عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
سبحان لله قد و خط و رخسارش
وان ابرو و چشم و لب شکر بارش
گوئی که به التماس من صورت کرد
نقاش قضا به مستطر و پرگارش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ دو طفل توام
تعالی‌الله از این دو طفل توام
که یک جانند گویی در دو قالب
یکی را لاله‌سان پیمان حسن
بود از باده ی گلگون لباب
یکی از پرتو رخسار تابان
جهان را همچو ماه چهارده شب
یکی بر گردن جان بیدلان را
کمندافکن شده از چین عنغب
یکی تنگ شکر کرده دهان را
ز شیرین خندهای گوشه ی لب
زرشک چهره این مهر درتاب
ز تاب عارض آن ماه در تب
چو گشتند این مه طالع کرینسان
همه کار جهان شد عین مطلب
رقم زد از پی تاریخ مشتاق
شده طالع ز یک مشرق دو کوکب
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ عمارت
حضرت میرزا ابوطالب
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیل‌آباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشت‌آباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گل‌های نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچه‌اش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمه‌ایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای نور تو شمع بزم مردم گشته
در نور تو ذرات جهان گمگشته
این پرتو حسن تست کز پرده برون
افتاده و مهر و ماه و انجم گشته
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
چهره کآن ماه جبین می سازد
از پی بردن دین می سازد
دهنش چشمه نوش است و در او
از سخن ماء معین می سازد
نی که حقه صدف است از پی آنک
از صدف در ثمین می سازد
نی که حلقه است و چو خاموش شود
باز از آن حلقه نگین می سازد
نی شکر هست و گه بذله در او
مغزها را شکرین می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فراق دوستان بسیار پیش آمد دل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف بهار و ستایش خسرو جم قدر کامکار شاه عباس ثانی
بر سر ز ابر چتر و، بگلگون گل سوار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ بنای باغی در خرم آباد
شده باغی بنا در «خرم آباد»
که باشد در نکویی غیرت خلد
وسیع آن دلگشا گلشن، بحدی
که دلتنگ است از وی، وسعت خلد
بدان وسعت که گر آید بخاطر
برون افتد ز خاطر حسرت خلد
نسیمش را نه بادی در دماغست
که آرد سر فرو بر نکهت خلد
دو سال دیگر، آنجا هر که آید
بتاریخش بگوید:«جنت خلد»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۵ - تاریخ انجام ساختمان خانه یی
نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۶
ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش
بمثقب رگ زنی گر لعل را، ناید دگر خونش
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
گرنه در شکوه بود ز آن دولب شکرخند
کاغذین جامه به خود از چه برآراسته قند
آن نه سرو است که سر می کشد از غایت ناز
در چمن ها شده آوازه قد تو بلند
هست فرقی که میان تو و خورشید این است
کو همی تابد از شیر و تو از پشت سمند
مجلس زلف تو جائی است کز آن مجنون را
نتوان برد سوی حجله لیلی به کمند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آن حسن بدیع را حسابی دگر است
بر طلعت مهر و مه نقابی دگر است
مسرای زمهر و مه که آن جبهه وروی
ماهی دگر است و آفتابی دگر است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
نه چهره گلی، نه سنبلان مرغولی
نه لب لعلی، نه نرگسان مکحولی
هیچش نه وهستش آنچه خوبان دارند
من زشت ندیده ام بدین مقبولی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
زیر رخشان گردن سیمین کشیده
صبحی است بلند از پس خورشید دمیده
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - مهر منیر
باز می بینم به عالم طرفه جشنی بی نظیر
باز می بینم همی اسباب عشرت دلپذیر
عیش و عشرت را مهیا هر که از خرد و بزرگ
وجد و شادی را مصمم هر که از برنا و پیر
عالمی دمساز عشرت از رعیت تا سپاه
کشوری انباز بهجت، از توانگر تا فقیر
انجمن از زلف خوبان غیرت شام سیاه
مشکو از چهر نکویان مطلع مهر منیر
بذله خوان هر گوشه قومی از جوان و از کهن
کف زنان هر جا گروهی از صغیر و از کبیر
بانگ های و هویشان بگذشته از کاخ سپهر
صوت خندا خندشان بر رفته از چرخ منیر
بوم و برزن از خط و خال رخ خوبان شهر
پر بخور عنبر و بوی گل و دود عبیر
صوفی از می در سماع و زاهد از صهبا به رقص
آن ز عشرت ناصبور و این ز شادی ناگزیر
دلبر از عاشق به وجد و عاشق از دلبر به عیش
آن پیاپی کام بخش و این دمادم کامگیر
گلعذاران هر طرف از خم به خم زنجیر زلف،
کرده در مشکین سلاسل عشقبازان را اسیر
زهره در رقص اندر آمد در زوایای فلک
بسکه از سارنگ و چنگ افغان برآمد بم و زیر
از غو شیپور و خنگ شندف و غوغای کوس
وز غریو توپ و آوای دف و بانگ نفیر
شادی این جشن را کروبیان آسمان
بال و پر بگشوده تا آیند از بالا به زیر
اوفتاده در تزلزل پیکر خاک نژند
آمده اندر توهم خاطر گردون پیر
از دل خمپاره خیزد بسکه دود قیرگون
سقف گردون تیره گردد چون خم اندوه قیر
در کدوی چرخ پیچید ناله ها زنبوروار
بسکه از زنبورها بر آسمان خیزد زفیر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - عید عاشقان
عید است و بسته هر کران، زیبا بتان زیور همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن کشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یکدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
هر سو پی غارتگری، گردیده غارتگر همه
آیین فتانی دگر، بگرفته هر شوخی ز سر
افکنده هر سو شور و شر، صد فتنه شان در سر همه
رندان عاشق پیشه بین، مستان بی اندیشه بین
در دست هر یک شیشه بین، در جامشان آذر همه
صنعان صفت در کافری، از عقل و دین جمله بری
پیران به پیرانه سری، گشته جوان از سر همه
هر سو بتان نازنین، از خط و خال عنبرین
صد نافه از آهوی چین، افکنده در مجمر همه
در این میانم دلبری، گفتا به صد جادوگری
بنگر بتان آذری، با روی چون آذر همه
زلف چو سنبل ریخته، یا مشک تر آویخته
بر عارض مه بیخته، از خط و خال عنبر همه
بنگر بتان سیمتن، با طرّه های پر شکن
بوی گل و عطر و سمن، در جعدشان مضمر همه
عذرا عذاران صف زنان، هم پای کوبان کف زنان
با عیش و شادی دف زنان، هر سو به بوم و بر همه
در هر طرف سیمین تنی، بگرفته طرف دامنی
چون سامری در هر فنی، گردیده جادوگر همه
مریخ وش از هر طرف، زیبا وشانی بسته صف
بگرفته از مژگان به کف، در قصد جان خنجر همه
از منظر هر خلوتی، سر کرده بیرون لعبتی
هر گوشه چشمک زنی بتی، از گوشه معجر همه
در عیش و شادی دمبدم، از ناله های زیر و بم
رامشگران پر نغم، گردیده رامشگر همه
عید است و غم شد کاسته، بانگ و نوا برخاسته
هر سو بتان آراسته، از یکدگر خوشتر همه
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
کیست آن سرو صنوبر قد طوبی رفتار
شکرین خنده و نوشین لب و شیرین گفتار
آمده بر سر ره تا چه کند با من مست
چشم مستش که بوّد آفت جان هوشیار
تار هر موی که در دست صبا داد شکست
هر شکن از شکنش رونق بازار تتار
چه بهاری تو که تا پرده ز رویت شده دور
راغ و باغ تو شده شیفته مانند هزار
هیچ دانی که چرا ابر بگرید بر گل
این گهرهاست که بر روی تو آورده بهار
هر که را می نگرم بسته فتراک تو هست
هست صیدی که در این دشت نکردی تو شکار؟
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مجموعه دلبری است روی چو مهت
منجوقه سروری است طرف کلهت
برهمزن لشکری است تیغ ابروت
صید افکن عالمی است تیر نگهت