عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه ای زلف که گه مشگ دهی گه عنبر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
باغبانا زحسد چند فرو بندی در
که رود بلبل باغت بگلستان دگر
عاشق است و گل دیگر بکف آرد ناچار
که بر او عرضه کند عشق بهر شام و سحر
خوشه چین صاحب خرمن چه براند زدری
گو مرانش که بخرمن زند از آه شرر
داری ای زلف بسی بار دل مشتاقان
هان خدا را چکنی تکیه بر آن موی کمر
در شب هجر تو ای یوسف مصری دیدم
آنچه یعقوب کشیده است زهجران پسر
دل و دین و سر و جان کرد مهیا به نثار
کو بشیری که برد مژده یوسف بپدر
رخت صبر و خردم برد بتاراج جنون
آن پریزاده که پوشیده بتن رخت بشر
غیر زلف تو که بر مجمر رخ تازه بماند
عود بر آتش سوزان نبود تازه و تر
یکجهان جان بتن خسته دلان باز آید
اگر آن یار سفر کرده بیاید زسفر
حال آشفته چه داند که پریشانت نیست
حالت گوی نداند که نرفته با سر
مگر این شور که دارد دل دیوانه ما
بهر بهبود کند جای بکوی حیدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زشهر تا مه بیمهر من شده است مسافر
مرا بر آتش غم همچو دود ساخت مجاور
مه دو هفته من ماههاست در سفرستی
زشهر کی قمری جز مهی شده است مسافر
بهفت دفتر و آثار هر ملل که رسیدم
بهر کتاب شده منکران عشق تو کافر
به نرد عشق تو خوش باختیم عقل و دل و دین
که پاک باز نکوتر بود حریف مقامر
بفکر امر خطریست هر کسی و مرا خود
نکرده جز خطر عشق تو خطور بخاطر
نه ماه راست چوسروت چمان قدی متمایل
زسرو کی بدمد گل بدین صفت متواتر
وفور نعمت حسنت ندیده است همانا
که گفت نعمت باغ بهشت آمده وافر
من و محبت تو غیر از این بگو عملم کو
اگر چه زاهد شهر است بر عمل متظاهر
حساب روز قیامت چو با تو شد سر وکارش
چه غم بفسق گر آشفته تو شد متجاهر
سحر زهاتف غیبی شنیدم این که همیگفت
علیست باطن و ظاهر علیست اول و آخر
تو را جواهر منظوم چون نثار علی شد
سزد نثار بیارندت ار زعقد جواهر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
پسته خندان گشود و لعل شکربار
شکر که نرخ شکرشکست ببازار
دلبر شیرین بلی چو کرد تبسم
پسته عجب نیست کاورد شکری بار
اینکه ببازار رفتی از پی یوسف
سر بنه ار زر بکیسه نیست بمقدار
شیشه بگو تا کند زسنگ کناری
صحبت نااهل را ثمر بود آزار
نشکندش قیمت وز نرخ نکاهد
گر گهری را عیان نگشت خریدار
دفتر پرهیز زآب میکده شستیم
خرقه و دستار رهن خانه خمار
میدهدم شیخ دردسر که مخور می
بیخبرند از خمار مردم هشیار
گر شکنی آن شکنج زلف پریشان
نافه چین بشکنی و طبله عطار
شور حق از سر منه دلا تو چو منصور
تا که سرافرازیت دهد بسر دار
روی نمود و جهان اسیر جنون کرد
چهره زمردم نهفت باز پریوار
هست شبی در قفای روز و ززلفت
روز مرا آمده عیان دو شب تار
حال دل آشفته چیست در خم زلفش
صعوه که منزل گرفته در دهن مار
از پی افسون مار جادوی ضحاک
به که پناه آورم بحیدر کرار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بی گل رویت یکیست بوی گل و نیش خار
فرش حریر است خار در ره جویای یار
مجمر روی تو را خال مجاور شده
کی بود اسپند را بر سر آتش قرار
فرق من و شیخ شهر چیست بگویم تمام
او بعمل نازد و ما بتو امیدوار
اشترت ار در قطار هست بر او بار نه
من که گسستم قطار چند کشی زیر بار
لاجرمم زینهار بر در حیدر کشد
