عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
گفتم از سلسله زلف تو دارم گله ای
زیر لب خنده زنان گفت چه بی حوصله ای
کاکل و زلف تو پیوست بهم سلسله ای
زد ببطلان تسلسل خط تو باطله ای
همرهان در سفر عشق بسی بگریزند
بازگشتند و نبردند بسر مرحله ای
نه گمانم زکمند تو رهائی طلبد
وحشئی را که بپایش بنهی سلسله ای
عاشقی پیشه کن و دست بشو از همه کار
که ندیدم بجهان خوشتر از این مشعله ای
گفت گفتی که بود مشک زچین فکر خطاست
از حبش آمده در روم کنون قافله ای
آتش عشق تو در شهر درافتاده مگر
زآتشین چهره برافروخته ی مشعله ای
بوی روح آیدت از باده صافی ای خم
همچو مریم بمسیحا تو مگر حامله ای
دل آشفته چو آورد مدیحت بزبان
از لبان تو بجز بوسه نخواهد صله ای
سوره حسن بفرقان محبت خواندم
جز خم ابروی تو نیست برو بسمله ای
مرکبم عشق بود مهر علی توشه ره
ما جز این زاد نداریم و جز این راحله ای
زیر لب خنده زنان گفت چه بی حوصله ای
کاکل و زلف تو پیوست بهم سلسله ای
زد ببطلان تسلسل خط تو باطله ای
همرهان در سفر عشق بسی بگریزند
بازگشتند و نبردند بسر مرحله ای
نه گمانم زکمند تو رهائی طلبد
وحشئی را که بپایش بنهی سلسله ای
عاشقی پیشه کن و دست بشو از همه کار
که ندیدم بجهان خوشتر از این مشعله ای
گفت گفتی که بود مشک زچین فکر خطاست
از حبش آمده در روم کنون قافله ای
آتش عشق تو در شهر درافتاده مگر
زآتشین چهره برافروخته ی مشعله ای
بوی روح آیدت از باده صافی ای خم
همچو مریم بمسیحا تو مگر حامله ای
دل آشفته چو آورد مدیحت بزبان
از لبان تو بجز بوسه نخواهد صله ای
سوره حسن بفرقان محبت خواندم
جز خم ابروی تو نیست برو بسمله ای
مرکبم عشق بود مهر علی توشه ره
ما جز این زاد نداریم و جز این راحله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
حسنت نهاده دانه دامی عجب براه
کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه
خورشید سر برهنه بپای تو سر بسود
کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه
غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید
شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه
نبود مجال سلطنت عقل چون بناز
بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه
گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او
دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه
در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری
از اوج تخت یوسف مصری فتد بچاه
اکنون که لعل یار بکام است جان بده
امشب که زلف یار بدست است می بخواه
اسکندر آب خضر همی جست و ره نبرد
آب حیات خورده عاشق زخاک راه
گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو
چین و ختن ندارد این ترک دل سیاه
آهم بدل گره شده است از جفای تو
ترسم به پیش آینه تو برآرم آه
زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر
ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه
طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح
آشفته میبرد بدر میکده پناه
میخانه محبت حق مضجع علی
خاکی که سوده اند ملایک بر او جناه
کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه
خورشید سر برهنه بپای تو سر بسود
کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه
غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید
شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه
نبود مجال سلطنت عقل چون بناز
بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه
گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او
دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه
در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری
از اوج تخت یوسف مصری فتد بچاه
اکنون که لعل یار بکام است جان بده
امشب که زلف یار بدست است می بخواه
اسکندر آب خضر همی جست و ره نبرد
آب حیات خورده عاشق زخاک راه
گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو
چین و ختن ندارد این ترک دل سیاه
آهم بدل گره شده است از جفای تو
ترسم به پیش آینه تو برآرم آه
زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر
ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه
طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح
آشفته میبرد بدر میکده پناه
میخانه محبت حق مضجع علی
خاکی که سوده اند ملایک بر او جناه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
عاشقانرا جز لب تو باده مستانه نه
میکشان را غیر چشمت ساغر و پیمانه نه
گو در افکن کشتی عشاق را در شط می
در خور مستی مستان غمت خمخانه نه
هم طلبکارت برهمن هم هواخواه تو شیخ
دیده کس مأوای تو کعبه نه و بتخانه نه
گر جهان غواص خواهد بود در بحر وجود
بحر وحدت را بود دری چو تو دردانه نه
گر براندازی تو ای لیلا زرخ پرده بحی
همچو آشفته تو را مجنون بود دیوانه نه
میکشان را غیر چشمت ساغر و پیمانه نه
گو در افکن کشتی عشاق را در شط می
در خور مستی مستان غمت خمخانه نه
هم طلبکارت برهمن هم هواخواه تو شیخ
دیده کس مأوای تو کعبه نه و بتخانه نه
گر جهان غواص خواهد بود در بحر وجود
بحر وحدت را بود دری چو تو دردانه نه
گر براندازی تو ای لیلا زرخ پرده بحی
همچو آشفته تو را مجنون بود دیوانه نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
دانست و هست و بود تو را مظهر آینه
روزی که کرد تعبیه اسکندر آینه
نتوان زدود نقش رخت از ضمیر او
چون جان گرفته عکس تو را در بر آینه
مستی من زآینه نبود عجب که هست
لعل لبت شراب بود ساغر آینه
عکس تو را و آه مرا عاریت گرفت
روشن اگر که هست و مکدر گر آینه
در آینه چو دید جمالت کلیم گفت
کرده شعاع طور تجلی در آینه
دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف
طوبی و حور در بر و هم کوثر آینه
آشفته داوری نبرد پیش شه زتو
اندر میان ما و تو بس داور آینه
جز در رخ علی نتوان دید نور حق
بهر جمال غیب بود حیدر آینه
روزی که کرد تعبیه اسکندر آینه
نتوان زدود نقش رخت از ضمیر او
چون جان گرفته عکس تو را در بر آینه
مستی من زآینه نبود عجب که هست
لعل لبت شراب بود ساغر آینه
عکس تو را و آه مرا عاریت گرفت
روشن اگر که هست و مکدر گر آینه
در آینه چو دید جمالت کلیم گفت
کرده شعاع طور تجلی در آینه
دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف
طوبی و حور در بر و هم کوثر آینه
آشفته داوری نبرد پیش شه زتو
اندر میان ما و تو بس داور آینه
جز در رخ علی نتوان دید نور حق
بهر جمال غیب بود حیدر آینه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
اصل ناپیدا و عکسی در میان افکنده ای
کیمیا پنهان و غوغا در جهان افکنده ای
گل شدت آئینه دار رنگ و بو در بوستان
سوز از آن در عندلیب نغمه خوان افکنده ای
بر ظهورت متفق قومی شده زاهل یقین
قوم دیگر را بخفیه در گمان افکنده ای
تا کنم حل بر حکیمان نقطه موهوم را
گفتگوئی از دهانت در میان افکنده ای
تا کشم در رشته توصیف توحید تو را
لؤلؤ منظوم از آنم در دهان افکنده ای
شمه ای از وصف رخسار تو نتوانم نگاشت
گرچه استعدا در کلک و بیان افکنده ای
بر زبان کس نمیگنجد چون اوصاف تو
زآن سبب نام علی را بر زبان افکنده ای
از پی تمییز قلب صاف در بازار کون
این محک را در میان بر امتحان افکنده ای
ای طبیب درد عیسی ای علی مرتضی
رحم کن آشفته را کش ناتوان افکنده ای
کیمیا پنهان و غوغا در جهان افکنده ای
گل شدت آئینه دار رنگ و بو در بوستان
سوز از آن در عندلیب نغمه خوان افکنده ای
بر ظهورت متفق قومی شده زاهل یقین
قوم دیگر را بخفیه در گمان افکنده ای
تا کنم حل بر حکیمان نقطه موهوم را
گفتگوئی از دهانت در میان افکنده ای
تا کشم در رشته توصیف توحید تو را
لؤلؤ منظوم از آنم در دهان افکنده ای
شمه ای از وصف رخسار تو نتوانم نگاشت
گرچه استعدا در کلک و بیان افکنده ای
بر زبان کس نمیگنجد چون اوصاف تو
زآن سبب نام علی را بر زبان افکنده ای
از پی تمییز قلب صاف در بازار کون
این محک را در میان بر امتحان افکنده ای
ای طبیب درد عیسی ای علی مرتضی
رحم کن آشفته را کش ناتوان افکنده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
ایکه جان داری فدا کن در ره جانانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
سوختن تن را بنه گر شمع را پروانه ای
تا نگردد موج زن عمان چشمت سالها
در کنار خود نه بینی زین صدف دردانه ای
کفر و اسلام ارچه سرگردان تو شد کوبکو
ایکه نه در کعبه ای پیدا نه در بتخانه ای
در قیامت مست صوفی وش درآید در سماع
هر که نوشد از شراب عشق تو پیمانه ای
زاهد ار خواهی بدانی حاصل ذکر ملک
بر در میخانه بشنو نعره مستانه ای
نازم آن دیوانه کو مجنون لیلی شد بحی
ورنه در هر شهر و کو عریان بود دیوانه ای
در دل درویش جو مهر علی را لاجرم
کافتاب و گنج را یابند در ویرانه ای
از فسون واعظان کی از سرش بیرون رود
هر که خواند از دفتر عشق بتان افسانه ای
کسوت تقوی قلندر وار آشفته بسوز
تا بدوزندت حریفان خرقه رندانه ای
هر سرو موی تو صد دل را بود کاشانه ای
از چه ویران میکنی صد خانه را از شانه ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای زلف پرشکن تو سرا پا شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
مطرب مجلس کجاست چنگ و چغانه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
شب گذشته چو مه زد علم بر این خرگاه
درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه
یکی ببرگ سمن بسته سمبل بویا
یکی بمشک ختن بر نهفته پیکر ماه
یکی بسرو بپوشیده پرنیان حله
یکی زمشک بمه بسته طیلسان سیاه
زتیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه
زنیزه داده بسی زخمها بترک نگاه
هزار سلسله دل پای بند زلفینش
هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه
یکی دهان که نگنجد بتنگی اندر وهم
یکی دهان که نیاید بوصف در افواه
کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد
نگاه چشم سیه فتنه دل آگاه
دو چشم جادوی عابد فریب و گیسویش
بسحر جادوی بابل فکنده اندر چاه
زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم
چه چاه یوسف مصری برو ببرده پناه
کشیده ساغری و گشته مست و جام بدست
شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه
من و ندیم شبانه بپایش افتادیم
چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه
بگفت وقت تواضع نماند جای نشست
زجای خیز و بخوان چامه بمدحت شاه
شهی که جام بکف ایستاده بر سر حوض
بقول یشرب عینا بها عبادالله
بده به تشنه لب آشفته جامی ایساقی
که از دو کون بکوی تو جسته است پناه
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
شفیع عرصه محشر علی ولی الله
درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه
یکی ببرگ سمن بسته سمبل بویا
یکی بمشک ختن بر نهفته پیکر ماه
یکی بسرو بپوشیده پرنیان حله
یکی زمشک بمه بسته طیلسان سیاه
زتیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه
زنیزه داده بسی زخمها بترک نگاه
هزار سلسله دل پای بند زلفینش
هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه
یکی دهان که نگنجد بتنگی اندر وهم
یکی دهان که نیاید بوصف در افواه
کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد
نگاه چشم سیه فتنه دل آگاه
دو چشم جادوی عابد فریب و گیسویش
بسحر جادوی بابل فکنده اندر چاه
زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم
چه چاه یوسف مصری برو ببرده پناه
کشیده ساغری و گشته مست و جام بدست
شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه
من و ندیم شبانه بپایش افتادیم
چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه
بگفت وقت تواضع نماند جای نشست
زجای خیز و بخوان چامه بمدحت شاه
شهی که جام بکف ایستاده بر سر حوض
بقول یشرب عینا بها عبادالله
بده به تشنه لب آشفته جامی ایساقی
که از دو کون بکوی تو جسته است پناه
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
شفیع عرصه محشر علی ولی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
شبها که شمع من توئی هم خود شبان داج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه
زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی
که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه
بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم
بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه
بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون
که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه
بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو
فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه
بجز شور علی آشفته نبود در دماغ من
مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
ارغوان است که با غالیه آمیخته ای
یا که بر برگ سمن سنبل تر ریخته ای
شهر برهم زده آشوب دو چشم سیهت
این چه فتنه است ندانم که برانگیخته ای
نیست در طره خوبان بجز از فکر خطا
تا کی ایدل تو در این سلسله آویخته ای
نام اغیار شده ذکر لب شیرینت
این چه نوش است که با نیش درآمیخته ای
لاجرم مردم چشمان تو بیمار بماند
بسکه مشک از خم زلفین سیه بیخته ای
مظهر نور علی گرنه ای فتنه شهر
زابروان تیغ دودم از چه برآهیخته ای
راه بر اوج جلالش نبری آشفته
گرچه جبریل شوی بال فروریخته ای
یا که بر برگ سمن سنبل تر ریخته ای
شهر برهم زده آشوب دو چشم سیهت
این چه فتنه است ندانم که برانگیخته ای
نیست در طره خوبان بجز از فکر خطا
تا کی ایدل تو در این سلسله آویخته ای
نام اغیار شده ذکر لب شیرینت
این چه نوش است که با نیش درآمیخته ای
لاجرم مردم چشمان تو بیمار بماند
بسکه مشک از خم زلفین سیه بیخته ای
مظهر نور علی گرنه ای فتنه شهر
زابروان تیغ دودم از چه برآهیخته ای
راه بر اوج جلالش نبری آشفته
گرچه جبریل شوی بال فروریخته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
با سپاه مژه از قتل که باز آمده ای
که بخون غرقه تو چون چنگل باز آمده ای
غاشقان تو چو پیرامن تو شعله شمع
محفل افروز ولی دوست گداز آمده ای
بحرم خانه دلهای خرابت ره نیست
که تو ای شیخ همه ره بحجاز آمده ای
حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو
چون تو ای باد صبا محرم راز آمده ای
ره مده شانه و مقراض بخود بهر خدای
چون تو ای زلف مرا عمر دراز آمده ای
چو نیاز آرمت ای قبله عشاق به پیش
که سراپای همه عشوه و ناز آمده ای
طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست
بردر میکده گر خود به نیاز آمده ای
با همه مستیت ای نرگس جادوی نگار
در محراب چرا بهر نماز آمده ای
تا که طغرات بمهر که بودای خط سبز
که بخون دو جهان خط جواز آمده ای
ننوازی دل آشفته چرا ای خم زلف
گر تو ای سلسله دیوانه نواز آمده ای
بر در میکده ای عرش کنی طوف بسر
چه شدت تا زنشیبی بفراز آمده ای
اندر این خانه مگر پرتو حیدر دیدی
که بخاک در او بهر نیاز آمده ای
که بخون غرقه تو چون چنگل باز آمده ای
غاشقان تو چو پیرامن تو شعله شمع
محفل افروز ولی دوست گداز آمده ای
بحرم خانه دلهای خرابت ره نیست
که تو ای شیخ همه ره بحجاز آمده ای
حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو
چون تو ای باد صبا محرم راز آمده ای
ره مده شانه و مقراض بخود بهر خدای
چون تو ای زلف مرا عمر دراز آمده ای
چو نیاز آرمت ای قبله عشاق به پیش
که سراپای همه عشوه و ناز آمده ای
طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست
بردر میکده گر خود به نیاز آمده ای
با همه مستیت ای نرگس جادوی نگار
در محراب چرا بهر نماز آمده ای
تا که طغرات بمهر که بودای خط سبز
که بخون دو جهان خط جواز آمده ای
ننوازی دل آشفته چرا ای خم زلف
گر تو ای سلسله دیوانه نواز آمده ای
بر در میکده ای عرش کنی طوف بسر
چه شدت تا زنشیبی بفراز آمده ای
اندر این خانه مگر پرتو حیدر دیدی
که بخاک در او بهر نیاز آمده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
ای هجر تو چو کوه و دل مستمند کاه
این کوه را زکاه بگردان بیک نگاه
با غیر مهربانی و با دوست سرگران
نامهربان بتا زدل سنگ آه آه
با روز و هجر و شام فراقم بسوز و ساز
مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه
ما و رقیب را بود این فرق در جهان
کاو با تو روبرو بود و چشم ما براه
بی مهر ماه من برقیب است مهربان
این مهر و کین که دیده بدو ران ز مهر و ماه
برکش خدایرا زمیان تیغ امتحان
تا رفع گرددت زمن و غیر اشتباه
در کوی میفروش نباشد نعال و صدر
یکسان بود بمحفل مستان گدا و شاه
از بسکه داد زلف رسن بازو ریسمان
یوسف صفت فکنده دل عاشقان بچاه
دستت بشو زخون که نباشد گواه حشر
بنمای رخ که داد بگیری ز دادخواه
در راه عشق دین و دل و جان سپرده ای
در این سرا کسی نرسیده بمال و جاه
لیلی بگو که بارش گیرد زاشتران
کامشب گرفته راه تو مجنون زاشک و آه
آشفته دل برشته مهر علی ببند
تا بگسلد علاقه جانت زماسواه
شاهنشه ولایت معنی ولی حق
آئینه دار سر ازل مظهر الله
این کوه را زکاه بگردان بیک نگاه
با غیر مهربانی و با دوست سرگران
نامهربان بتا زدل سنگ آه آه
با روز و هجر و شام فراقم بسوز و ساز
مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه
ما و رقیب را بود این فرق در جهان
کاو با تو روبرو بود و چشم ما براه
بی مهر ماه من برقیب است مهربان
این مهر و کین که دیده بدو ران ز مهر و ماه
برکش خدایرا زمیان تیغ امتحان
تا رفع گرددت زمن و غیر اشتباه
در کوی میفروش نباشد نعال و صدر
یکسان بود بمحفل مستان گدا و شاه
از بسکه داد زلف رسن بازو ریسمان
یوسف صفت فکنده دل عاشقان بچاه
دستت بشو زخون که نباشد گواه حشر
بنمای رخ که داد بگیری ز دادخواه
در راه عشق دین و دل و جان سپرده ای
در این سرا کسی نرسیده بمال و جاه
لیلی بگو که بارش گیرد زاشتران
کامشب گرفته راه تو مجنون زاشک و آه
آشفته دل برشته مهر علی ببند
تا بگسلد علاقه جانت زماسواه
شاهنشه ولایت معنی ولی حق
آئینه دار سر ازل مظهر الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
گوی داند که بچوگان کسی افتاده
که بسر رفته بمیدان و بسی افتاده
حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده
همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده
دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده
دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده
عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده
توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده
غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
داد خواهی بعجب دادرسی افتاده
که بسر رفته بمیدان و بسی افتاده
حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده
همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده
دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده
دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده
عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده
توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده
غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
داد خواهی بعجب دادرسی افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
گلزار عشق چون تو نهالی نیافته
رخسار حسن همچو تو خالی نیافته
جز ابروان بروی تو هرگز منجمی
بر آفتاب بدر هلالی نیافته
چندی حکیم نقطه موهوم جست و باز
غیر از دهان دوست خیالی نیافته
میخواست حسن دوست که تا جلوه ای کند
جز عرصه خیال مجالی نیافته
مجنون بدانش آنکه نه دیوانه تو شد
عاشق نباشد آنکه کمالی نیافته
صد دوره زد سپهر و مه و سال پس ندید
خوشتر زوقت وصل تو سالی نیافته
با اینکه خضر خورده زلال حیات را
چون لعل دلکش تو زلالی نیافته
چندانکه آدمی و ملک وصف کرده عقل
مانند تو فرشته خصالی نیافته
پروانگان زپرتو شمع تو سوختند
آشفته ات چرا پر وبالی نیافته
نور خدا در آینه اولیا بتافت
همچون علی جلال و جمالی نیافته
رخسار حسن همچو تو خالی نیافته
جز ابروان بروی تو هرگز منجمی
بر آفتاب بدر هلالی نیافته
چندی حکیم نقطه موهوم جست و باز
غیر از دهان دوست خیالی نیافته
میخواست حسن دوست که تا جلوه ای کند
جز عرصه خیال مجالی نیافته
مجنون بدانش آنکه نه دیوانه تو شد
عاشق نباشد آنکه کمالی نیافته
صد دوره زد سپهر و مه و سال پس ندید
خوشتر زوقت وصل تو سالی نیافته
با اینکه خضر خورده زلال حیات را
چون لعل دلکش تو زلالی نیافته
چندانکه آدمی و ملک وصف کرده عقل
مانند تو فرشته خصالی نیافته
پروانگان زپرتو شمع تو سوختند
آشفته ات چرا پر وبالی نیافته
نور خدا در آینه اولیا بتافت
همچون علی جلال و جمالی نیافته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
ساقی بباد دوست کرم کن پیاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
گسترده اند مستان از پرنیان ساده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه