عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
گفته بودی که زکویت بملامت بروم
دل بر تست کجا من بسلامت بروم
من بمیخانه زدم خرقه سالوس به آب
رندم ایشیخ نگوئی بملامت بروم
مدتی زیسته ام دور زجانان بوطن
گر بغربت بدهم جان بغرامت بروم
بی سؤالم در جنت بگشایند بقبر
با ولایش چو بصحرای قیامت بروم
مرده گان زنده کنم چون ببرندم بلحد
میبرم نام علی تا بکرامت بروم
از نجف تا بگلستان بهشتم خوانند
من آشفته از آن در بندامت بروم
میروم داغ غلامی تو دارم بجبین
در صف حشر باین داغ و علامت بروم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
نه توبه زاهد پیمانه بد که بشکستم
نه عهد با تو که پیمان بمی کشان بستم
اگرچه رشته جان بافته بمهر جهان
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
غبار گشتم و افتادم از پی محمل
گمان مدار که یک لحظه بی تو بنشستم
شدم ببتکده و سجده بر صنم بردم
گسسته سبحه و زنار بر میان بستم
چگونه دست بداور برم بخون خواهی
اگر که دامنت افتد بحشر در دستم
برو تو زاهد و منعم مکن زباده پرستی
که من شفیع گنه پیشه گان بروز الستم
علی ولی خدا آن پناه آشفته
که از طفیلش دعوی کنم که من هستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
منصور صفت سر بسردار بدیدیم
گفتیم سخن حق و بمطلب برسیدیم
شور تو پری از دل دیوانه نیفتاد
هر چند بر او حرز یمانی بدمیدیم
مجنون بفغان بود پی محمل لیلی
نه بانگ جرس بود که در دشت شنیدیم
خضر خط سبز تو بر او راه نمون شد
آن چشمه که اندر ظلماتش طلبیدیم
جز داغ ندیدیم از این لاله خودروی
جز خار از این نخل محبت نچشیدیم
حاشا که زنم شکوه ای از خار مغیلان
هر چند بسر بود ره کعبه بریدیم
لعل لب دلدار گزیدند رقیبان
چندانکه سر انگشت بحسرت بگزیدیم
دادیم بچین سر زلفت دل شیدا
در چنگل شاهین چو کبوتر بطپیدیم
المنة لله که زجان دست بشستیم
پروازکنان از قفس تن برهیدیم
گو نوبتی امشب بزند کوس بشارت
کان پرده که بدحاجب دیدار دریدیم
آشفته سحابی بر خورشید ولایت
جز پرتو خورشید بگو هیچ ندیدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
این می که داد کز او سر بی خمار دارم
بحرش کجا کزین موج در در کنار دارم
زنار برگسستم زاسلام توبه کردم
ننگ است بت پرستی از سبحه عار دارم
تن خاک راه او شد اریار دید و بگذشت
دامن کشید وگفتا در ره غبار دارم
نقش نگار بتها از بتکده بشوئید
زیرا که من خلیلم نقش و نگار دارم
در بوستان عشقت جنباندم اگر باد
چون سرو در ارادت پای استوار دارم
یاقوت و لعل و مرجان ریزم زدیده هر شب
دامان پر از جواهر بهر نثار دارم
آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل
دیوانه ام مخوانید سودای یار دارم
جز لن ترانیت نیست موسی بطور سینا
چون طور تو بسینه من صد هزار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
بباغ عشق بجز میوه فراق ندیدم
زجان گذشته و جانانه را بوصل رسیدم
زدل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم
زجان بریدم و از عهد دوستی نبریدم
بترک دوستیم دشمنان اگر چه بگفتند
بجان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم
گسستم از دو جهان و بزلف یار ببستم
فروختم دل و دین عشق او بجان خریدم
ببوی دانه خالت ببند عشق بماندم
زدام عقل زوحشت چو آهوان برمیدم
کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو
هزار تیر بجان خورده روی در نکشیدم
هزار سال بکویش نشسته گفت کدامی
هزار ره بسرم پا نهاد و گفت ندیدم
نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت
مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم
زتلخ کامی عقلم خمار برد سحرگه
زلعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم
بجای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت
بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزیدم
کدام کوی مغان آستان شاه ولایت
که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم
کبوتر حرم مرتضی است آشفته
که جز بگرد درو بام کعبه اش نپریدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
آن لب شیرین چو جام بوسیدم و باز آمدم
تنک شکر بسته و از هندو اهواز آمدم
بی حضور دوست عاشق چون زید در بوستان
در بهشتم خواند زاهد رفتم و باز آمدم
بال و پر بشکسته بودم لیکن از رخنه قفس
گلستانی دیدم و لابد بپرواز آمدم
تاختی زد از مژه بر پرده دل شاهدی
لاجرم چون چنگ در مجلس باواز آمدم
بی سماع چنگ و باده مست و میرقصم زوجد
بی تو ایمطرب بساز و نی نوا ساز آمدم
نام تو بردم بمحفل سوختم خود را چو شمع
تا چرا در راز عشق دوست غماز آمدم
تار گیسو و بناگوش تو دارم زیبدم
گویم ار موسی صفت از بهر اعجاز آمدم
همچو منصورم بدار امتحان کردی و من
در میان کشتگان تو سرافراز آمدم
با سر زلفت چو بد آشفته همزاد از ازل
با پریشانی از آن همدوش از آغاز آمدم
ای امام هشتمین نشناخته پا را زسر
تا ببوسم درگهت از ملک شیراز آمدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
بروزگار اگر کار اختیار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
مه روزه است بیا ساز ریا برگیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم
یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم
کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین
با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم
عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست
پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم
پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع
حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم
رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق
خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم
شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش
من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم
گوهر حب علی پروده ام تا در صدف
طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم
مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم
لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم
بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک
چرخها بر آستان قرب مولائی زدم
سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور
تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
غباری گردم و روزی بدامان تو بنشینم
شوم آئینه و بر کام دل روی ترا بینم
شوم ابریشم و در جامه ات خود را کنم پنهان
که افتد اتفاق بوسه بر آن دست سیمینم
من آن فرهادم و یکدل هوس پیشه نیم خسرو
نه سودای شکر دارم که خوش در خواب شیرینم
مگو بی دین بود عاشق نیم این طعن را لایق
که شد محراب و میخانه بود عشق بتان دینم
مناز ای آسمان بر ماه و پروینت که بی آن مه
به هر شب اوفتد از چشم تر صد عقد پروینم
سری از تن برآوردم چو گو چندین قفا خوردم
کنون بی سرهمی آیم ببخش ایشه که مسکینم
شب رحلت ببالین گر کسی را شمع افروزند
به آن امید میمیرم که باشی شمع بالینم
اگر چه بلبلم گل را بهنگام نواخوانی
بتیمارم چو ناید گل چو بوتیمار بنشینم
مبادا تا گلی بینم بگلزار جهان جز تو
بگرد چشم هر شب از مژه خاشاک میچینم
چو سفتم گوهر مدح علی با خامه آشفته
سزد گر میر بزم امشب گشاید لب به تحسینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم
عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم
چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق
آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم
جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی
بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم
دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا
دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم
جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر
تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
بیهده عمری بصرف مهر خوبان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
زشکنجه گر بمیرم نظر از تو برنگیرم
چون زتست درد درمان زکسی نمی پذیرم
تو زحسن بی نظیری بدیار ماه رویان
من دلشده نظرباز و بعشق بی نظیرم
چه رها کنی زبندم که سراست در کمندم