ترک ستمکار من بسکه خورد زینهار
تیر گر از شست تست طعم رطب بخشدم
زهر گر از دست تست چیست می خوشگوار
بنده آنم که خفت جای نبی بر سریر
غیر بگو خوش برو تو زپی یار غار
تا بخدا بنده شد شیر خدا دست حق
او بهمه کاینات گشت خداوندگار
دفتر آشفته را غیر مدیح تو نیست
شایدش از این مدیح بر دو جهان افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
دیده نظر باز و رخت بی نظیر
بگذرم از جان زتوام ناگزیر
سر خوش می را چه غمست از خمار
اهل غنا را چه خبر از فقیر
چهره و خطت چه بود فی المثل
مجمر افروخته دود عبیر
یاد تو بیرون نرود از خیال
نقش تو بیرون نرود از ضمیر
رحم باین خسته کن ای شخ کمان
بسملم و طالب یک نوک تیر
به که نگویم غم پنهان خویش
چون تو بصیرفی و علیم و خبیر
عشق چه دامنست که از شوق او
میل رهائی ننماید اسیر
گر چه زدرویش خطائی برفت
عفو کند حاکم پوزش پذیر
مدح علی کرده رقم لاجرم
خامه آشفته فشاند عبیر
دست مرا گیر که بیچاره ام
رحم بدرویش نماید امیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زینهار ای معاشران زنهار
زآن دو آهوی مست شیر شکار
ساحر و ترک و مست و عربده جوست
کافر و دل سیاه و نیزه گذار
خوانمش چشم یا که فتنه دهر
یا که رم کرده آهوان تتار
نرگس باغ یا که بادامی
حیرتم سرخوشی تو یا بیمار
هوشیاری ندانمت یامست
خفته خوانم تو را و یا بیدار
مردم عاقل از تو رو بگریز
ساغر باده ای و یا خمار
تیر در کیشت و کمان درچنگ
گاه خونریزی و گهی خونخوار
لیلیی گرد تو نشسته حشم
یاغیی لشکرت بگرد حصار
هندو و جادوو و ستم پیشه
شب رو و دزد و رهزن و عیار
تو سپهدار لشکر ترکی
شخ کمانی و چابک و غدار
چکند با فسونت آشفته
داوری میبرد بر دادار
تا پناهش دهد بدار امان
خاک درگاه حیدر کرار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
کی شنیدستی هلالی خیزد از بدر منیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عقل را از جنون بنه زنجیر
که نماید کفایت از تدبیر
باری ای عشق چون خراب توئیم
چشم داریم هم زتو تعمیر
پس رضا ده دلا بحکم قضا
بسته بند را چه جای گزیر
گو بساقی که باده پیماید
تا بشوید زلوح دل تزویر
ای مصور ببین بصورت دوست
نقش مانی چه میکنی تصویر
از من ای کعبه گر خطائی رفت
حاجی البته میکند تقصیر
هر که شد مست از می عشقت
باده در او کجا کند تأثیر
باده دانی چه خاصیت دارد
فاش سازد بدوست سر ضمیر
عاشقان را شراب الفت بس
می بمعشوق ده بهر تقدیر
نظم آشفته گر پریشان است
شرح زلف تو میکند تفسیر
همه گویند وصف پادشهان
من بمدح امیر کل امیر
جز بدست خدا گشایش نیست
ایکه هستی بدام نفس اسیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
غمزه بود مست و نظر هوشیار
سحر مبین است ببین چشم یار
تیر نظر اوج چو گیرد زچشم
خط نظر بند نیاید بکار
مطرب عشاق مخالف مزن
ساقی مستان می گلگون بیار
انجمن افروز بود شمع و گل
بلبل و پروانه بود جان نثار
شیخ حرم ساکن بتخانه شد
زاهد پیمانه شکن میگسار
طرف کنارم شده عمان زاشک
گوهر من کرده زمن تا کنار
شاخ گلت تا که چمیدن گرفت
سرو ندارد بچمن اعتبار
چون تو یکی در صف میدان حسن
وز سپه لاله رخان صد هزار
گفتمش آیا رخ تو دیدنی است
گفت اگر پرده نهد پرده دار
وه که غریبان سر کوی عشق
یاد نیارند زیار و دیار
خضر بافسوس همی گفت و رفت
