عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
در کویِ خرابات کسی را که نیازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مست آمدیم و باز چنان میرویم مست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بیخبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوشاند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست
می مونسیست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع میزدندی بر من که پیش ازین
میکرد توبه باز و دگر بار میشکست
زان می که ما به ساغرِ اَشواق میخوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آنها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آنکه بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهٔی فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بیخبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوشاند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست
می مونسیست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع میزدندی بر من که پیش ازین
میکرد توبه باز و دگر بار میشکست
زان می که ما به ساغرِ اَشواق میخوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آنها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آنکه بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهٔی فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آرزویی بود و شد محو در اوصافِ دوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بماندهست اوست
جامِ می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ
شش جهتِ کاینات بر سرِ این چارسوست
موسی و ثُعبان و چوب سامری و عجلِ زر
او نکند التفات موسی اگر تندخوست
پیشِ من و پشت اگر نیک و بدی میرود
هرچه از آنجا بود جمله بدیها نکوست
بیهده سودا مپز از پیِ نام و حطام
مغز تهی میکنی خیز و برون آز پوست
باطنت ار با خداست کعبه خراباتِ تست
فقر چو نورِ درون خرقه چو مشتی رکوست
قاصر و غالی نیم راهِ مشنّع کجاست
مرتبه حدِّ من پیشِ مقصّر غلوست
بیش نزاری مرو بر پیِ نفسِ دنی
بر زن و در هم شکن سنگ سزایِ سبوست
دولتِ من گر ز من باز ستانی مرا
از تو همین التماس از تو همین آرزوست
گنج به کُنجِ خراب مینهی و در طلب
انجمِ افلاک را کار همین گفتوگوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بماندهست اوست
جامِ می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ
شش جهتِ کاینات بر سرِ این چارسوست
موسی و ثُعبان و چوب سامری و عجلِ زر
او نکند التفات موسی اگر تندخوست
پیشِ من و پشت اگر نیک و بدی میرود
هرچه از آنجا بود جمله بدیها نکوست
بیهده سودا مپز از پیِ نام و حطام
مغز تهی میکنی خیز و برون آز پوست
باطنت ار با خداست کعبه خراباتِ تست
فقر چو نورِ درون خرقه چو مشتی رکوست
قاصر و غالی نیم راهِ مشنّع کجاست
مرتبه حدِّ من پیشِ مقصّر غلوست
بیش نزاری مرو بر پیِ نفسِ دنی
بر زن و در هم شکن سنگ سزایِ سبوست
دولتِ من گر ز من باز ستانی مرا
از تو همین التماس از تو همین آرزوست
گنج به کُنجِ خراب مینهی و در طلب
انجمِ افلاک را کار همین گفتوگوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
چون جزو نیست ای همه پس چیست
گر همه اوست پس همه کس کیست
برو و جان بدو سپار و بمان
ورنه بی او چه گونه خواهی زیست
هر چه او نیست نقدِ وقت همه
انتظارِ پریرو وعدۀ دی ست
عالمِ آفرینشِ مخلوق
منزلِ جنّ و انس و دیو و پری ست
ما در آن عالمیم مستغرق
کز دو عالم منزّه است و بری ست
واحدِ مطلق است و هر چه جزو
همه دیگر منافقی و دوئی ست
وَحدهُ لاشریکَ له گفتند
پس موحّد چه کارۀ ثنوی ست
علّتِ علمِ تست عادتِ تو
ورنه چندین حجاب و شبهت چیست
بت پرستی و بت گری یارا
چیست دیگر همه منی و توئی ست
توبه زاری مبین نزاری را
دل و پشتش به حبِ آل قوی ست
آن که [او] بی حجاب می گوید
اعتقادش به اهلِ بیتِ نبی ست
پادشاه است بر ممالکِ فضل
زان که مملوکِ خاندانِ علی ست
گر همه اوست پس همه کس کیست
برو و جان بدو سپار و بمان
ورنه بی او چه گونه خواهی زیست
هر چه او نیست نقدِ وقت همه
انتظارِ پریرو وعدۀ دی ست
عالمِ آفرینشِ مخلوق
منزلِ جنّ و انس و دیو و پری ست
ما در آن عالمیم مستغرق
کز دو عالم منزّه است و بری ست
واحدِ مطلق است و هر چه جزو
همه دیگر منافقی و دوئی ست
وَحدهُ لاشریکَ له گفتند
پس موحّد چه کارۀ ثنوی ست
علّتِ علمِ تست عادتِ تو
ورنه چندین حجاب و شبهت چیست
بت پرستی و بت گری یارا
چیست دیگر همه منی و توئی ست
توبه زاری مبین نزاری را
دل و پشتش به حبِ آل قوی ست
آن که [او] بی حجاب می گوید
اعتقادش به اهلِ بیتِ نبی ست
پادشاه است بر ممالکِ فضل
زان که مملوکِ خاندانِ علی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ما را اگر عدو بکشد هیچ باک نیست
تسلیم وحدتیم ، در این اشتکاک نیست
با اوست هرچه دارم و گویم نه با عدو
در اهتمام او ز عدو هیچ باک نیست
با درد او خوش است که بیمار عشق دوست
کی بر طبیب گردد اگر دردناک نیست
ما را بهشت و دوزخ و دنیا و دین یکی است
در عرصه ی سلوک، بلند و مغاک نیست
موقوف کفر و دین نشود مرد راه دوست
وامانده را ز قافله الّا هلاک نیست
غسلی برار و توبه کن از پیر زال حرص
بر پاک شوی عیب مکن مرده پاک نیست
او را شناس و بس که دگر هرچه هست و نیست
در اتصال وحدت حق اشتراک نیست
روشن به نور معرفت آن را که نیست چشم
دعوا کند که هست، به حق خدا ک نیست
بادش به دست ماند فردا نزاریا
در پای دوستان خدا هرکه خاک نیست
تسلیم وحدتیم ، در این اشتکاک نیست
با اوست هرچه دارم و گویم نه با عدو
در اهتمام او ز عدو هیچ باک نیست
با درد او خوش است که بیمار عشق دوست
کی بر طبیب گردد اگر دردناک نیست
ما را بهشت و دوزخ و دنیا و دین یکی است
در عرصه ی سلوک، بلند و مغاک نیست
موقوف کفر و دین نشود مرد راه دوست
وامانده را ز قافله الّا هلاک نیست
غسلی برار و توبه کن از پیر زال حرص
بر پاک شوی عیب مکن مرده پاک نیست
او را شناس و بس که دگر هرچه هست و نیست
در اتصال وحدت حق اشتراک نیست
روشن به نور معرفت آن را که نیست چشم
دعوا کند که هست، به حق خدا ک نیست
بادش به دست ماند فردا نزاریا
در پای دوستان خدا هرکه خاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
رجب آمد سه ماه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
هر دو بی اشتباه باید داشت
توبه ی تن درست باید کرد
بر شکستن گناه باید داشت
از پی آب روی در محشر
گونه این جا چو کاه باید داشت
راه پهلوی چاه می گذری
نظری هم به چاه باید داشت
پیش محراب بر زمین نیاز
به تضرّع جباه باید داشت
چشم باید گرفت بر واعظ
گوش بر انتباه باید داشت
گراز این ها نکرد خواهی هیچ
سر ما گاه گاه باید داشت
زود رفع خمار باید کرد
می به دست از پگاه باید داشت
چون نزاری سپیده دم بر کف
قدحی سر سیاه باید داشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
مرا چه غم که مرا سرزنش کنند و ملامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
گر بیایی به سر چشمه ی حیوان برمت
پای کوبان به تماشا گه رضوان برمت
شرط آن است ولیکن که هم از گام نخست
دست بر دست رضا با سر پیمان برمت
چشم بر هم نه و بر بند زبان از سر صدق
جان به شکرانه بده تا بر جانان برمت
آرزومند وصالی و به غایت محروم
به من آ تا به در از ورطه ی هجران برمت
بارکش مور صفت باد چه می پیمایی