نه گریز آید از ما که دل است ناگزیرم
بخیال زلف و خطت چو شبی کنم تفکر
همه ضیمران بروید زحدیقه ضمیرم
نه همین فغانم از خلق ببرد خواب راحت
که بمردگان دمد صور زناله نفیرم
تو که کان کیمیائی تو که نور کبریائی
تو که شاه اولیائی نظری که من فقیرم
چو خضر زجوی شمشیر تو خورد آب حیوان
بزن آبیم بر آتش که زتشنگی نمیرم
زلبت حکایتی دوش شنیدم و نوشتم
که بیادگار ماند سخنان دلپذیرم
چه حلاوتم بمنقار و چه شکرم بنطق است
که زآشیان جنت همه شب رسد صفیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
دست گفتیم بران زلف چلیپا بزنیم
بر سر عقل دگر رشته سودا بزنیم
لن ترانی است جواب ارنی چون موسی
ما زدیدار دگر لاف تمنا نزنیم
طوطیان خط سبز تو بلب کرده هجوم
تکیه آن به که بر آن لعل شکرخا نزنیم
ما که داریم بسی کوکب رخشان از اشک
طعنه شب نیست که بر عقد ثریا نزنیم
چون بود ناوک آهی بکمان از چه دلا
تیر بر بند کمر ترکش جوزا نزنیم
لیک هر جا که فروزان شود آنشمع جمال
نتوانیم چو پروانه پری تا نزنیم
عهد بستیم بمیخانه در مجلس انس
بی لب لعل بتان ساغر و صهبا نزنیم
ما که هندوی رخ آن بت خورشید وشیم
بهتر آنست که خود طعنه بحربا نزنیم
همه جا ساحت طور است زعکس رخ دوست
خویش را بر شرر سینه سینا نزنیم
سحر طور علی وادی ایمن نجف است
از چه آشفته بجان خیمه در آنجا نزنیم
تا که درویش ثناگستر حیدر شده ایم
جز بدامان علی دست تولا نزنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
عشق خضر است و من گمشده اندر ظلماتم
نیست گر آب حیاتی بده ای خضر نجاتم
شوم ار خاک در میکده او روزی
منت از خضر چرا باشد و از آب حیاتم
حالتی بس عجبم دست دهد در شب هجران
سینه آتشکده وز دیده رود شط فراتم
من چو سیماب تو همچون زر نابی بحقیقت
نیست در آتش عشق تو بتا پای ثباتم
ایکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته
شب قدر است زرحمت بده ای شاه براتم
خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را
مستحقم من مسکین ندهی از چه زکاتم
شاه عشق است به پیل افکنی رخ بمن آرد
چون کنم بیدق خود را که در این مرحله ماتم
در حریم دلم ایدست خدا پای نهادی
تا که از بام حرم برفکنی لات مناتم
صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گیسو
تا کجا خضر که بیرون برد از این ظلماتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
مقبول میفروش گر افتاد خدمتم
شاید ملک زند بفلک کوس دولتم
خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان
از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم
آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید
پیر مغان بشست بدریای رحمتم
مفطور جام می نه امروزم ای حکیم
کز می سرشته اند زآغاز فطرتم
من خود بطیب نفس نیم طالب لبت
کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم
دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی
از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم
تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی
اندر کمین نشسته مهیای فرصتم
من آشنای دیرم رندان پاک باز
چون میروم بکعبه گرفتار غربتم
آشفته راست دادن جان آرزوی دل
در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم
هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر
از یمن عشق دوست بلند است همتم
عمریست کز سگان تو دارم خط قبول
ایدست حق مران تو خدا را زحضرتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
آتش کیست که من دیگ صفت در جوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بر دوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
بده می کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم
بمستی از سر این سبحه و زنار برخیزم
بکش آن سرمه در چشمم که غیر از دوست نشناسم
بسازم ساز صلح کل و از پیکار برخیزم
زلطف ای شاخ طوبی بر سر من سایه ای افکن
که از وجد و شعف از سایه دیوار برخیزم
بکن در میکده خاکم که وقت نفخ صور از جا
چو گرد از آستان خانه خمار برخیزم
بدوزخ چون بری آشفته را با مهر حیدر بر
که با دامان پرگل چون خلیل از نار برخیزم