
کی کجا گنجی در دایره امکانی
جای تو ساحت واجب بهدایت چندی
شاید ار جلوه دهی پیش بشر انسانی
نشتر اندر نظر یار تو باشد مژگان
مژه بر دیده خصم تو کند پیکانی
خون کند خصم بجام و چو بیاد تو کشم
وه که در کام مرا راح شود ریحانی
آسمان کرد مرا دور گر از یار و دیار
که به دریوزه بغربت روم از بی نانی
احمدالله که بدرگاه شهی جستم بار
که بود پور تو و آینه یزدانی
بوالحسن نور هدی آن شه اقلیم رضا
کش ملایک همه آیند پی دربانی
جستم از خاک درش گوهر مقصود کنون
کاز نظرباز فکندم گهر عمانی
از غبار رهش اکسیر مرادی دیدم
که کنم هرمس ناچیز طلای کانی
من آشفته کجا ذکر مدیح تو کجا
مدحت روز نیارند شب ظلمانی
پیش مجنون تو بقراط بود ابجد خوان
لال عشق تو باعجاز کند سحبانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
طالع سعدی و کوکب کندم مسعودی
از ایازم برسد عاقبت محمودی
یوسف گل بسر تخت سلیمان آمد
از عنادل بشنو زمزمه داودی
خال تو طرفه خلیلی است بگلزار بهشت
آتشین روی تو چندانکه کند نمرودی
عود بر مجمر بی دود نباشد نه خط است
زلف بر مجمر عارض نکند گو عودی
ذقنت به بود از سیب بهشتی الحق
زآنکه هر میوه نشاید که کند امرودی
بندی دام تو و میل رهائی حاشا
زخمی تیر تو را نیست سر بهبودی
تافت از پرتو رخسار تو سر نه آدم
بهر ابلیس همان شد سبب مردودی
پرتو تو سوی بتخانه کشد برهمنان
ورنه بالله که جمادی نکند معبودی
نقش نه گنبد دوار نماند برجا
آتشین آه من ار دوش نکردی دودی
شاید ار کشتی آشفته برد بر ساحل
آنکه خاکی زدرش آمده کوه جودی
حل مشکل بکف اوست که او دست خداست
چه کنی تنگدلی از پی دیر و زودی
از ایازم برسد عاقبت محمودی
یوسف گل بسر تخت سلیمان آمد
از عنادل بشنو زمزمه داودی
خال تو طرفه خلیلی است بگلزار بهشت
آتشین روی تو چندانکه کند نمرودی
عود بر مجمر بی دود نباشد نه خط است
زلف بر مجمر عارض نکند گو عودی
ذقنت به بود از سیب بهشتی الحق
زآنکه هر میوه نشاید که کند امرودی
بندی دام تو و میل رهائی حاشا
زخمی تیر تو را نیست سر بهبودی
تافت از پرتو رخسار تو سر نه آدم
بهر ابلیس همان شد سبب مردودی
پرتو تو سوی بتخانه کشد برهمنان
ورنه بالله که جمادی نکند معبودی
نقش نه گنبد دوار نماند برجا
آتشین آه من ار دوش نکردی دودی
شاید ار کشتی آشفته برد بر ساحل
آنکه خاکی زدرش آمده کوه جودی
حل مشکل بکف اوست که او دست خداست
چه کنی تنگدلی از پی دیر و زودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
بمینا ساقیا صهبا نداری
و یا فکر خمار ما نداری
چه حظ از عمر جاویدانت ای خضر
که بر کف ساغر صهبا نداری
تو روحی کی در آئینه دهی عکس
سزد گر گویمت همتا نداری
چه پروا میکنی پروانه از شمع
خبر از یار بی پروا نداری
مگر لیلی درون خانه جستی
که مجنون رخ سوی سحرا نداری
نه ای بلبل گر از گل مست و شیدا
چرا وقت دیگر غوغا نداری
نیامد گلرخ ما با گل تو
بهارا صرفه بهر ما نداری
گل من عاشقانش صد هزارند
تو گل جز بلبلی شیدا نداری
بخواب ناز چندان ترک یغما
مگر امشب سر یغما نداری
مهل پا از دل ویرانه بیرون
که کنجی جز خرابه جا نداری
نهد آشفته کی سودای زلفش
خبر از آتش سودا نداری
شنیدی علم الاسماء رازم
خبر از صاحب اسما نداری
توسل جست بر اسماء خمسه
گر از ایشان بمافیها نداری
و یا فکر خمار ما نداری
چه حظ از عمر جاویدانت ای خضر
که بر کف ساغر صهبا نداری
تو روحی کی در آئینه دهی عکس
سزد گر گویمت همتا نداری
چه پروا میکنی پروانه از شمع
خبر از یار بی پروا نداری
مگر لیلی درون خانه جستی
که مجنون رخ سوی سحرا نداری
نه ای بلبل گر از گل مست و شیدا
چرا وقت دیگر غوغا نداری
نیامد گلرخ ما با گل تو
بهارا صرفه بهر ما نداری
گل من عاشقانش صد هزارند
تو گل جز بلبلی شیدا نداری
بخواب ناز چندان ترک یغما
مگر امشب سر یغما نداری
مهل پا از دل ویرانه بیرون
که کنجی جز خرابه جا نداری
نهد آشفته کی سودای زلفش
خبر از آتش سودا نداری
شنیدی علم الاسماء رازم
خبر از صاحب اسما نداری
توسل جست بر اسماء خمسه
گر از ایشان بمافیها نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی