عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
پیر مغان گشود زرحمت در سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
گر هر کرا نهانی کاریست با نگاری
ما را نهان و پیدا جز عشق نیست کاری
نقش و نگار مانی نغزاست و دلکش اما
حاشا که کرده تصویر زاین طرفه تر نگاری
خودکامی است از یار بوس و کنار جستن
هر کس که دوست خواهد از خود کند کناری
آب حیات و اکسیر آرم بارمغانی
در کوی میفروشان گر افتدم گذاری
ظلمانیم زشهوت نورانی از محبت
بنوازی ار بنورم ور سوزیم بناری
بگسسته ار مهارم بیرون کی از قطارم
داری زمام امکان بر سر نهم مهاری
با یار در شبستان عاشق کند گلستان
گرچه بود زمستان سازد عیان بهاری
لیلا نماند و عذرا مجنون برفت و وامق
آن حسن و عشق دادند بر ما و گلعذاری
سهل است عشق بازی در چشم کامجویان
گر درد عشق داری افتاده سخت کاری
سلطان کشور عشق آشفته جز علی کیست
ناچار هست شاهی هر جا بود دیاری
ما را نهان و پیدا جز عشق نیست کاری
نقش و نگار مانی نغزاست و دلکش اما
حاشا که کرده تصویر زاین طرفه تر نگاری
خودکامی است از یار بوس و کنار جستن
هر کس که دوست خواهد از خود کند کناری
آب حیات و اکسیر آرم بارمغانی
در کوی میفروشان گر افتدم گذاری
ظلمانیم زشهوت نورانی از محبت
بنوازی ار بنورم ور سوزیم بناری
بگسسته ار مهارم بیرون کی از قطارم
داری زمام امکان بر سر نهم مهاری
با یار در شبستان عاشق کند گلستان
گرچه بود زمستان سازد عیان بهاری
لیلا نماند و عذرا مجنون برفت و وامق
آن حسن و عشق دادند بر ما و گلعذاری
سهل است عشق بازی در چشم کامجویان
گر درد عشق داری افتاده سخت کاری
سلطان کشور عشق آشفته جز علی کیست
ناچار هست شاهی هر جا بود دیاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
نشکفته است از چمن دلبری گلی
کاندر هوای او نسرائیده بلبلی
بلبل که شوق گل بکمندش در افکند
باید بزخم خار نماید تحملی
باز نظر کبوتر دل دید در هوا
تیهو صفت اسیر نمودش بچنگلی
تنها نه خاکیان متزلزل زعشق تو
کاز تو بود بعالم علوی تزلزلی
با سرو و سنبل و گل و نسرین چه احتیاج
کاز زلف و روی و قدتو گل و سرو سنبلی
آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل
بندند شاهدان چمن گر تجملی
شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل
مستان تو فکنده در آفاق غلغلی
آشفته چیست خاری از این بوستان سرا
خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی
آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود
آدم نبود بر ملکوتش تفضلی
نور خدا علی ولی و صراط حق
کز مهر او خدای برافراشته پلی
کاندر هوای او نسرائیده بلبلی
بلبل که شوق گل بکمندش در افکند
باید بزخم خار نماید تحملی
باز نظر کبوتر دل دید در هوا
تیهو صفت اسیر نمودش بچنگلی
تنها نه خاکیان متزلزل زعشق تو
کاز تو بود بعالم علوی تزلزلی
با سرو و سنبل و گل و نسرین چه احتیاج
کاز زلف و روی و قدتو گل و سرو سنبلی
آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل
بندند شاهدان چمن گر تجملی
شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل
مستان تو فکنده در آفاق غلغلی
آشفته چیست خاری از این بوستان سرا
خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی
آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود
آدم نبود بر ملکوتش تفضلی
نور خدا علی ولی و صراط حق
کز مهر او خدای برافراشته پلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
بغیر از آن خم مو ایدل آشیانه نداری
خبر زکار نسیم صبا و شانه نداری
باین خوشاست دل ودیده ام بمحفل اغیار
مهی دو روز فزون جا بهیچ خانه نداری
زچیست زرد شده روی سرخ تو ایشیخ
مگر بخانه دگر زآن می مغانه نداری
بقتل من کمری بسته ای که با نظر است این
برای کشتن عاشق جز این بهانه نداری
کنونکه خون دلی هست و ناله عیش بپا کن
که احتیاج بچنگ و می و مغانه نداری
غریق لجه عشق است نوح و کشتی او
خبر دلا تو از این بحر بیکرانه نداری
حدیث از کی و جم تا بچند مطرب مجلس
مگر به پرده نواهای عاشقانه نداری
نشان مهر علی گشته است نقش جبینت
بروز حشر جز این داغ تو نشانه نداری
پناه تو چه بود صاحب زمان دل مسکین
زمیر عصر تو بیم و غم زمانه نداری
خبر زکار نسیم صبا و شانه نداری
باین خوشاست دل ودیده ام بمحفل اغیار
مهی دو روز فزون جا بهیچ خانه نداری
زچیست زرد شده روی سرخ تو ایشیخ
مگر بخانه دگر زآن می مغانه نداری
بقتل من کمری بسته ای که با نظر است این
برای کشتن عاشق جز این بهانه نداری
کنونکه خون دلی هست و ناله عیش بپا کن
که احتیاج بچنگ و می و مغانه نداری
غریق لجه عشق است نوح و کشتی او
خبر دلا تو از این بحر بیکرانه نداری
حدیث از کی و جم تا بچند مطرب مجلس
مگر به پرده نواهای عاشقانه نداری
نشان مهر علی گشته است نقش جبینت
بروز حشر جز این داغ تو نشانه نداری
پناه تو چه بود صاحب زمان دل مسکین
زمیر عصر تو بیم و غم زمانه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
کند هر ملتی در بندگی بر قبله ای روئی
چو نیکو بنگری دارند جمله رو بر ابروئی
نه تنها ذکر یاهو از لب نوشین بگوش آید
که در وجدند ذرات جهان با هائی و هوئی
بزلف اوست شیدائی چه صحرائی چه دریائی
تعالی یکجهان دارد اسیر هر خم موئی
مرا آن نخل جانپرور بجوی دیده جا دارد
نشاند باغبان گر سرو خود را بر لب جوئی
برند از چین زلفت نافه نه از آهوی چینی
خطا باشد گرفته هر که بر عشاق آهوئی
صبا زآن طره بو دارای چرا در دیده نگذشتی
جهانی را توانی زندگی دادن چو از بوئی
بود آشفته را از هر دو عالم رو بسوی تو
اگر چه هر که را بینی بعالم روست بر سوئی
مرا زخم درون مرحم ندارد در جهان اما
لب نوشین دهان تو نهان کرده است داروئی
بیا در آینه از می بشوی این زنگ خودبینی
بروی مرتضی بنگر اگر مرد خداجوئی
چو نیکو بنگری دارند جمله رو بر ابروئی
نه تنها ذکر یاهو از لب نوشین بگوش آید
که در وجدند ذرات جهان با هائی و هوئی
بزلف اوست شیدائی چه صحرائی چه دریائی
تعالی یکجهان دارد اسیر هر خم موئی
مرا آن نخل جانپرور بجوی دیده جا دارد
نشاند باغبان گر سرو خود را بر لب جوئی
برند از چین زلفت نافه نه از آهوی چینی
خطا باشد گرفته هر که بر عشاق آهوئی
صبا زآن طره بو دارای چرا در دیده نگذشتی
جهانی را توانی زندگی دادن چو از بوئی
بود آشفته را از هر دو عالم رو بسوی تو
اگر چه هر که را بینی بعالم روست بر سوئی
مرا زخم درون مرحم ندارد در جهان اما
لب نوشین دهان تو نهان کرده است داروئی
بیا در آینه از می بشوی این زنگ خودبینی
بروی مرتضی بنگر اگر مرد خداجوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ای دلبر هر جائیم امشب بکجائی
گفتی که بیائی زچه روعهد نپائی
ما دیده گشودیم و فروبسته در از غیر
تا تو زسرانگشت کرم در بگشائی
چندانکه نیاز آرمت ای ترک جفاجو
چون سرو کشی تو سرو بر ناز فزائی
از حلقه اوباش درآ همدم ما باش
کاخر زندامت سرانگشت بخائی
من روز شمارم بخود وعید همایون
خورشید صفت نیمشب از در چو در آئی
آخر تو طبیبی به مریضان نظری کن
لازم نبود کس بفرستم که بیائی
آنان که نپایند مرا همدم و همدوش
آخر تو کجائی که در این بزم بپائی
آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غیر
تا کی نمکم بردل مجروح بسائی
با مهر علی میروی آشفته چو در خاک
چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئی
گفتی که بیائی زچه روعهد نپائی
ما دیده گشودیم و فروبسته در از غیر
تا تو زسرانگشت کرم در بگشائی
چندانکه نیاز آرمت ای ترک جفاجو
چون سرو کشی تو سرو بر ناز فزائی
از حلقه اوباش درآ همدم ما باش
کاخر زندامت سرانگشت بخائی
من روز شمارم بخود وعید همایون
خورشید صفت نیمشب از در چو در آئی
آخر تو طبیبی به مریضان نظری کن
لازم نبود کس بفرستم که بیائی
آنان که نپایند مرا همدم و همدوش
آخر تو کجائی که در این بزم بپائی
آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غیر
تا کی نمکم بردل مجروح بسائی
با مهر علی میروی آشفته چو در خاک
چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
از وصل روی جانان امشب چو کامکاری
شکوه زبخت حیف است گر بر زبان برآری
شربت بود چو گیری از دست دوست حنظل
عزت شمر چو بینی در عشق یار خواری
بلبل بموسم گل افغان و ناله ات چیست
در روز وصل بیجاست غوغا و بیقراری
روی تو خوانده ام گل زلف کج تو سنبل
سنبل بگل نماید گر زآنکه مشکباری
ای ابر نوبهاری دریا در آستینی
بر کشت تشنه کامان شاید که رحمت آری
جز میکده که آنجا ما را امیدگاهست
نشنیده ام زخاکی بوی امیدواری
گر دیگران به اعمال در حشر سربلندند
من سر بزیر آنجا از بار شرمساری
ساقی به برتو هوشم زآن عقل سوز باده
تا برکشیم خطی بر رسم هوشیاری
نبود مرا زر و زور تاره برم بکویش
بر خاکیان حیدر رو مینهم بزاری
از درگه علی رو ای همرهان متابید
کاشفته تاجور شد اینجا به خاکساری
شکوه زبخت حیف است گر بر زبان برآری
شربت بود چو گیری از دست دوست حنظل
عزت شمر چو بینی در عشق یار خواری
بلبل بموسم گل افغان و ناله ات چیست
در روز وصل بیجاست غوغا و بیقراری
روی تو خوانده ام گل زلف کج تو سنبل
سنبل بگل نماید گر زآنکه مشکباری
ای ابر نوبهاری دریا در آستینی
بر کشت تشنه کامان شاید که رحمت آری
جز میکده که آنجا ما را امیدگاهست
نشنیده ام زخاکی بوی امیدواری
گر دیگران به اعمال در حشر سربلندند
من سر بزیر آنجا از بار شرمساری
ساقی به برتو هوشم زآن عقل سوز باده
تا برکشیم خطی بر رسم هوشیاری
نبود مرا زر و زور تاره برم بکویش
بر خاکیان حیدر رو مینهم بزاری
از درگه علی رو ای همرهان متابید
کاشفته تاجور شد اینجا به خاکساری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
تا به کی بسمل خود را نگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
بده ساقی از آن می ساتکینی
که اندر شیشه مانده اربعینی
خورم صد نیش از زنبور ناچار
ببوی آنکه نوشم انگبینی
خرد را با تو کی دعویست ای عشق
که تو استاد بر روح الامینی
بکویت تشنه جان دادند عشاق
عجب تر آنکه تو ماء معینی
بتابد بر زمین هر روز خورشید
که تا برپای تو ساید جبینی
نشاید گفت کاندر آسمانی
نمی زیبد که گویم در زمینی
گرفتاری بزندان تعلق
چو عیسی گر بچرخ چارمینی
نباشد حق پرستی در گل ای دل
بدیر و کعبه افشان آستینی
عمل چون نیست آشفته به ناچار
بدرویشی بسازد خوشه چینی
در آن صحرا که کشته حب حیدر
شهی کش نیست جز قرآن قرینی
که اندر شیشه مانده اربعینی
خورم صد نیش از زنبور ناچار
ببوی آنکه نوشم انگبینی
خرد را با تو کی دعویست ای عشق
که تو استاد بر روح الامینی
بکویت تشنه جان دادند عشاق
عجب تر آنکه تو ماء معینی
بتابد بر زمین هر روز خورشید
که تا برپای تو ساید جبینی
نشاید گفت کاندر آسمانی
نمی زیبد که گویم در زمینی
گرفتاری بزندان تعلق
چو عیسی گر بچرخ چارمینی
نباشد حق پرستی در گل ای دل
بدیر و کعبه افشان آستینی
عمل چون نیست آشفته به ناچار
بدرویشی بسازد خوشه چینی
در آن صحرا که کشته حب حیدر
شهی کش نیست جز قرآن قرینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
عکس زلفت چهره دود آلود دارد اندکی
لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکی
چشم مستت کاین همه مستی و مخموری کند
نشئه زآن لعل می آلود دارد اندکی
کی کند سر بر سر سودای عشق نیکوان
بیم گر کس از زیان و سود دارند اندکی
سبزه خط و خلیل خال با رویتو گفت
نسبتی بر آتش نمرود دارد اندکی
حسن یوسف را بها هرگز نکاهد مصریان
مشتری گر خود زر معدود دارد اندکی
روزی ار امروز باشد گو غم فردا مخور
هر که زین نعمت بکف موجود دارد اندکی
میکشندش گر سوی بتخانه تکفیرش مکن
هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکی
لاجرم آشفته درویشیم از مهر علی
کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکی
کی غنا خواند دگر صوت حسن را شیخ شهر
گوش گر بر نغمه داود دارد اندکی
لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکی
چشم مستت کاین همه مستی و مخموری کند
نشئه زآن لعل می آلود دارد اندکی
کی کند سر بر سر سودای عشق نیکوان
بیم گر کس از زیان و سود دارند اندکی
سبزه خط و خلیل خال با رویتو گفت
نسبتی بر آتش نمرود دارد اندکی
حسن یوسف را بها هرگز نکاهد مصریان
مشتری گر خود زر معدود دارد اندکی
روزی ار امروز باشد گو غم فردا مخور
هر که زین نعمت بکف موجود دارد اندکی
میکشندش گر سوی بتخانه تکفیرش مکن
هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکی
لاجرم آشفته درویشیم از مهر علی
کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکی
کی غنا خواند دگر صوت حسن را شیخ شهر
گوش گر بر نغمه داود دارد اندکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خیز و بیار زآن خط و لعلم تو مشک و می
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
تو ای غزال سرائی چرا غزل نسرائی
غمم زدل زنواهای زیر و بم نزدائی
توئی غزال سرائی غزل سرای تو چون من
روا نباشد اگردر سرای ما نسرائی
بگیر چنگ بچنگ و بکف بیار دف و نی
اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائی
زناخن مژه ای زن بتا به تار دل من
که دل نوا کشد و بر نوای او بسرائی
غزل سرا و بکش ساغر و برقص و زجا خیز
که تا چو حور بجنت میان بزم برآئی
ادیب باش و ظریف و بگوی شعر و بخوان
که تا عزیز به چشم جهانیان بدر آئی
زشعر دلکش آشفته خوان مدیح علی را
که از بیان حقایق بسوی حق بگرائی
گره ززلف دو تا باز کن بمجلس انسم
که تا گره زدل عاشقان خود بگشائی
کنونکه لعل شکرخات هست قند نریزی
مباد آنکه سر انگشت خود زغصه بخوائی
چو هست آینه ات مظهر جمال جلالش
در آینه بنگر تا که خویشتن بستائی
غمم زدل زنواهای زیر و بم نزدائی
توئی غزال سرائی غزل سرای تو چون من
روا نباشد اگردر سرای ما نسرائی
بگیر چنگ بچنگ و بکف بیار دف و نی
اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائی
زناخن مژه ای زن بتا به تار دل من
که دل نوا کشد و بر نوای او بسرائی
غزل سرا و بکش ساغر و برقص و زجا خیز
که تا چو حور بجنت میان بزم برآئی
ادیب باش و ظریف و بگوی شعر و بخوان
که تا عزیز به چشم جهانیان بدر آئی
زشعر دلکش آشفته خوان مدیح علی را
که از بیان حقایق بسوی حق بگرائی
گره ززلف دو تا باز کن بمجلس انسم
که تا گره زدل عاشقان خود بگشائی
کنونکه لعل شکرخات هست قند نریزی
مباد آنکه سر انگشت خود زغصه بخوائی
چو هست آینه ات مظهر جمال جلالش
در آینه بنگر تا که خویشتن بستائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
در همه آفاق طاقی در همه عالم تمامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
صبح عیدی شام وصلی ماه خاصی شمع عامی
همچو کیفیت بطبعی همچو مینائی بچشمی
چون روان جاری بجسمی ذوق سان مضمر بکامی
در همه صورت بدیعی در همه معنی لطیفی
در همه چشمی قبولی در همه خوئی تمامی
عاجزم اندر صفاتت تا چه خواهد بود ذاتت
نور محضی جان صرفی یا ملک یا مه کدامی
همچو نشئه در شرابی نای مطرب را نوائی
گلبن و سروی ببستان آفتاب و مه بنامی
رند مستی پارسائی مطربی مانی نوائی
ساقئی در بزم مستان یا که صهبا یا که جامی
چون دهل اندر خروشی خم صفت دایم بجوشی
زآتش می پخته کن خود را تو ای صوفی که خامی
نیکنامی در طریق عشق بدنامی است خوش باش
گر تو بدنامی بعشق آشفته آخر نیکنامی
خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان
گر بخیل بندگان حیدر صفدر غلامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
نه آدمی نه فرشته نه حوری و نه پری
چه مظهری تو که هر جا دلی بود ببری
بیا وآینه رو بین چو چشم بازت هست
که آینه ندهد حاصلت بی بصری
تو را از خانه خدا نیست چون خبر ای شیخ
اگرچه در حرمی ره بمقصدی نبری
بخد و قد تو سر خط بندگی دادند
زرنگ و بو گل و سرو چمان بجلوه گری
بگفته تو خورم خون و باده بگذارم
که عاشقت نکند گوش گفته دگری
زخویش بیخبرم کن بجامی ای ساقی
که شیخ بیخبر آمد زذوق بیخبری
اگر جهان همه اولاد پیر کنعانند
چو نیست یوسف نالد زدرد بی پسری
چو میخ پای بجا باش هر دری چه زنی
بود که وارهی ایدل زننگ در بدری
خط تو فتنه و زلف تو فتنه چشم بلا
چه فتنه ها که عیان شد بدوره قمری
چه مو بمو صفت ار جادوان زلفت گفت
سزد که دم زند آشفته ات بسحرگری
گرفته خط زرخ تو خط ولیعهدی
مگر که دولت حسنت بتا بود سپری
گره گشائی هر بستگی بدست خداست
که این مقام نیاید زقوه بشری
بزن بدامن حیدر تو دست دل درویش
زهر چه غیر خداوند هست باش بری
چه مظهری تو که هر جا دلی بود ببری
بیا وآینه رو بین چو چشم بازت هست
که آینه ندهد حاصلت بی بصری
تو را از خانه خدا نیست چون خبر ای شیخ
اگرچه در حرمی ره بمقصدی نبری
بخد و قد تو سر خط بندگی دادند
زرنگ و بو گل و سرو چمان بجلوه گری
بگفته تو خورم خون و باده بگذارم
که عاشقت نکند گوش گفته دگری
زخویش بیخبرم کن بجامی ای ساقی
که شیخ بیخبر آمد زذوق بیخبری
اگر جهان همه اولاد پیر کنعانند
چو نیست یوسف نالد زدرد بی پسری
چو میخ پای بجا باش هر دری چه زنی
بود که وارهی ایدل زننگ در بدری
خط تو فتنه و زلف تو فتنه چشم بلا
چه فتنه ها که عیان شد بدوره قمری
چه مو بمو صفت ار جادوان زلفت گفت
سزد که دم زند آشفته ات بسحرگری
گرفته خط زرخ تو خط ولیعهدی
مگر که دولت حسنت بتا بود سپری
گره گشائی هر بستگی بدست خداست
که این مقام نیاید زقوه بشری
بزن بدامن حیدر تو دست دل درویش
زهر چه غیر خداوند هست باش بری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
بردم زعشق آن لب شیرین مرارتی
سودایت آتشست و بجان زو حرارتی
نبود خسارت از دل و دین گشت صرف عشق
بی مایه کس نکرده بعالم تجارتی
ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند
تا ابرویت بقتل که دارد اشارتی
گفتم بچشم خانه بسازم بغمزه گفت
حاشا که کس بآب گذارد عمارتی
زاهد میان حلقه پاکان نشسته ای
گویا زآب میکده کردی طهارتی
رویت بر آسمان صباحت مه تمام
بستان حسن یافت زخطت خضارتی
گر بایدت خرابی دل گفت پیش دوست
ای آه من زسینه شبی کن سفارتی
ای سینه دل بغمزه آن ترک مست رفت
یغمائیان زملک تو بردند غارتی
آبی بزن بر آتشم ای عشق خانه سوز
کز سوز عقل و نفس عیان شد شرارتی
دشنام تلخ زآن لب شیرین مگو بغیر
دشنام اگر چه تلخ تو شیرین عبارتی
پیش امیر مشرق و مغرب علی که کس
جز او نیافته است بر امکان امارتی
آشفته گو بچنگ اعادی بود اسیر
برهانش از میان باندک اشارتی
سودایت آتشست و بجان زو حرارتی
نبود خسارت از دل و دین گشت صرف عشق
بی مایه کس نکرده بعالم تجارتی
ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند
تا ابرویت بقتل که دارد اشارتی
گفتم بچشم خانه بسازم بغمزه گفت
حاشا که کس بآب گذارد عمارتی
زاهد میان حلقه پاکان نشسته ای
گویا زآب میکده کردی طهارتی
رویت بر آسمان صباحت مه تمام
بستان حسن یافت زخطت خضارتی
گر بایدت خرابی دل گفت پیش دوست
ای آه من زسینه شبی کن سفارتی
ای سینه دل بغمزه آن ترک مست رفت
یغمائیان زملک تو بردند غارتی
آبی بزن بر آتشم ای عشق خانه سوز
کز سوز عقل و نفس عیان شد شرارتی
دشنام تلخ زآن لب شیرین مگو بغیر
دشنام اگر چه تلخ تو شیرین عبارتی
پیش امیر مشرق و مغرب علی که کس
جز او نیافته است بر امکان امارتی
آشفته گو بچنگ اعادی بود اسیر
برهانش از میان باندک اشارتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
هیچ دانی که چه با این دل شیدا کردی
صبر و دین طاقت و عقلش همه یغما کردی
داغ عشقی زدیش زان خم گیسو بجبین
رانده اش از حرم و دیر و کلیسا کردی
میکشان خام شمارندم و زاهد خمار
وه که در مسجدم و میکده رسوا کردی
مردمان در طلب گوهر وصلت غواص
دیده از خون دلم غیرت دریا کردی
گاه فرهاد وشم تلخ زشیرین شد کام
گاه مجنون صفتم واله لیلا کردی
گاه یوسف صفتم جانب زندان بردی
گاه رسوای جهانم چو زلیخا کردی
گاه چون ویس شدم بسته دام رامین
گاه وامق صفتم طالب عذرا کردی
گه سمندر صفتم صبر بر آتش دادی
گاه از پرتو شمعی زپرم واکردی
گاه خفاش صفت دشمن خورشید بجان
گه پرستنده مهرم تو چو حربا کردی
سوختی گاه چو قبطی تنم از شعله طور
سینه ام گه زشرر غیرت سینا کردی
گاه ناچار بدرد دل بیمار و علیل
که باحیاء نفوسم چو مسیحا کردی
داشتم میل خردمندی و دانش چندی
باز آشفته ام از زلف چلیپا کردی
دل آشفته بود خانه مهر حیدر
غدر تو با علی عالی اعلا کردی
صبر و دین طاقت و عقلش همه یغما کردی
داغ عشقی زدیش زان خم گیسو بجبین
رانده اش از حرم و دیر و کلیسا کردی
میکشان خام شمارندم و زاهد خمار
وه که در مسجدم و میکده رسوا کردی
مردمان در طلب گوهر وصلت غواص
دیده از خون دلم غیرت دریا کردی
گاه فرهاد وشم تلخ زشیرین شد کام
گاه مجنون صفتم واله لیلا کردی
گاه یوسف صفتم جانب زندان بردی
گاه رسوای جهانم چو زلیخا کردی
گاه چون ویس شدم بسته دام رامین
گاه وامق صفتم طالب عذرا کردی
گه سمندر صفتم صبر بر آتش دادی
گاه از پرتو شمعی زپرم واکردی
گاه خفاش صفت دشمن خورشید بجان
گه پرستنده مهرم تو چو حربا کردی
سوختی گاه چو قبطی تنم از شعله طور
سینه ام گه زشرر غیرت سینا کردی
گاه ناچار بدرد دل بیمار و علیل
که باحیاء نفوسم چو مسیحا کردی
داشتم میل خردمندی و دانش چندی
باز آشفته ام از زلف چلیپا کردی
دل آشفته بود خانه مهر حیدر
غدر تو با علی عالی اعلا کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
ای شمع چه داری بجهان سوز و گدازی
از چیست که با حالت پروانه نسازی
بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت
کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی
مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان
کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی
از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب
شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی
شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین
حاشا که خرد از من درویش نیازی
ای ترک بخون دگران پنجه میالای
بر خون من ار هست تو را خط جوازی
آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم
شاید بکف آریم زنو عمر درازی
این شور که اندر سر سوداد زده دارم
آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی
ای محرم اسرار الهی بمن آموز
سری زغم عشق که تو محرم رازی
از چیست که با حالت پروانه نسازی
بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت
کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی
مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان
کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی
از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب
شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی
شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین
حاشا که خرد از من درویش نیازی
ای ترک بخون دگران پنجه میالای
بر خون من ار هست تو را خط جوازی
آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم
شاید بکف آریم زنو عمر درازی
این شور که اندر سر سوداد زده دارم
آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی
ای محرم اسرار الهی بمن آموز
سری زغم عشق که تو محرم رازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
متحیریم یا رب بکجاست خضر راهی
که چو کور در شب تار فتاده ایم بچاهی
چه کمست باغبانا زتو و زبوستانت
که بپای گلبن تو خورد آب هم گیاهی
همه خلق در گمانند زنقطه دهانت
سخنی بگو خدا را پی رفع اشتباهی
همه عمر بر جمالت نگران و منتظر من
نظری بحالتم کن بنوازم از نگاهی
مژه ات چو جنبشی کرد دل من طپید و گفتا
بخرابی حصاری شده متفق سپاهی
به که داوری توان برد و جز از دعا چه گوید
بگدای ره نشینی چو ستم رسد زشاهی
همه کشتگان چو بینند جمال تو بمحشر
نزند زخون بها دم بحساب دادخواهی
نشنیدم آفتابی بجز از تو سرو گلروی
که برآرد از گریبان بشبان تیره ماهی
برسان بمستحقان تو زکوة حسن رویت
که مباد خرمنت را شرری رسد زآهی
زچه رانیم خدا را تو زمیکده که خامی
که جز این سرا مرا نیست دگر گریزگاهی
بجز از نجف تو آشفته مبر پناه هرگز
که بهر دو کون نبود بجز از علی پناهی
بر کوه رحمت اوست چو کاه جرمت ایدل
بعبث کسی نسنجد بر کوه برگ کاهی
که چو کور در شب تار فتاده ایم بچاهی
چه کمست باغبانا زتو و زبوستانت
که بپای گلبن تو خورد آب هم گیاهی
همه خلق در گمانند زنقطه دهانت
سخنی بگو خدا را پی رفع اشتباهی
همه عمر بر جمالت نگران و منتظر من
نظری بحالتم کن بنوازم از نگاهی
مژه ات چو جنبشی کرد دل من طپید و گفتا
بخرابی حصاری شده متفق سپاهی
به که داوری توان برد و جز از دعا چه گوید
بگدای ره نشینی چو ستم رسد زشاهی
همه کشتگان چو بینند جمال تو بمحشر
نزند زخون بها دم بحساب دادخواهی
نشنیدم آفتابی بجز از تو سرو گلروی
که برآرد از گریبان بشبان تیره ماهی
برسان بمستحقان تو زکوة حسن رویت
که مباد خرمنت را شرری رسد زآهی
زچه رانیم خدا را تو زمیکده که خامی
که جز این سرا مرا نیست دگر گریزگاهی
بجز از نجف تو آشفته مبر پناه هرگز
که بهر دو کون نبود بجز از علی پناهی
بر کوه رحمت اوست چو کاه جرمت ایدل
بعبث کسی نسنجد بر کوه برگ کاهی