عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ساقی بجان جم میم اندر پیاله کن
بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن
در آب بسته آتش سیاله کن روان
مرغولهای عنبر بر برگ گل کلاله کن
ای ماه چهارده زدوساله شراب ناب
تدبیر کار مرده هفتاد ساله کن
صوفی صفت برقص درآی و بچم چو سرو
از صوت زیر و بم بنواگاه ناله کن
آشفته نوعروس مدیح علی تو راست
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
گلنار می بکش که گلت بشکفد زگل
محفل زرنگ و بو چمنی پرزلاله کن
یک نکته بیش نیست حکیما حدیث عشق
تفسیر خواهیش تو بچندین رساله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
ایدل سمندر نا شده بر آتش روشن مزن
طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن
این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته
ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن
روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان
پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن
زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو
من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن
ای سالک راه هدی مطلب مجو جز از خدا
تا دوست داری دست رس هرگز در دشمن مزن
نه تیر آه خستگان دارد گذر از آسمان
ایمدعی روهان هان تو لاف از جوشن مزن
موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه
در بارگاه کبریا گو دم زما و من مزن
نام علی بر بر زبان تا خصم تو آید بجان
جز اسم اعظم ناوکی بر جان اهریمن مزن
آتش فشانی از دهن تا کی چو شمع انجمن
آشفته آتش بیش از این بر جان مرد و زن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
در شب تاریک هجران جز می روشن مزن
جز شهاب آتشین بر جان اهریمن مزن
مطربا چون ساز کردی پرده عشاق را
جز نوای راست درهر کوی وهر بزن مزن
سوختی ای برق عالم سوز هر جا حاصلیست
تا که گفتت این گدا را شعله بر خرمن مزن
ای مسیحا پاک بندی در فلک برتر خرام
خواهی ار عین تجرد را دم از سوزن مزن
ایکه اندر دولتی شنعت من درویش را
گرچه داری گلشنی رو طعنه بر گلخن مزن
اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببین
باغبانا بعد از این لاف از گل و گلشن مزن
خواهی آشفته اگر از ورطه طوفان نجات ‏
جز علی و آل او را دست بر دامن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ماند بزیر بار ناز این دل نو نیاز من
باز کرشمه میکند دلبر عشوه ساز من
ناز تو کی خرد کسی جز دل مستمند من
عاشق یکدیگر بود ناز تو و نیاز من
رنگ رود زبرگ گل سرو فتد زسرکشی
گر بچمن چمان شود گلبن سرفراز من
کاش که پرده برکشد آن مه خرگهی زرخ
تا بسحر بدل شود تیره شب دراز من
خون شوی ایدل از چه رو میکشیم تو کو بکو
چند تو فاش میکنی طفل سرشک راز من
بیهده عنکبوت شد مضطرب شکار خود
صید مگس نمیکند هرگز شاهباز من
مهر علیست در دل و مدح علیست بر زبان
بر دگران از آن بود آشفته امتیاز من
غیر تو نگروم بکس غیر تو ننگرم بکس
دوخته ناوک نظر هر سو چشم باز من
شیخ بکعبه حجار ارچه مفاخرت کند
کعبه من در علی دشت نجف حجاز من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
رحمی ای عشق خدا را تو بحیرانی من
که گذشته است زحد بی سر و سامانی من
از تو هر جمع پریشان و پریشان تو زجمع
وقت شد جمع شد اسباب پریشانی من
آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گریخت
آخر ای گنج ببخشا تو بویرانی من
رحمتی خاتم جم برده زکف اهرمنم
هان مهل دیو برد ملک سلیمانی من
سر برآور زگریبان شب تیره چون صبح
رحم کن رحم بر این سر بگریبانی من
سبحه از کف بشد و رشته زنار گسیخت
نه بجا کفر و نه آثار مسلمانی من
قصه عشق که یک عمر نهفتم از خلق
وه که افسانه شد اینقصه پنهانی من
ناوک تست نه روحست به تن برکش هان
بود آن زیستن من زگران جانی من
گل بود فانی و گلزار تو باقی ای عشق
بلبل از گل بنوا بر تو غزلخوانی من
تو کدامی و چه نامی بحقیقت ای عشق
که گدائی تو شد مایه سلطانی من
عشق میگفت منم مظهر حق دست خدا
کانبیا را نبود رتبه سلمانی من
سختی چاه شد و زحمت اخوان بگذشت
رو عزیزی بکن ای یوسف زندانی من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
مهی تابیده از مشکوی مشکین
که شکر خنده اش را بند شیرین
دو صد چین نافه دارد هر غزالش
اگر چین را بود آهوی مشکین
دلش از سنگ و سر پنجه زفولاد
حریر اندام دارد سینه سیمین
نگارینا نخواهد خون بها کس
برآور زآستین دست نگارین
عیان عکس رخت زآئینه دل
چو عکس باده از جام بلورین
گل انداما بغیری تا هم آغوش
مرا از خارو خارا گشته بالین
مرا نیش است بی تو نوش دارو
ولی با توست نیشم راح نوشین
شراب کهنه و یار نوات باد
زسر پروای جانبازان دیرین
مه و پروین گواه اشک و آهم
که هر شب بگذرد از ماه و پروین
بنه گر مرد راهی دین و دل را
عروس عشق را این است کابین
مکانت لامکان دادند ای عشق
که در امکان نمیگنجی زتمکین
تو سراللهی و آئینه حق
نمی بیند کست جز چشم حق بین
منم مجنون لیلای ولایت
نه فرهادم که بازم جان شیرین
غریب افتاده آشفته بکویت
ترحم کن که درویش است و مسکین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
تا چند حدیث از جم روجام دمادم زن
جامی کش و پشت پا بر مملکت جم زن
منت زملک بیجاست کز عشق بود خالی
جهدی کن و دست و دل بر دامن آدم زن
اول علم تجرید بر گنبد گردون کش
آنگه زتجرد دم چون عیسی مریم زن
از بند نقاب آن گل بگشود گره در باغ
گو بلبل شیدا را لاف از گل خود کم زن
برخیز پریشان کن آن کاکل مشک افشان
یعنی که بفرق ماه از غالیه پرچم زن
برهم زدن ار خواهی جمعیت دلها را
یک سلسله مو بگشا صد سلسله برهم زن
ساقی زدهان و لب ما را شکر و می بخش
مطرب زنی و بربط گه زیر و گهی بم زن
سررشته جان بربند با دام سر زلفت
بر پرده دل تیری زآن ابروی توأم زن
صد ملک دلت امروز از غمزه مسلم شد
رو نوبت خوبی را بر خویش مسلم زن
از طرز خرام خوش خون در دل طوبی کن
آتش زرخ دلکش بر نیر اعظم زن
چون یونس اگر خواهی از سر دل آگاهی
با قطره چه آویزی رو پهلو بر یم زن
گر میل رهائی هست زآن سیل خطر مندت
رو دست تولا را بر میر معظم زن
گر دست نخواهد داد بوسیدن آن درگه
خیز و سگ کویش را بوسی دو بمقدم زن
دستان مکن از دستان از دست خدا برگو
مردانه بمیدان طعن بر صولت رستم زن
زنجیری زلفت تست آشفته نگاهش دار
دیوانه عشق تست سنگش زن و محکم زن
خلد است وصال او دوزخ غم هجرانش
کم قصه زجنت خوان کم دم زجهنم زن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ماه ذیعقده است ای ساقی قعود از جنگ کن
خون مردم بس زخون رز رخی گلرنگ کن
نوبتی زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ
مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن
شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال
بلبل عاشق کجائی نغمه ی آهنگ کن
تابکی شور مخالف راست زن راه حجاز
زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن
چند سالوس و دورنگی زاهد نیرنگ ساز
خویش را چون میکشان از آب خم یکرنگ کن
همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر
تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن
مانی نوروز گیتی رشک انگلیون نمود
خامه سحرآمیز دار و صفحه را ارژنگ کن
تاز در دشت سخن اسب مدیح مرتضی
ادهم مدحت سرایان جهان را لنگ کن
گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر
دست حق داری سر خصمت بدار آونگ کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
ساقیا مخوری از می خیز و جامی نوش کن
پند من مینوش و فکر مردم مدهوش کن
نوبهار است و صبوح و می زخم کن در سبو
هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن
بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم
آتش سودائیان زآب سبو خاموش کن
چون شدی سر خوش زصهبا برشکن طرف کله
حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن
زاهدان را زآن دو چشم مست دین و دل ببر
هم حکیمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن
ای پری گسترده دیده فرش استبرق بیا
مردم آسا جای در آنخانه مفروش کن
باغبانا منع گلچین گر ترا مقصود بود
تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن
دوش با اغیار هم آغوش بودی تا سحر
باش با یاران و امشب را خیال دوش کن
جسم بی جان است بی معشوق عاشق در خیال
از کرم آشفته را دستی تو در آغوش کن
گر نیم قابل شها کز بندگانم بشمری
با سگان کوی خویشم از وفا همدوش کن
پای تا سر عیبم و عریان بحشر ای دست حق
کسوتم بخشا و بر آن عیبها سرپوش کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
رحمی ای عشق بیا بر سر سودائی من
که هوسناک شده این دل شیدائی من
من همه عمر بسودای تو سر دادم و جان
تو نپرسی که چه شد عاشق سودائی من
مردم از مردمک و من زتو بینا و بصیر
رفتی و رفت زهجران تو بینائی من
تا که بر صفحه حسن تو رقم زد خط سبز
زد خط باطله بر دفتر دانائی من
عشق شد جلوه گر و گفت بآواز بلند
هر که زشت است بود منکر زیبائی من
بی نیازم زفراز و زنشیب اما هست
در خور دید کسان پستی و بالائی من
رنگ شرکش بود و نیست زاهل توحید
هر کس اقرار نکرده است به یکتائی من
منم آن عین خدا مظهر واجب که ملک
کوفت بر بام فلک نوبت دارائی من
ذ ات علیا ولی حق علی عمرانم
در صف حشر بود وقت خودآرائی من
منم آن چشمه خورشید حقیقت که بود
همچو آشفته بسی شهر بحربائی من
ثانی کلک من از وصف دهانت دم زد
طوطیان مانده بحیرت زشکرخوائی من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
افتاده سرشکم زپی نرگس جادو
چون طفل سراسیمه که رفت از کف آهو
یکجا نظرم وقف کمانخانه ابروست
یکسو دل شیدا بکمند خم گیسو
من ترک می و صحبت معشوق نگویم
هر چند کند محتسب شهر هیاهو
خوش گفت مرا دوش حکیمی بنصیحت
زنهار مگو ترک می و طلعت نیکو
خوش رایحه شد زلف تو از پرتو رخسار
تا عود بر آتش نگذاری ندهد بو
مینای می و ما وسر زلف نکویان
ایشیخ تو و کوثر و حور و در مینو
ساقی چو حریف است چه اندیشه غلمان
میخانه چو مینوست بهل قصه بیکسو
ای موت و حیاتم بلب لعل تو پنهان
آباد و خرابم به اشارت دو ابرو
ای کودک سر خوش چو توئی ساقی مستان
شیخ از چه کند طوف حرم را به تکاپو
این سان که تو را جای بچشم من شیداست
کی سرو چنین معتدل آید بلب جو
گر بختی عقلم بکند سرکشی امروز
از عشق عقالش بنهم بر سر زانو
زنجیر کجا رافع سودا شود او را
آشفته که عمریست پریشان شده زآن مو
یک قبه زایوان تو این سبعه سیار
یک پرده زکریاس تو این پرده نه تو
ای مایه توحید علی شاه ولایت
من در تو گریزانم از گفته بدگو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
دریغ از گردش دوران و دور بی ثبات او
که هر لحظه به شوئی رام میگردد بنات او
چه حرمان خیز این صحرا چه آتش زاست این بیدا
که زاید تشنگی در کام جانها از فرات او
بجم هم عهد جام وی سریرش خوابگاه کی
از این دو بر دو صد پرداخته بنگر ثبات او
عجوزی عشوه گر دوران و خواهانش بود اعمی
بتی سیمین بود دنیا و دلها سومنات او
الا ای آنکه محصولی درودی اندر این مزرع
بمسکینان ببخشا تا که بتوانی زکوات او
اسیر چار طبع مختلف تا کی در این دیری
مجو عهد از موالید ثلاث اومهات او
جهان فانی بود آشفته و لابد فنا گردد
نماند هیچ باقی غیر وجه حق و ذات او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
ما دردمند عشقیم عطار که دوا کو
گمگشتگان راهیم آنخضر ره نما کو
ای کعبه با خرابات داری اگر چه دعوی
کو آن مقام امن و در مروه ات صفا کو
عهد مرا نپائی بر غیر آختی تیغ
گیرم وفا نداری ای نازنین جفا کو
نبود اثر زلیلی ناید صدای مجنون
گر غافله گذشته پس ناله درا کو
گفتم حدیث هجرش پرسم زمردم چشم
آمد بموج اشکم هنگام ماجرا کو
عاشق بباخت جان و دارد رقیب دعوی
آن صدق را جزا چیست و آن کذب را سزا کو
چشمش بزلف میگفت تو نافه من غزالم
با این اثر که در ماست آهو کجا ختا کو
آب و هوای شیراز گفتند عیش خیز است
عیش و طرب کجا رفت آن آب و آن هوا کو
خاک سرای حیدر مفتاح مشکلات است
مشکل شده است کارم آشفته آنسرا کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
تا که بکام مدعی شد لب جانفزای تو
شب همه شب بلب رسد جان من از هوای تو
گر تو بغیر من بسی یار گرفته هر کسی
من همه خصم عالمی آمده ماسوای تو
غیر گریزد از جفا میطلبد زتو وفا
زین دو گزیده من بجان در دو جهان رضای تو
حاجی اگر ذبیحه ای کرد فدات در منا
من طلبم هزار جان تا که کنم فدای تو
طالب صبح سر کند با شب تیره لاجرم
وعده قیامت ار بود میطلبم بقای تو
گوش دلم بمطربان وقف سماع شد از آن
چون ززبان چنگ و نی میشنوم نوای تو
عشق گرفته دامنم گرچه فنا شود تنم
مانده بجای ای صنم عشق تو بالقای تو
مفتخرند قدسیان زآنکه شدند عرش سا
من زهمه گزیده ام خاک در سرای تو
توشه بزم وحدتی مشعله سوز کثرتی
حیدر احمد آیتی شاه بود گدای تو
دل شده گنج حکمتش دیده چراغ وحدتش
آشفته در میان جان داده بتا چو جای تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
ای نوسفر که سوختم اندر هوای تو
ترسم که اشک فاش کند ماجرای تو
تو آفتاب روشن و چون ماه در روش
من سایه وش بسر دوم اندر قفای تو
پر شد زعکس تو دل و دیده چو آینه
ای غایب از نظر که نشنیدی بجای تو
با پاسبان بگو که زکویت نراندم
چون خو گرفته ام بسگان سرای تو
یوسف فروش نیستم ای مشتری برو
یعقوبم ای عزیز و شناسم بهای تو
ای کعبه سعی بادیه کردن چه حاجت است
در کوی میفروش چو دیدم صفای تو
ای نی زیار نوسفرم میدهی خبر
کامیخته است بانگ جرس با نوای تو
پروانه وش بسوز بشمع جمال دوست
گر صادق است مدعیا ادعای تو
آن سحر از کجاست که چشم تو داد راست
دست کلیم را بدم اژدهای تو
اغیار پای بند وفای تواند و بس
بس شاکرم بتا بوفای جفای تو
آشفته غیر عشق نداری تو کسوتی
یکتا بود چو سرو بعالم قبای تو
ای عشق خانه سوز من ای مظهر علی
من کافرم اگر بپرستم ورای تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
تا نکنم بپیش کس شکوه زتند خوی او
عذر اقامه میکند حسن بهانه جوی او
عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم
طالب آتش از چه رو شکوه کند زخوی او
بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر
گلچین عشق گل مرا بهر تو رنگ بوی او
عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس
وقف تو باد مدعی جلوه روی و موی او
منزل اوست متصل صحن حرمسرای دل
گر تو گرفته ای مکان روز و شبان بکوی او
تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته ام
تا تو بکام دل شوی یکدوسه روز شوی او
تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من
غرقه بخون دل بود پرده توبه توی او
اصل شناس عارفان عکس پرست احولان
عکس دهد بهر طرف آینه دو روی او
گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو
کاینه وش بگویدش عیبش روبروی او
گر نکند بسوی من در همه عمر روی خود
من کنم از جهانیان جمله رو بسوی او
از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما
سنگ تو زاهد ار خورد روزی بر سبوی او
هان بهوای رنگ و بو گلشن عشق را مجو
لاله خون چکان دمد لابد زآب جوی او
گو همه شب نماز کن کی بقبول او رسد
تا نبود زخون دل عاشق او وضوی او
فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر
هر که بقدر خویشتن تحفه برد بکوی او
آشفته دلبری بجو نکته شناس و بذله گو
تا که بکام دل بری بهره زگفتگوی او
عشق علی و آل او در دو جهان زکف منه
بیم مکن ززاهد و قصه و های و هوی او