عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
هر کرا بار میدهد یارش
دامن وصل گونگه دارش
تلخ شد کام کوهکن شیرین
زنده کن زآن لب شکربارش
سرو پابست او شود چو تزرو
در چمن بنگرد چو رفتارش
دل چو مستسقی و لب تو فرات
تشنه ام بوسم از دو صد بارش
میبرد نام غیر را بنگر
لب شیرین تلخ گفتارش
بود یک گونه اش کم از دگری
خال مشکین فزود مقدارش
یوسف آمد بمصر چهره مپوش
بشکنی تا که نرخ بازارش
قدر مقدار یار زآن بیش است
که بود جا بکوی اغیارش
دل آشفته وقف طره تست
گر کنی شاد یا که آزارش
لیک گاهی دلش بدست آور
که بود با علی سر و کارش
آن شه عرش آشیان که بود
عرش سایه نشین دیوارش
دامن وصل گونگه دارش
تلخ شد کام کوهکن شیرین
زنده کن زآن لب شکربارش
سرو پابست او شود چو تزرو
در چمن بنگرد چو رفتارش
دل چو مستسقی و لب تو فرات
تشنه ام بوسم از دو صد بارش
میبرد نام غیر را بنگر
لب شیرین تلخ گفتارش
بود یک گونه اش کم از دگری
خال مشکین فزود مقدارش
یوسف آمد بمصر چهره مپوش
بشکنی تا که نرخ بازارش
قدر مقدار یار زآن بیش است
که بود جا بکوی اغیارش
دل آشفته وقف طره تست
گر کنی شاد یا که آزارش
لیک گاهی دلش بدست آور
که بود با علی سر و کارش
آن شه عرش آشیان که بود
عرش سایه نشین دیوارش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
ساقیا مستند چشمانت دمی هشیار باش
خواب میآرد فسون غمزه ات بیدار باش
عقل بر دین میکند ترغیب و عشق او بکفر
کفر عشق اسلام دان و زعقل و دین بیزار باش
لعل او دارد مسیحائی نهان در زیر لب
ایدل من مرده وای چشم او بیمار باش
لعل قد او ببین سنگست لعل سرو چوب
بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش
چند ای موسی سینا روی با جد و جهد
گو بیا در طور عشق و طالب دیدار باش
من که در بیت الحزن یعقوب وش افتاده ام
صد هزاران یوسفم گو بر سر بازار باش
خواهشی آشفته چو گل گر بشکفتی در باغ خلد
در گلستان ولای مرتضی گو خار باش
خواب میآرد فسون غمزه ات بیدار باش
عقل بر دین میکند ترغیب و عشق او بکفر
کفر عشق اسلام دان و زعقل و دین بیزار باش
لعل او دارد مسیحائی نهان در زیر لب
ایدل من مرده وای چشم او بیمار باش
لعل قد او ببین سنگست لعل سرو چوب
بنده لعل سخنگو سرو خوش رفتار باش
چند ای موسی سینا روی با جد و جهد
گو بیا در طور عشق و طالب دیدار باش
من که در بیت الحزن یعقوب وش افتاده ام
صد هزاران یوسفم گو بر سر بازار باش
خواهشی آشفته چو گل گر بشکفتی در باغ خلد
در گلستان ولای مرتضی گو خار باش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
حدیثی دیگری کرده مگر گوش
که بلبل عهد گل کرده فراموش
چو بلبل رفت از گلشن بکهسار
توهم ایگل زبلبل رخ فراپوش
مرا تا آتش سوداست بر سر
نخواهد افتاد این دیگ از جوش
کجا منت برد از میفروشان
کسی کامد زساقی مست و مدهوش
مرا غیر از تو در خاطر نگنجد
بیا و گفته اغیار می نوش
ندارم چشم جز بر دست ساقی
نگوئی قول واعظ میکنم گوش
بجز آن جامه رنگین بجامی
توهم این کسوت تلبیس بفروش
اگر تو آفتی این دین و آندل
اگر تو رهزنی این عقل و آن هوش
منم ذره تو خورشیدی و خاشاک
که گنجد ذره را مهری در آغوش
مرا گویند آشفته که در بزم
چو چنگ از گوشمال عشق مخروش
ولی تا زخمه از مطرب خورد چنگ
نخواهد بودن اندر بزم خاموش
که بلبل عهد گل کرده فراموش
چو بلبل رفت از گلشن بکهسار
توهم ایگل زبلبل رخ فراپوش
مرا تا آتش سوداست بر سر
نخواهد افتاد این دیگ از جوش
کجا منت برد از میفروشان
کسی کامد زساقی مست و مدهوش
مرا غیر از تو در خاطر نگنجد
بیا و گفته اغیار می نوش
ندارم چشم جز بر دست ساقی
نگوئی قول واعظ میکنم گوش
بجز آن جامه رنگین بجامی
توهم این کسوت تلبیس بفروش
اگر تو آفتی این دین و آندل
اگر تو رهزنی این عقل و آن هوش
منم ذره تو خورشیدی و خاشاک
که گنجد ذره را مهری در آغوش
مرا گویند آشفته که در بزم
چو چنگ از گوشمال عشق مخروش
ولی تا زخمه از مطرب خورد چنگ
نخواهد بودن اندر بزم خاموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
هر که سری بسر نهد یارش
گو بجان سر او نگهدارش
هر که چون بلبل است طالب گل
جای بر دیدگان دهد خارش
هندوئی کاو فتاده در آتش
نار گلزار اوست بگذارش
صد چو موسی بطور ارنی گوی
مرد در آرزوی دیدارش
هر که گوید زدوست دست بکش
دشمنست آن بدوست مشمارش
نیستش جز بکشتگان سر و کار
عشق اینست و این بود کارش
گر چه جبریل تیز بال بود
نپرد جز بپای دیوارش
عشق دانی که چیست نور علی
که شناسد خدای مقدارش
آنچه آشفته جستی از واجب
ممکن است اندر او بدست آرش
گو بجان سر او نگهدارش
هر که چون بلبل است طالب گل
جای بر دیدگان دهد خارش
هندوئی کاو فتاده در آتش
نار گلزار اوست بگذارش
صد چو موسی بطور ارنی گوی
مرد در آرزوی دیدارش
هر که گوید زدوست دست بکش
دشمنست آن بدوست مشمارش
نیستش جز بکشتگان سر و کار
عشق اینست و این بود کارش
گر چه جبریل تیز بال بود
نپرد جز بپای دیوارش
عشق دانی که چیست نور علی
که شناسد خدای مقدارش
آنچه آشفته جستی از واجب
ممکن است اندر او بدست آرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
بر عشق صبر میکنم و بر جراحتش
وز عقل میگریزم و داروی راحتش
ملک دلی که خیمه واجب در او زنند
ممکن چگونه پای گذارد بساحتش
زآن منظر صبیح چگویم که در جهان
صبح ازل نمونه بود از صباحتش
محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست
تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش
در آینه قبیح نماید رخ قبیح
غفلت مکن حکیم زوجه قباحتش
عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام
زاهد بآب ساخته و با اباحتش
ماهی اگر که راحت خود را در آب دید
جوید سمندر آتش بر استراحتش
گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن
بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش
شاید اگر که خیره بماند در او عقول
بیند چو لطف عنصر او در سماحتش
پیغمبری که گفت انا افصح از ازل
کندست در حقیقت واجب فصاحتش
آشفته یافته نمک مدح مرتضی
شاید که التیام پذیرد جراحتش
وز عقل میگریزم و داروی راحتش
ملک دلی که خیمه واجب در او زنند
ممکن چگونه پای گذارد بساحتش
زآن منظر صبیح چگویم که در جهان
صبح ازل نمونه بود از صباحتش
محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست
تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش
در آینه قبیح نماید رخ قبیح
غفلت مکن حکیم زوجه قباحتش
عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام
زاهد بآب ساخته و با اباحتش
ماهی اگر که راحت خود را در آب دید
جوید سمندر آتش بر استراحتش
گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن
بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش
شاید اگر که خیره بماند در او عقول
بیند چو لطف عنصر او در سماحتش
پیغمبری که گفت انا افصح از ازل
کندست در حقیقت واجب فصاحتش
آشفته یافته نمک مدح مرتضی
شاید که التیام پذیرد جراحتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش
چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش
گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق
ببین در آینه یعنی برأی انور خویش
به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی
اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش
گمان مبر که روی از برابرم هرگز
گرم برانی دایم تو از برابر خویش
ملامتم نکنی شاید از نظربازی
اگر در آینه بینی بماه منظر خویش
شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد
بملک جم ندهم کلبه محقر خویش
بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل
چه صورتست که من کرده ام مصور خویش
بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست
بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش
چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش
گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق
ببین در آینه یعنی برأی انور خویش
به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی
اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش
گمان مبر که روی از برابرم هرگز
گرم برانی دایم تو از برابر خویش
ملامتم نکنی شاید از نظربازی
اگر در آینه بینی بماه منظر خویش
شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد
بملک جم ندهم کلبه محقر خویش
بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل
چه صورتست که من کرده ام مصور خویش
بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست
بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
چشم مهجور کی بود خوابش
که بر آبست صبر و پایابش
حاش لله اگر بیارامد
آنکه کشتی شکسته سیلابش
نبودش اشتیاق آب بسر
ماهئی کاوفتد بقلابش
هر که دارد هوای صحبت دوست
گو ببر جورها زاصحابش
طالب بارگاه سلطانی
نازو منت کشد زبوابش
دردمندی که شد زعشق علیل
نیست جز بوسه تو جلابش
هر که مستسقی است از تف هجر
نکند غیر وصل سیرابش
دل من با رخت نمی تابد
نقص باشد کتان زمهتابش
وه چه بازی بود محبت را
که بشش در درند احبابش
یک شب آشفته و حکایت زلف
مختصر کن مده تو اطنابش
کشته عشق را دیت بمثل
گوسفند است و تیغ قصابش
گر کنی غوص بحر وحدت را
جز علی نیست در نایابش
که بر آبست صبر و پایابش
حاش لله اگر بیارامد
آنکه کشتی شکسته سیلابش
نبودش اشتیاق آب بسر
ماهئی کاوفتد بقلابش
هر که دارد هوای صحبت دوست
گو ببر جورها زاصحابش
طالب بارگاه سلطانی
نازو منت کشد زبوابش
دردمندی که شد زعشق علیل
نیست جز بوسه تو جلابش
هر که مستسقی است از تف هجر
نکند غیر وصل سیرابش
دل من با رخت نمی تابد
نقص باشد کتان زمهتابش
وه چه بازی بود محبت را
که بشش در درند احبابش
یک شب آشفته و حکایت زلف
مختصر کن مده تو اطنابش
کشته عشق را دیت بمثل
گوسفند است و تیغ قصابش
گر کنی غوص بحر وحدت را
جز علی نیست در نایابش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زلفین تو تا مروحه دارند بر آتش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
دل نمک سود لعل خندانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
شبی کان کودکم آید در آغوش
کنم صبح جوانی را فراموش
غلام لعبت حوری نژادم
که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش
اگر نوشم چو خضر آب حیاتش
نخواهم گفت حرف از چشمه نوش
اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر
نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش
اگر خیر است در کیش تو قربان
منت قربان شوم در خیر میکوش
پریشان بر رخ او زلف مشکین
بمهر از غالیه بنهاده سرپوش
نخواهد اوفتاد از جوش خونم
زنند اغیار تا در بزم تو جوش
چه گلزار است یا رب عشق کانجا
لب بلبل بود چون غنچه خاموش
حریفان مست می سرخوش زباده
من آشفته زساقی مست و مدهوش
چه ساقی ساقی بزم محبت
علی کاوراست امکان حلقه در گوش
کنم صبح جوانی را فراموش
غلام لعبت حوری نژادم
که شد غلمان بخلدش حلقه در گوش
اگر نوشم چو خضر آب حیاتش
نخواهم گفت حرف از چشمه نوش
اگر چون دوش بر چشمم زنی تیر
نمیگیرم دو چشم از آن بر دوش
اگر خیر است در کیش تو قربان
منت قربان شوم در خیر میکوش
پریشان بر رخ او زلف مشکین
بمهر از غالیه بنهاده سرپوش
نخواهد اوفتاد از جوش خونم
زنند اغیار تا در بزم تو جوش
چه گلزار است یا رب عشق کانجا
لب بلبل بود چون غنچه خاموش
حریفان مست می سرخوش زباده
من آشفته زساقی مست و مدهوش
چه ساقی ساقی بزم محبت
علی کاوراست امکان حلقه در گوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
عاشق ار کامل است ایمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
باغبانت چون صلا در داد در گلزار خویش
شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش
تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب
تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش
تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند
گرم کن ای یوسف مصری زنو بازار خویش
فارغم از منت شیخ و برهمن بعد از این
چون گسستم سبحه و ببریده ام زنار خویش
صبحدم بگذر بچین طره طرار دوست
دم مزن باد صبا از نافه تاتار خویش
خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم
باغبان منت منه من ساختم با خار خویش
در کش ای منصور دم دارت سزای گفتن است
عاشق صادق چرا گوید بکس اسرار خویش
وصف حیدر گوی واعض صحبت دونان بهل
افسری بر سر نه و بگسل زسر افسار خویش
تا بگلزار ولای مرتضی شد نغمه سنج
لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خویش
روزه دارم همچو مریم در جهان مادام عمر
تا که بگشایم بآب میکده افطار خویش
عقل همسایه بود با نفس و نفس اندر خطاست
دل گرفتاری چرا بیند مجرم جار خویش
نفی خور خفاش تا کی کوری خود را بگو
منکر فضل علی را گو بکن انکار خویش
شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش
تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب
تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش
تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند
گرم کن ای یوسف مصری زنو بازار خویش
فارغم از منت شیخ و برهمن بعد از این
چون گسستم سبحه و ببریده ام زنار خویش
صبحدم بگذر بچین طره طرار دوست
دم مزن باد صبا از نافه تاتار خویش
خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم
باغبان منت منه من ساختم با خار خویش
در کش ای منصور دم دارت سزای گفتن است
عاشق صادق چرا گوید بکس اسرار خویش
وصف حیدر گوی واعض صحبت دونان بهل
افسری بر سر نه و بگسل زسر افسار خویش
تا بگلزار ولای مرتضی شد نغمه سنج
لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خویش
روزه دارم همچو مریم در جهان مادام عمر
تا که بگشایم بآب میکده افطار خویش
عقل همسایه بود با نفس و نفس اندر خطاست
دل گرفتاری چرا بیند مجرم جار خویش
نفی خور خفاش تا کی کوری خود را بگو
منکر فضل علی را گو بکن انکار خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
ایکه با عشق آشنائی از خرد بیگانه باش
سوزدت گر شمع سان در سوختن مردانه باش
آتشی خواه از جنون و عقلرا خرمن بسوز
گوشه گیر از مردمان و با پری همخانه باش
قبله من ابروی جانانه دیر و حرم
خوهی اندر کعبه ای بت خواه در بتخانه باش
خضر و ابلیس اند با هم اندر این ره هوشدار
چشم بگشا راه رو چاهست تو فرزانه باش
زینت معموره جز فرش و چراغی بیش نیست
آفتاب و گنج گر خواهی برو ویرانه باش
دوست جویان را زخود بیرون شدن لابد بود
طالب شمعی اگر بالی بزن پروانه باش
عشق لیلا ورز شو تیر ملامت را هدف
بعد از این مجنون صفت درعاشقی افسانه باش
تا بکی درویش جوئی کیمیا از این و آن
همچو آشفته بیا خاک در میخانه باش
پیر میخانه علی دارای اکسیر وجود
خاک پای او ببوس و از همه بیگانه باش
سوزدت گر شمع سان در سوختن مردانه باش
آتشی خواه از جنون و عقلرا خرمن بسوز
گوشه گیر از مردمان و با پری همخانه باش
قبله من ابروی جانانه دیر و حرم
خوهی اندر کعبه ای بت خواه در بتخانه باش
خضر و ابلیس اند با هم اندر این ره هوشدار
چشم بگشا راه رو چاهست تو فرزانه باش
زینت معموره جز فرش و چراغی بیش نیست
آفتاب و گنج گر خواهی برو ویرانه باش
دوست جویان را زخود بیرون شدن لابد بود
طالب شمعی اگر بالی بزن پروانه باش
عشق لیلا ورز شو تیر ملامت را هدف
بعد از این مجنون صفت درعاشقی افسانه باش
تا بکی درویش جوئی کیمیا از این و آن
همچو آشفته بیا خاک در میخانه باش
پیر میخانه علی دارای اکسیر وجود
خاک پای او ببوس و از همه بیگانه باش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
خرقه صورت بسوزان کسوت معنی بپوش
از خم کثرت برآی و ساغر وحدت بنوش
گرچه از کوشش نگردد هیچ زنگی روسفید
تا توانی در صفای قلب زنگ اندود کوش
شاهدان بی پرده اند و مطربان اندر نوا
نشنوی یا خود نمی بینی تو با این چشم و گوش
قطره ای وقتی زابر عشق بر خاکم چکید
لاجرم خون شیاوشست میآید بجوش
حیرتم بر حیرت افزوده بظلمات سلوک
خضر راهی کو که بگشاید مرا او هوش گوش
بت پرست ار نقش بتگر را ببندد در نظر
لاجرم از کعبه خاطر فرو شوید نقوش
تا مگر از خاک سوی عالم پاکش برند
گوش جان آشفته را باشد بپیغام سروش
راند شیخ از مسجدم ای میگساران همتی
تا مگر راهی دهندم در سرای میفروش
میفروش بزم وحدت ساقی مستان علی
آنکه او را مدح گویند گویا و خموش
از خم کثرت برآی و ساغر وحدت بنوش
گرچه از کوشش نگردد هیچ زنگی روسفید
تا توانی در صفای قلب زنگ اندود کوش
شاهدان بی پرده اند و مطربان اندر نوا
نشنوی یا خود نمی بینی تو با این چشم و گوش
قطره ای وقتی زابر عشق بر خاکم چکید
لاجرم خون شیاوشست میآید بجوش
حیرتم بر حیرت افزوده بظلمات سلوک
خضر راهی کو که بگشاید مرا او هوش گوش
بت پرست ار نقش بتگر را ببندد در نظر
لاجرم از کعبه خاطر فرو شوید نقوش
تا مگر از خاک سوی عالم پاکش برند
گوش جان آشفته را باشد بپیغام سروش
راند شیخ از مسجدم ای میگساران همتی
تا مگر راهی دهندم در سرای میفروش
میفروش بزم وحدت ساقی مستان علی
آنکه او را مدح گویند گویا و خموش