گر بیایی به سر تخت سلیمان برمت
جبرئیلم نه من و نه تو رسولی اما
رخت بر تخت گه سدره نشینان برمت
زهره داری که بیندیشی و رخصت یابی
گر نه من بر سر گنجینه ی سلطان برمت
گر سر بندگی آل محمّد داری
تا بیاموزمت اول بر سلمان برمت
ور تمنای مقیمان سماوات کنی
بی نزاری چو بیایی بر ایشان برمت
پای کوبان به تماشا گه رضوان برمت
شرط آن است ولیکن که هم از گام نخست
دست بر دست رضا با سر پیمان برمت
چشم بر هم نه و بر بند زبان از سر صدق
جان به شکرانه بده تا بر جانان برمت
آرزومند وصالی و به غایت محروم
به من آ تا به در از ورطه ی هجران برمت
بارکش مور صفت باد چه می پیمایی
گر بیایی به سر تخت سلیمان برمت
جبرئیلم نه من و نه تو رسولی اما
رخت بر تخت گه سدره نشینان برمت
زهره داری که بیندیشی و رخصت یابی
گر نه من بر سر گنجینه ی سلطان برمت
گر سر بندگی آل محمّد داری
تا بیاموزمت اول بر سلمان برمت
ور تمنای مقیمان سماوات کنی
بی نزاری چو بیایی بر ایشان برمت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر گدایی نتواند که نهد بر سرتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
در سر عجز به دست من و ما بیش دواج
کی تواند به کف آورد ز معدن اصداف
آن که خوفش بود از قلزم و بیم از امواج
دوستی می کند از روزن اخلاص ظهور
راست چون باده گل رنگ ز اطراف زجاج
سینه بی معرفت خاص نباشد روشن
خانه تاریک بود بی اثر از نور سراج
هم چو بهلول ز دیوانگی از عقل ببُر
مثل است اینکه خرابی بود ایمن ز خراج
راه نا رفته به مقصد نتوان کرد نزول
حج بنگزارده هرگز نتوان بود از حاج
هیچ جمعیتی از مشغله حاصل نشود
خانه آن به که برافکنده نهد در تاراج
تا تو مستغرق اصنام خیالی چه عجب
حجر الاسود اگر بازندانی از عاج
پسرو آل نبی باش که ذریت اوست
غایت مقصد و زنهار مگرد از منهاج
تا شود فطرت ما ظاهر و آید در فعل
حکمت این است وگرنه غرض از ازواج
ای نزاری چه کنی بیهده گفتن عادت
مدت عمر مکن در سر تشنیع و لجاج
دل قوی دار و به تسلیم و رضا تن در ده
تا نباشی به کسی هم چو خود آخر محتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
در سر عجز به دست من و ما بیش دواج
کی تواند به کف آورد ز معدن اصداف
آن که خوفش بود از قلزم و بیم از امواج
دوستی می کند از روزن اخلاص ظهور
راست چون باده گل رنگ ز اطراف زجاج
سینه بی معرفت خاص نباشد روشن
خانه تاریک بود بی اثر از نور سراج
هم چو بهلول ز دیوانگی از عقل ببُر
مثل است اینکه خرابی بود ایمن ز خراج
راه نا رفته به مقصد نتوان کرد نزول
حج بنگزارده هرگز نتوان بود از حاج
هیچ جمعیتی از مشغله حاصل نشود
خانه آن به که برافکنده نهد در تاراج
تا تو مستغرق اصنام خیالی چه عجب
حجر الاسود اگر بازندانی از عاج
پسرو آل نبی باش که ذریت اوست
غایت مقصد و زنهار مگرد از منهاج
تا شود فطرت ما ظاهر و آید در فعل
حکمت این است وگرنه غرض از ازواج
ای نزاری چه کنی بیهده گفتن عادت
مدت عمر مکن در سر تشنیع و لجاج
دل قوی دار و به تسلیم و رضا تن در ده
تا نباشی به کسی هم چو خود آخر محتاج
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
تا نیستی در آمد و هستیِ ما ستد
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تولّا بی تبّرا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
عشق تو در خرابه جانم نزول کرد
وز هرچه غیر تست دلم را ملول کرد
گویند کنج سینه تو جای عشق نیست
مصرست هر خرابه که سلطان نزول کرد
ما را چه اختیار ،مطیعیم و بنده ایم
فرمان عشق را که تواند عدول کرد
با پادشاه امید امان منقطع کند
درویش بی نوا که طمع در وصول کرد
اقطاع تست ملک دلم حجت این که عشق
جان را به من ز مبدا فطرت رسول کرد
مردانه خورد غوطه دلم در محیط عشق
دولت مساعد آمد اگر نه فضول کرد
هر کو به قول عقل نه آهنگ عشق ساخت
قانون عمر در سر آن بی اصول کرد
عنین ست در طریقه مردان به حکم عشق
با دختر رز آن که نه هر شب دخول کرد
اثبات در فنون جنون کن نزاریا
چون پیر عشق ما همه ترک عقول کرد
وز هرچه غیر تست دلم را ملول کرد
گویند کنج سینه تو جای عشق نیست
مصرست هر خرابه که سلطان نزول کرد
ما را چه اختیار ،مطیعیم و بنده ایم
فرمان عشق را که تواند عدول کرد
با پادشاه امید امان منقطع کند
درویش بی نوا که طمع در وصول کرد
اقطاع تست ملک دلم حجت این که عشق
جان را به من ز مبدا فطرت رسول کرد
مردانه خورد غوطه دلم در محیط عشق
دولت مساعد آمد اگر نه فضول کرد
هر کو به قول عقل نه آهنگ عشق ساخت
قانون عمر در سر آن بی اصول کرد
عنین ست در طریقه مردان به حکم عشق
با دختر رز آن که نه هر شب دخول کرد
اثبات در فنون جنون کن نزاریا
چون پیر عشق ما همه ترک عقول کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
که را طاقت امتحان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
چشمه خضر دهانی ست که جان می بخشد
روح را معجزه روح روان می بخشد
ما خرابیم و یبابیم* و مقامات کمال
به خراباتی بی نام و نشان می بخشد
با من و تو به جز از عشق بر او چیزی نیست
طاق ابرو و مژه تیر و کمان می بخشد
با من و با تو به جز بخشش او چیزی نیست
فطرت است این چه توان کرد چنان می بخشد
این نه میراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن می بخشد
غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین
می کند افعی و معجز به شبان می بخشد
هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ
عشق پیری ست که او بخت جوان می بخشد
دم به دم بشنو تا با تو چه می گوید عشق
نقد توفیر دهد نسیه زیان می بخشد
زین چه منت برم ای خواجه نمی خواهم اگر
به نزاری گدا ملک جهان می بخشد
اگرم بر نفس باز پسین رحم کند
کار آن است ضمان کرده امان می بخشد
در جوار خودم ار بار دهد اینم بس
خاصه خود خواجه ما گنج روان می بخشد
روح را معجزه روح روان می بخشد
ما خرابیم و یبابیم* و مقامات کمال
به خراباتی بی نام و نشان می بخشد
با من و تو به جز از عشق بر او چیزی نیست
طاق ابرو و مژه تیر و کمان می بخشد
با من و با تو به جز بخشش او چیزی نیست
فطرت است این چه توان کرد چنان می بخشد
این نه میراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن می بخشد
غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین
می کند افعی و معجز به شبان می بخشد
هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ
عشق پیری ست که او بخت جوان می بخشد
دم به دم بشنو تا با تو چه می گوید عشق
نقد توفیر دهد نسیه زیان می بخشد
زین چه منت برم ای خواجه نمی خواهم اگر
به نزاری گدا ملک جهان می بخشد
اگرم بر نفس باز پسین رحم کند
کار آن است ضمان کرده امان می بخشد
در جوار خودم ار بار دهد اینم بس
خاصه خود خواجه ما گنج روان می بخشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
سر به سر رازی که با من گفته اند
با که بر گویم که مردم خفته اند
پاک بازان خانه ی وهم و خیال
پاک کردستند و بیرون رفته اند
بنگه دیوانگان عشق او
زان سبب در هم دگر آشفته اند
رغم جانان راست کین افسردگان
جام جان پرور به کف بگرفته اند
دولت باقی به مبطل کی دهند
بر مغیلان نسترن نشکفته اند
با کسی چون بازگویم کاولیا
راز پنهانی زخود بنهفته اند
همچو حلاجند بر دار قبول
هرکه را در ابتدا پذرفته اند
گوهر اسرار دور کشف را
هم به الماس نزاری سفته اند
با که بر گویم که مردم خفته اند
پاک بازان خانه ی وهم و خیال
پاک کردستند و بیرون رفته اند
بنگه دیوانگان عشق او
زان سبب در هم دگر آشفته اند
رغم جانان راست کین افسردگان
جام جان پرور به کف بگرفته اند
دولت باقی به مبطل کی دهند
بر مغیلان نسترن نشکفته اند
با کسی چون بازگویم کاولیا
راز پنهانی زخود بنهفته اند
همچو حلاجند بر دار قبول
هرکه را در ابتدا پذرفته اند
گوهر اسرار دور کشف را
هم به الماس نزاری سفته اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ساکنانی که قدم در ره مقصد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
جماعتی که محبت ز فطرت آوردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکیاند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمانبرانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازلشان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمالاند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر میگردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِشان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسردهدلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکیاند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمانبرانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازلشان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمالاند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر میگردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِشان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسردهدلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
این حوریان مگر ز سماوات میرسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات میرسند
گویی مگر گریختهاند از بهشتِ عدن
مستعجلان ز بهرِ ملاقات میرسند
یا از برای طوف به دنیا درآمدند
یا از پیِ وفورِ مهمّات میرسند
نینی قرینهای دگرست این سئوال را
مهمانِ ما ز محضِ کرامات میرسند
بسیار بردهایم به حاجت نیازِ خویش
بر موجبِ قبولِ مناجات میرسند
ما خود به حقِّ خود برسیدیم و لا محال
با حقِّ خود به وجهِ مکافات میرسند
هر قوم را که میگذرانند ازین مقام
قومی دگر ز عالمِ طامات میرسند
آری چنین بود که بدایات دورها
با سر برند چون به نهایات میرسند
اوّل ز لااله به ألّا الله آمدند
از نفی بگذرند و به اثبات میرسند
ماییم و پیرِ خویش و خراباتِ عاشقان
هم عارفان به سرِّ خرابات میرسند
آنها که در بدایتِ فطرت بمردهاند
مشکل به زندگیِ قیامات میرسند
نی مشکلاتِ سرّ و علن میکنند حلّ
نی در رموزِ بحثِ مقالات میرسند
در ذاتِ دوست محو شو آخر نزاریا
هم ذاتِ کاملاند که در ذات میرسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات میرسند
گویی مگر گریختهاند از بهشتِ عدن
مستعجلان ز بهرِ ملاقات میرسند
یا از برای طوف به دنیا درآمدند
یا از پیِ وفورِ مهمّات میرسند
نینی قرینهای دگرست این سئوال را
مهمانِ ما ز محضِ کرامات میرسند
بسیار بردهایم به حاجت نیازِ خویش
بر موجبِ قبولِ مناجات میرسند
ما خود به حقِّ خود برسیدیم و لا محال
با حقِّ خود به وجهِ مکافات میرسند
هر قوم را که میگذرانند ازین مقام
قومی دگر ز عالمِ طامات میرسند
آری چنین بود که بدایات دورها
با سر برند چون به نهایات میرسند
اوّل ز لااله به ألّا الله آمدند
از نفی بگذرند و به اثبات میرسند
ماییم و پیرِ خویش و خراباتِ عاشقان
هم عارفان به سرِّ خرابات میرسند
آنها که در بدایتِ فطرت بمردهاند
مشکل به زندگیِ قیامات میرسند
نی مشکلاتِ سرّ و علن میکنند حلّ
نی در رموزِ بحثِ مقالات میرسند
در ذاتِ دوست محو شو آخر نزاریا
هم ذاتِ کاملاند که در ذات میرسند