حیف که صرف تو نشد روزگار
سر انا الحق بود از نخل طور
هر شجر این میوه نیارد ببار
خیز تو آشفته که خود حاجبی
تا ننشینی ننشیند غبار
مدحت حیدر نبود حد تو
بنده چه گوید زخداوندگار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
گرفت پرده زرخسار شاهد منظور
که آفتاب نیارد که باز پوشد نور
و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت
که باد چشم بدان از جمال خوبان دور
تو را که خار غم گل رخی بپای دل است
خروش بلبل شوریده داریش معذور
به نیمه شب چو در آئی ببزم منتظران
بصبح وصل مبدل کنی شب دیجور
بپیش غمزه سحار و زلف جادویت
بود کرامت موسی چو آیت مسحور
مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم
تو را بدرج عقیق است لؤلؤ منثور
بکیش عاشقی آشفته نیست مستوری
که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور
بپارس لشکر فتنه بسی بود انبوه
مگر زغیب بیارند رأیت منصور
لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق
که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
گر توئی ساقی ما باده خلر چه ضرور
ور توئی شاهد ما لعبت کشمر چه ضرور
بهر تسخیر دلم صف زده خیل مژه ات
از پی ملک خراب این همه لشکر چه ضرور
مردم دیده چو دید آن مژه با خود گفتا
خون زقیفال روانست به نشتر چه ضرور
شب وصلست و مه ما بوثاق است امشب
بر فلک تابش این کوکب و اختر چه ضرور
عنبر خام سر زلف بس و آتش رخ
عود میسوزی از این بعد بمجمر چه ضرور
چون غبار در او هست چه حاجت با کحل
هست چون خاک در دوست به بستر چه ضرور
چند آشفته بری بر در اغیار پناه
بر در پیر مغان رو در دیگر چه ضرور
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
سجده جز بر قدم حیدر صفدر چه ضرور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
هر کرا نقش نبسته بضمیر آیه نور
گو بخوان فاتحه و صورت او بین از دور
با پری آدمئی گر بمثل جمع شود
شاید ار زاید همچون تو بهشتی رو حور
هر کرا شب چو تو غلمان بهشتی بسراست
گر بفردا طلبد حور بود عین قصور
تا بصبح رخ تو شمع صفت سربازم
سوخت سر تا بقدم جان بشبان دیجور
بگذر از حلقه زهاد که عاشق گردند
عیسی آری بقدم زنده کند اهل قبور
نشمارند زاهل نظرش دیده روان
هر کرا نیست نظر وقف جمال منظور
تو که بی پرده چو خورشید بتابی همه جا
چون پری از چه شدستی زخلایق مستور
غلط ار شکوه کس از غیبتت ایدوست کند
غیبتی نیست که گوئیم شکایت بحضور
شکر و قند زموران خطت گشت پدید
گر عسل گشته هویدا زلعاب زنبور
کلک من از لب شیرین تو گر وصف کند
میتواند که بشیرین سخنی شد مشهور
غیرت عشق زآشفته عجب میداری
که هوس پیشه بود عاشق اگر نیست غیور
من به تیغ علی و بازو او مینازم
مدعی گرچه کند فخر بمن از زر و زور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
دانشوران بفضل و هنر کرده افتخار
بخت آوران بطالع میمون امیدوار
زاهد بزهد غره و صوفی بوجد حال
غازی بتیغ و مطرب از زخمهای تار
خور از شعاع و ماه بنازد بروشنی
گل خود زرنگ و بوی سهی سرو از اعتبار
بلبل بصوت دلکش و گلشن زسرو و گل
دریا و کان زگوهر پاک و زر عیار
طوطی بنطق و باده بنشئه شکر بطعم
عارف بذوق و مست زمی باغ از بهار
ما عاشقان که هیچ کسانیم در جهان
جز عشق بر که فخر کنیم اندر این دیار
