عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
مرا مبَشر اقبال بامداد پگاه
نوید عاطفت آورد از آستانه شاه
چه گفت ؟ گفت که رویت به کعبه کرم است
نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه
زمین ببوس و بنه جاودان ذخیره عمر
که کیمیای حیات است خاک آن درگاه
اگرچه مدت غیبت دراز گشت ولیک
زبان عذر به یکباره هم نشد کوتاه
بیا که حلم شهنشه ثبات آن دارد
که منهزم نشود از چنین هزار گناه
از آستانه او بر مگیر از این پس روی
که نیست دولت و دین را جزین حوالتگاه
رضای او را از کاینات گیر عوض
جناب او را از حادثات ساز پناه
به شب به خدمت او همچو شمع باش به پای
به روز بر در او همچو صبح خیز به گاه
که آفتاب سعادت بدان کسی تابد
که همچو سایه دود در رکاب ظل الله
خدایگان ملوک زمانه،نصرت دی
که گرد موکب او کرد روی کفر سیاه
جهان گشای ابوبکر بن محمد کوست
ز فرق تا قدم آرایش سریر و کلاه
خدایگانی کاندر فضای بارگهش
عدیل قبه چرخ است قبه خرگاه
به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم
بود ز بی خطری کوه را مثابت کاه
همان نفس که سر از جیب خسروی برزد
فشاند بر رخ مهر و سپهر دامن جاه
ز بس که بر در او سجده می برند ملوک
مجال نیست قدم را از ازدحام جباه
ز کامکاری و قدرت هر آنچه دعوی کرد
فلک مُقِّر شد و حاجت نیامدش به گواه
شعاع دولت او هست در مضیق سپهر
چو نور طلعت یوسف میان ظلمت چاه
ایا شهی که ز امداد نعمتت هر گز
نیافت حادثه در ساحت ممالک راه
نماید آینه دولت تو روشن از آنک
ز هیچ سینه به عهد تو بر نیامده آه
تویی که سر به سر آثار تاجداری دید
هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه
رسید خاک جنابت ز قدر بر افلاک
فتاد نام بزرگت به عدل در افواه
هر آن زمین که برو ابر رحمتت بارد
دمید ز آب و گلش کیمیا به جای گیاه
به رفق و لطف جهان را به طاعت آوردی
اگر چه حکم تو عاجز نبود از اکراه
به پیش موکبت از فتح و نصرت است حَشَر
به گرد رایتت از یمن دولت است سپاه
مثال قهر تو با مکر و بدسگالی خصم
حدیث حمله شیرست و حیله روباه
همیشه تا نسق سال و ماه محفوظ است
یکی به جنبش مهر و دگر به گردش ماه
حساب عمر تو در ملک باد چندانی
که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه
نوید عاطفت آورد از آستانه شاه
چه گفت ؟ گفت که رویت به کعبه کرم است
نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه
زمین ببوس و بنه جاودان ذخیره عمر
که کیمیای حیات است خاک آن درگاه
اگرچه مدت غیبت دراز گشت ولیک
زبان عذر به یکباره هم نشد کوتاه
بیا که حلم شهنشه ثبات آن دارد
که منهزم نشود از چنین هزار گناه
از آستانه او بر مگیر از این پس روی
که نیست دولت و دین را جزین حوالتگاه
رضای او را از کاینات گیر عوض
جناب او را از حادثات ساز پناه
به شب به خدمت او همچو شمع باش به پای
به روز بر در او همچو صبح خیز به گاه
که آفتاب سعادت بدان کسی تابد
که همچو سایه دود در رکاب ظل الله
خدایگان ملوک زمانه،نصرت دی
که گرد موکب او کرد روی کفر سیاه
جهان گشای ابوبکر بن محمد کوست
ز فرق تا قدم آرایش سریر و کلاه
خدایگانی کاندر فضای بارگهش
عدیل قبه چرخ است قبه خرگاه
به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم
بود ز بی خطری کوه را مثابت کاه
همان نفس که سر از جیب خسروی برزد
فشاند بر رخ مهر و سپهر دامن جاه
ز بس که بر در او سجده می برند ملوک
مجال نیست قدم را از ازدحام جباه
ز کامکاری و قدرت هر آنچه دعوی کرد
فلک مُقِّر شد و حاجت نیامدش به گواه
شعاع دولت او هست در مضیق سپهر
چو نور طلعت یوسف میان ظلمت چاه
ایا شهی که ز امداد نعمتت هر گز
نیافت حادثه در ساحت ممالک راه
نماید آینه دولت تو روشن از آنک
ز هیچ سینه به عهد تو بر نیامده آه
تویی که سر به سر آثار تاجداری دید
هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه
رسید خاک جنابت ز قدر بر افلاک
فتاد نام بزرگت به عدل در افواه
هر آن زمین که برو ابر رحمتت بارد
دمید ز آب و گلش کیمیا به جای گیاه
به رفق و لطف جهان را به طاعت آوردی
اگر چه حکم تو عاجز نبود از اکراه
به پیش موکبت از فتح و نصرت است حَشَر
به گرد رایتت از یمن دولت است سپاه
مثال قهر تو با مکر و بدسگالی خصم
حدیث حمله شیرست و حیله روباه
همیشه تا نسق سال و ماه محفوظ است
یکی به جنبش مهر و دگر به گردش ماه
حساب عمر تو در ملک باد چندانی
که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده
سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش
در آستان تو جز بندگی نورزیده
ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند
ز خط حکم تو یک ذره سر نپیچیده
بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان
هزا باره و آنگه در تو بگزیده
ز سنجق سیهت نور فتح می تابد
چو روشنایی چشم از سیاهی دیده
محیط چرخ سرا پرده ای ست جاه تو را
درو بساط مراد تو گسترانیده
به فر دولتت این قصر آنچنان آمد
که مثل آن نه بدیده ست کس نه بشنیده
چه گویمش؟ که سپهری ست پر ستاره و ماه
ز حسن بر فلک آفتاب خندیده
برای زینت دیوار و سقف او به حیل
زمانه رنگ ز رخسار حور دزدیده
درو به وقت قدوم مبارکت مه و مهر
ز زیر پای چو طفلان نثار برچیده
ز روشنایی سقف و هوای او در وی
همی نماید اسرار غیب پوشیده
از آن زمان که من او را مَثَل زدم به سپهر
سپهر یک سروگردن ز فخر بالیده
بخفته در کنف او به امن و آسایش
جهانی از ستم روزگار ترسیده
ز غیرت و حسد فرش اَزرَقَش صدره
سپهر ازرق بر خویشتن بجوشیده
ظهیر قصه قصری بدین درازی چیست؟
نباشد این نمط از عاقلان پسندیده
حدیث کو ته وشیرین بگوی کو خاکی ست
عنایت ملکش بر فلک رسانیده
همیشه بزم شهنشه درو مزین باد
جهان به شادی او جام مهر نوشیده
سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش
در آستان تو جز بندگی نورزیده
ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند
ز خط حکم تو یک ذره سر نپیچیده
بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان
هزا باره و آنگه در تو بگزیده
ز سنجق سیهت نور فتح می تابد
چو روشنایی چشم از سیاهی دیده
محیط چرخ سرا پرده ای ست جاه تو را
درو بساط مراد تو گسترانیده
به فر دولتت این قصر آنچنان آمد
که مثل آن نه بدیده ست کس نه بشنیده
چه گویمش؟ که سپهری ست پر ستاره و ماه
ز حسن بر فلک آفتاب خندیده
برای زینت دیوار و سقف او به حیل
زمانه رنگ ز رخسار حور دزدیده
درو به وقت قدوم مبارکت مه و مهر
ز زیر پای چو طفلان نثار برچیده
ز روشنایی سقف و هوای او در وی
همی نماید اسرار غیب پوشیده
از آن زمان که من او را مَثَل زدم به سپهر
سپهر یک سروگردن ز فخر بالیده
بخفته در کنف او به امن و آسایش
جهانی از ستم روزگار ترسیده
ز غیرت و حسد فرش اَزرَقَش صدره
سپهر ازرق بر خویشتن بجوشیده
ظهیر قصه قصری بدین درازی چیست؟
نباشد این نمط از عاقلان پسندیده
حدیث کو ته وشیرین بگوی کو خاکی ست
عنایت ملکش بر فلک رسانیده
همیشه بزم شهنشه درو مزین باد
جهان به شادی او جام مهر نوشیده
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
ای قصر ملک را ز معالیت کنگره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
حزم تو گرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
در منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس زمین زند از رشک محبره
زان روز باز حجت عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
سوء المزاج خصم تو زان دیر درکشد
کز دیو عشوه داد جهانش مزوره
با طاعت تو آن نفس آید نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش سنگ جندره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکبت که سزد نعل او هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است
قانع به دیدبانی این سبز منظره
آن جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید همی بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب و هم از مؤامره
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
نباشدت نفسی در سر آن کله داری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من ز چه سان می کند گهر باری
بدانچه از رگ من خون چکد دریغی نیست
که هرچه با تو کند جنس آن سزاواری
تکلُّفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خیره نگیری و عیب نشماری
زخون دیده بر آنم که شربتی سازم
که چشم شوخ تو را عادت است خونخواری
مُزَوِّرِ هوسی نیز می پزم حالی
که در دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله زیرست میل و این عجب است
که دست می نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی اینست
که یکزمانم بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس ننهد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی زفعل تو آگاه نیست پنداری!
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می بری به رهواری
زمانه را همه دانند کو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفا کاری
پناه ملت اسلام،فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بجست خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بهر همَّت خود قطره ای کم انگاری
کلاه گوشه قدر تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جبّاری
فتاده جِرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
ز عصمت تو چنان تنگ شد فضای جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل رفق تو یک نوا باشد
که گل به پای در آرد لباس زنگاری
به یک سخن دهن ظلم را فرو بندی
به یک سخا شکم آز را بینباری
به قهر،آب فنا بر سر فلک ریزی
به لطف،تخم وفا در دل جهان کاری
زخار حادثه تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
تو را ذخیره عمری که چون بقای ابد
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من ز چه سان می کند گهر باری
بدانچه از رگ من خون چکد دریغی نیست
که هرچه با تو کند جنس آن سزاواری
تکلُّفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خیره نگیری و عیب نشماری
زخون دیده بر آنم که شربتی سازم
که چشم شوخ تو را عادت است خونخواری
مُزَوِّرِ هوسی نیز می پزم حالی
که در دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله زیرست میل و این عجب است
که دست می نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی اینست
که یکزمانم بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس ننهد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی زفعل تو آگاه نیست پنداری!
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می بری به رهواری
زمانه را همه دانند کو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفا کاری
پناه ملت اسلام،فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بجست خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بهر همَّت خود قطره ای کم انگاری
کلاه گوشه قدر تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جبّاری
فتاده جِرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
ز عصمت تو چنان تنگ شد فضای جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل رفق تو یک نوا باشد
که گل به پای در آرد لباس زنگاری
به یک سخن دهن ظلم را فرو بندی
به یک سخا شکم آز را بینباری
به قهر،آب فنا بر سر فلک ریزی
به لطف،تخم وفا در دل جهان کاری
زخار حادثه تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
تو را ذخیره عمری که چون بقای ابد
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی
که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انباری
همای چتر همایون چو پر و بال گشاد
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دعوی درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را نوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس ازین
سحر به پرده دری یا صبا به غمازی
از آن سپس که صدا بانگ پنح نویت شاه
کند منادی اسلام را هم آوازی
خدایگان سلاطین عصر نصرة دین
که دولتش به حوادث همی کند بازی
شکوه شهیر شاهین همتش بشکست
دل عقاب سپهر از بلند پروازی
سنان و پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفته قله گردون یکی به سر بازی
زهی به مصر ممالک تو را عنایت حق
عزیز کرده و الحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را به ذهن همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که به خنیاگریش بنوازی
تو ملک بردی ازین پس به گرد تو که رسد؟
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد تافت
اگ به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود آنجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی؟
ستاره دامن عصمت ز بیم درچیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان بپردازد
چو لحظه ای به مهمات مُلک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شاد زی که ز شاهان به عدل ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی
که سایه بر سرش افکند خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انباری
همای چتر همایون چو پر و بال گشاد
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دعوی درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را نوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس ازین
سحر به پرده دری یا صبا به غمازی
از آن سپس که صدا بانگ پنح نویت شاه
کند منادی اسلام را هم آوازی
خدایگان سلاطین عصر نصرة دین
که دولتش به حوادث همی کند بازی
شکوه شهیر شاهین همتش بشکست
دل عقاب سپهر از بلند پروازی
سنان و پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفته قله گردون یکی به سر بازی
زهی به مصر ممالک تو را عنایت حق
عزیز کرده و الحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را به ذهن همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که به خنیاگریش بنوازی
تو ملک بردی ازین پس به گرد تو که رسد؟
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد تافت
اگ به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود آنجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی؟
ستاره دامن عصمت ز بیم درچیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان بپردازد
چو لحظه ای به مهمات مُلک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شاد زی که ز شاهان به عدل ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
ای ظفر موکب تو را بر پی
دو جهان پیش همتت لا شی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
از تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدیده ست ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل تا سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کلی برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت:الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی که چنین حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خورد
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند:آخر الدواءالکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخه مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات ذات تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه علمت
از در بلخ تا نواحی ری
دو جهان پیش همتت لا شی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
از تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدیده ست ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل تا سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کلی برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت:الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی که چنین حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خورد
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند:آخر الدواءالکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخه مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات ذات تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه علمت
از در بلخ تا نواحی ری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای ماه سروقامت و ای سرو ماه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و توراست
با شکل سرو قامت و بانور ماه روی
تا بی حجاب دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم زان یک نگاه روی
آیینه دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه دلم اینک سپاه عشق
و آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زردست و بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم نخواهذ مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم زچاه مقنع چو ماه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه مجلس عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمدبن علی اشعث آنک بخت
بنمودش از دریچه تمکین شاه روی
با روی و رای او نبود مهر و ماه را
زین پس بجز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت قدرش سپید کار
خورشید بی عنایت رایش سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش بهر چشم
پوشیده از مخالف او عزّ و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید در کشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مامن حق بارگاه تو
بخت ابد نهاده بدین بارگاه روی
راهی که موکب تو بدانجا گذر کند
اقبال برنگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه بر ایوب روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان دهر و ملوک زمانه را
باشد مدام یاره و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و توراست
با شکل سرو قامت و بانور ماه روی
تا بی حجاب دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم زان یک نگاه روی
آیینه دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه دلم اینک سپاه عشق
و آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زردست و بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم نخواهذ مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم زچاه مقنع چو ماه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه مجلس عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمدبن علی اشعث آنک بخت
بنمودش از دریچه تمکین شاه روی
با روی و رای او نبود مهر و ماه را
زین پس بجز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت قدرش سپید کار
خورشید بی عنایت رایش سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش بهر چشم
پوشیده از مخالف او عزّ و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید در کشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مامن حق بارگاه تو
بخت ابد نهاده بدین بارگاه روی
راهی که موکب تو بدانجا گذر کند
اقبال برنگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه بر ایوب روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان دهر و ملوک زمانه را
باشد مدام یاره و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
زهی مسخّر حُکمت ز ماه تا ماهی
شه ستاره سپاه و سپهر درگاهی
چوبندگان ،مه و خورشید بر درت شب و روز
نشسته اند به هر خدمتی که در خواهی
تویی که از ره تسبیب،قسط روزی خلق
به دستِ توست گر افزایی و اگر گاهی
تو آن سپهر شکاری که شیر بیشه چرخ
ز بیم تیغ تو تن دردهد به روباهی
به حلم و پر هنری چون خرد در ارواحی
به رفق و خوش سخنی چون سخن در افواهی
به مصر مُلک خدایت عزیز کرد و هم اوست
که داد تخت عزیزی به یوسف چاهی
ز توست چهره دین را طراوت از پی آنک
به تیغ حجت،آثار صبغة اللهی
برد سنان تو از چشم روز بینایی
دهد ضمیر تو از راز چرخ آگاهی
شکست نامده از هیچ روی در حشمت
مگر به طره جعد بتان خرگاهی
کجا رسد مه و خورشید،چون کند می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
زمانه سرزنشم کرد و گفت خیره! چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی؟
جواب دادم و گفتم که نیک بازاندیش
که زین زمانه منم یا تو مخطی و ساهی؟
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا خدمت سحرگاهی
مرا چو شاه گزیده ست و شاه را یزدان
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
رسید موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب...؟
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد از آنک
نگیرد از دم خفاش روز کوتاهی
به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
شه ستاره سپاه و سپهر درگاهی
چوبندگان ،مه و خورشید بر درت شب و روز
نشسته اند به هر خدمتی که در خواهی
تویی که از ره تسبیب،قسط روزی خلق
به دستِ توست گر افزایی و اگر گاهی
تو آن سپهر شکاری که شیر بیشه چرخ
ز بیم تیغ تو تن دردهد به روباهی
به حلم و پر هنری چون خرد در ارواحی
به رفق و خوش سخنی چون سخن در افواهی
به مصر مُلک خدایت عزیز کرد و هم اوست
که داد تخت عزیزی به یوسف چاهی
ز توست چهره دین را طراوت از پی آنک
به تیغ حجت،آثار صبغة اللهی
برد سنان تو از چشم روز بینایی
دهد ضمیر تو از راز چرخ آگاهی
شکست نامده از هیچ روی در حشمت
مگر به طره جعد بتان خرگاهی
کجا رسد مه و خورشید،چون کند می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
زمانه سرزنشم کرد و گفت خیره! چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی؟
جواب دادم و گفتم که نیک بازاندیش
که زین زمانه منم یا تو مخطی و ساهی؟
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا خدمت سحرگاهی
مرا چو شاه گزیده ست و شاه را یزدان
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
رسید موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب...؟
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد از آنک
نگیرد از دم خفاش روز کوتاهی
به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱
خدایگان جهان مالک رقاب امم
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر
هزارگونه بضاعت در آستین صبا
ز تند باد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو ونما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی سرد بر کشید عدوت
که از برودت آن زمهریر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپیدکاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به ازاینم فراز می آید
گرت ملال نخیزد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کردم کز بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانک تو را پیش ازین نزاد نظیر
نزایدت پس ازین نیز تا ابد همتا
ظهیر!مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تا شاه به شاهی درون به پای چنانک
حسد برد همه امروزهات بر فردا
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر
هزارگونه بضاعت در آستین صبا
ز تند باد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو ونما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی سرد بر کشید عدوت
که از برودت آن زمهریر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپیدکاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به ازاینم فراز می آید
گرت ملال نخیزد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کردم کز بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانک تو را پیش ازین نزاد نظیر
نزایدت پس ازین نیز تا ابد همتا
ظهیر!مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تا شاه به شاهی درون به پای چنانک
حسد برد همه امروزهات بر فردا
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹
ای خسروی که رایت جاه و جلال تو
سر بر محیط عالم علوی فراشته ست
گردون مظلّه ای ست که در عرصه وجود
عصمت همیشه بر سر مُلکت بداشته ست
از چهره زمانه فرو شوی گرد ظلم
ایزد تو را بر او نه به بازی گماشته ست
شاها منم که خامه اقبال روز و شب
مدح تو بر صحیفه جانم نگاشته ست
مگذار ضایعم که مرا دور روزگار
بر اعتماد جود تو ضایع گذاشته ست
سر بر محیط عالم علوی فراشته ست
گردون مظلّه ای ست که در عرصه وجود
عصمت همیشه بر سر مُلکت بداشته ست
از چهره زمانه فرو شوی گرد ظلم
ایزد تو را بر او نه به بازی گماشته ست
شاها منم که خامه اقبال روز و شب
مدح تو بر صحیفه جانم نگاشته ست
مگذار ضایعم که مرا دور روزگار
بر اعتماد جود تو ضایع گذاشته ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
بدر دین حاکم آفاق مبارک تویی انک
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بی غرض دنیاوی
صد ره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست هنوز
صد یکی نیست از آنها که قضا پذرفته ست
سخنی هست مرا با تو نهان نتوان کرد
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت هشیار و چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه رویت گفته ست
تو نیی مست که عقل من شیدا مست است
تو نیی خفته که بخت من مسکین خفته ست
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بی غرض دنیاوی
صد ره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست هنوز
صد یکی نیست از آنها که قضا پذرفته ست
سخنی هست مرا با تو نهان نتوان کرد
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت هشیار و چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه رویت گفته ست
تو نیی مست که عقل من شیدا مست است
تو نیی خفته که بخت من مسکین خفته ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
خدایگان صدور زمانه صدرالدّین
تویی که طلعت تو نوردیده خردست
از آن به رقص درآید فلک در گوشش
صریر کلک تو همچون نوای باربدست
به حضرت تو که پیوسته نیک باد تو را
نموده ام دو سه نوبت که حال من چه بد ست
ز عیش تیره همی کردم این همه فریاد
نه زانک کسوت من اطلس است یا نمدست
مرا اگر چه تو تشریف خاص فرمودی
هنوز موجب فریاد برقرار خودست
تویی که طلعت تو نوردیده خردست
از آن به رقص درآید فلک در گوشش
صریر کلک تو همچون نوای باربدست
به حضرت تو که پیوسته نیک باد تو را
نموده ام دو سه نوبت که حال من چه بد ست
ز عیش تیره همی کردم این همه فریاد
نه زانک کسوت من اطلس است یا نمدست
مرا اگر چه تو تشریف خاص فرمودی
هنوز موجب فریاد برقرار خودست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پناه و مقصد اهل هنر صفیّ الدّین
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست