عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
بکفر زلف آن ترسا بچه تا دین و دل دادم
صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم
مرا زاین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد
مباد آندم که بگشاید زرحمت پای صیادم
نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم
مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم
زآب دیده آتش زد بخاکم بخت وارونم
شدم چون کوه وهجر تو چو کاهی داد بر بادم
زبس شاگردی عشقت بمکتب خانه ها کردم
بدرس عشق چون مجنون بعصر خویش استادم
زموج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آبست بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
بکوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
بکوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
زهول عرصه محشر ندارم اضطراب ایدل
کند پیر خرابات ار بیکجرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
زخمها از شیخ و زاهد بی حد و مر خورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صد یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار وصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ برون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان و بر درش آورده ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تا کرد ادیب عشق یک نکته مرا تعلیم
در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم
ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی
کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم
گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار
یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم
ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه
عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم
افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم
دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم
گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده
ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم
اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه
فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم
خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم
کردند گدائی را در دیر مغان تکریم
آن میکده رحمت آن بارگه سطوت
کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم
گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست
باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم
آن روز که بگشودند این دفتر هستی را
بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخور غم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
من به بیداری شبهای غمت معروفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم
شاید ار لیلی ایام شود مفتونم
یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر
خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم
غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست
تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم
شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر
منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم
گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان
گفت از دایره کون و مکان بیرونم
چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد
تا رهائی دهد از منت دهر دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
ای زده بر خط مشگین بر گل سوری رقم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزی دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضوی او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم
بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم
بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم
چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم
من از این شکردهنان همه عمر صبر کردم
زدرخت صبر زین بس طمع شکر ندارم
ثمروفا و مهر است که بباغ عشق آن گل
منم آن نهال بی بر که جز این ثمر ندارم
همه جای رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات
تو از این درم چه رانی که در دگر ندارم
بهوای پرفشانی بقفس زجای جستم
خبرم نبود از خویش که بال و پر ندارم
همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما
بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم
منم و دو دیده دل بمصاف ترک چشمت
زبرای تیر مژگان بجز این سپر ندارم
تو بمصر حسن یوسف من و عشق پیر کنعان
نتوانم اینکه گویم که غم پسر ندارم
بعلی بریم آشفته شکایت از اعادی
که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
بغیر دست دل خود که بود بر دستم
نبود کس که زکوی تو رخت بربستم
هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش
ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم
من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر
اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم
بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست
سپندوار بر آتش زشوق ننشستم
به همدمان معاشر بده قدح ساقی
مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم
سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش
ولی بقاعده کاری نیاید از دستم
علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت
که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ما دین و دل چو جم بکف جام داده ایم
آغاز این بود که در انجام داده ایم
هر سوی کش کشان کشدم موی دلبران
دامن بدست این هوس خام داده ایم
گفتی پیام میرسدت جان نثار کن
ما سر بحکم و گوش به پیغام داده ایم
مرغان ببوی دانه بدام اندر اوفتند
تا دل بدانه تو پی دام داده ایم
چندانکه منع خدمت خاصان همی کنند
کی دل باین عوام کالانعام داده ایم
ننگست پیش ناصح اگر نام عاشقی
ما تن به ننگ عشق پی نام داده ایم
همچو کبوتران بهوای حریم دوست
خاطر بطوف هر درو هر بام داده ایم
تا پای بست سلسله عشق گشته ایم
نه خود بدست کفر ونه اسلام داده ایم
ما محرمان کعبه دلدار و دین و دل
اینها برای بستن احرام داده ایم
حاشا که ما نهیم زکف جام باده را
از کف برای مصلحت عام داده ایم
چاوش وش بطوف خرابات عشق دوست
آشفته ما بعالمی اعلام داده ایم
کوی مغان بهشت جهان مضجع علی
کز حب او بجان و دل آرام داده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما زسودای گل و از بوستان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
زآن دهانم داد دشنامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
با بناگوش تو شد دست و گریبان گیسویت
همعنان شد صبحی و شامی که من میخواستم
شیخ زد طعنه که آشفته سگ کوی علیست
شکر شد نامیده بر نامی که من میخواستم
چند روزی شد که شور عشقم افتاده بسر
وه که آمده باز ایامی که من میخواستم
آن کبوتر که هوا بگرفت از بام حرم
شد مجاور بر در بامی که من میخواستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
بیا تا آفتاب می بماه ساغر اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
روزگاریست بمیخانه گذاری دارم
با سگان در آن خانه قراری دارم
هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون
من هم از دیر خرابات حصاری دارم
ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست
بی سرو پایم اگر شهر و دیاری دارم
باغ ما حسن نکویان و بهارش عشق است
لوحش الله است که عجب باغ و بهاری دارم
زلف او گفت اگر عقل شود بختی مست
من بیکموی به بینیش مهاری دارم
شب و روزم چه بود زلف و بناگوش بتان
خارج از رسم جهان لیل و نهاری دارم
خنده زد گفت که ضحاکم و باور نکنی
به بر دوش ببین ریسه ماری دارم
چشم او گفت که آهوی ختا راست منم
که بهر نافه مو چین و تتاری دارم
عنکبوتش نکند صید مگس نیست دلم
گرچه نخجیر شدم شیر شکاری دارم
هر کرا پیشه و کاریست برای گذران
من بجز عشق مپندار که کاری دارم
هر کس آشفته شعاری بودش در اسلام
من بمدح علی و آل شعاری دارم
گر زند تیغ حوادث بدو عالم پهلو
تا مرا جای بجودیست کناری دارم
گرچه تار است شب کور من نامه سیاه
وه که از مهر علی شمع مزاری دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
عشق چوپان بود و ما همه عالم گله ایم
حسن قصاب و بکشتن همگی یکدله ایم
وسعت حوصله کون و مکان یکنفس است
تا نگویند بماخلق که بی حوصله ایم
زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان
چون نکو مینگرم جمله زیک سلسله ایم
اندر این خانه بجز پرتو شمعی نبود
ما همه پنجره سان روشن از آن مشعله ایم
همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت
چون جرس بیهده شور افکن این قافله ایم
رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر
همرهان رفته و ما مانده در این مرحله ایم
قاسم جنت و دوزخ چو توئی غم نبود
همچو آشفته گر آویخته در سلسله ایم
عملی نیست بجز نامه سیاهی یا رب
چون مدیح علی آورده بیاد صله ایم
مرتع ماست محبت علیش مهر و گیاست
گر جز این خواب و خوری هست برون زین گله ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
همتی ای میفروشان تشنه کامم تشنه کام
رحمتی بر خسته ای چون فیضتان عام است عام
عاشق و درویش و محتاج در میخانه ایم
بر گدایان رحمتی ای صاحبان احتشام
الغیاث ای خضر چون داری بکف آب بقا
ساقیا مردیم عطشان فاسقنا کاس الکرام
گردمی همدم شوی بر خسته جانی مستمند
عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام
عمرها آشفته در کویت بسر برد از وفا
از غرور ایمه نپرسیدی کدامست و چه نام
من مقیم بر در میخانه رحمت بجان
گر نماید شیخ طوف ساحت بیت الحرام
کعبه ما میپرستان آستان میکده است
میکده خاک نجف آن روضه دارالسلام