ساقی بیا برغم امیر و حکیم و شیخ
آن جام مرد افکن مردانه را بیار
تا مست گردم از می و پرده برافکنم
سوزم همه حجاب و نشانم همه غبار
گیرم دو زلف یار و در آغوشش آورم
بستانم آنچه حاصل عمر است و روزگار
آنگه که مست گشتم و سرخوش شدم زوصل
گویم مدیح مظهر حق دست کردگار
زآشفته دست گیر که از پا فتاده است
ای سایه خدای زمن سایه برمدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بحث حکمت چه میکنی برخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
عشق کرد آدم از ملک ممتاز
نبود مردمی بدیده باز
گل بستان ندارد این همه لطف
سرو را می نباشد این همه ناز
مرغ روحم بگرد شمع رخت
همچو پروانه میکند پرواز
تا بغیر از توام نظر نبود
در چشم از جهان نموده فراز
هر کس از بانگ عشق زنده نشد
مرده آسا بر او کنند نماز
کیستم من کهن سمندر عشق
امتحان کن در آتشم بگداز
عشق و تقوی مخالفند بهم
کفر و ایمان کجا شود انباز
بعد از آلایشست آسایش
بحقیقت رساندت زمجاز
مردم دیده گفت راز درون
پرده خلق میدرد غماز
هر که بر دار رفت چون منصور
نیستش فرق در نشیب و فراز
ناز او را خریدم آشفته
چهره سودم بر آستان نیاز
روح من طوف میکند به نجف
قالبم اوفتاده در شیراز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ای به بالات راست کسوت ناز
دو جهان بر درت بعجز و نیاز
کوته است از حصار قلعه عشق
دست فتنه اگر چه گشت دراز
دل مسکین طپان از آن خم زلف
چون کبوتر که شد بچنگل باز
هر که افتاد در کمند بتان
نگذارند تا که آید باز
دوخته بازویش زدیدن غیر
هر کرا چشم شد بری تو باز
در سرائی که میهمان شد عشق
لوث عقلش زشش جهت پرداز
پرتو شمع خواست پروانه
گو بسوز از جفای یار و بساز
چشم بودم بر آن کمان ابرو
غافل از چشمکان تیرانداز
پرنیان است خار راه حجاز
ذلت اندر طریق عشق اعزاز
ببرد عشقت ای نگار خجند
ببرد شوقت ای بت طناز
شوق لیلی زخاطر مجنون
ذوق محمود را زروی ایاز
گل چو از چهره پرده بردارد
بلبل مست برکشد آواز
ای شهنشاه کشور توحید
ای علی ای امین پرده راز
همچو مرغی که اوفتد بقفس
مانده آشفته تو در شیراز
باز کن بال او زدست کرم
تا کند در هوای تو پرواز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
پرشکوه دلی دارم از خون جگر لبریز
لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز
از آه جگرسوزم کانون درون تفته
ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز
خواهی که برقص آری حوران بهشتی را
ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز
عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه
ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز
در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست
زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز
ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست
با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز
آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد
صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز
شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر
تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز
مجروح شدی ایدل بگذر زخم مویش
ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز