عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
زآن غنچه که از پرده بیک بار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
مغبچگان گرد مغان صف زنید
نغمه سرائید و بکف دف زنید
زاهد اگر لشکر زهد آورد
با سپه غمزه بر آن صف زنید
برهمنان را بچلیپا کشید
هم ره اسلام بمصحف زنید
خشکی تریاک سرم خیره کرد
آتش تر ساغر قرقف زنید
تکیه بر این قصر مقرنس دهید
پای بر این کاخ مسقف زنید
ساغر باده زکف ساده گان
می زکف ترک مزلف زنید
تا که بشوئی زکثافت دهان
جامی از آن آب ملطف زنید
تا چو خضر عمر مضاعف کنید
نوبت من دور مضاعف زنید
گر ندهد ساقی میخانه می
شکوه او بر در آصف زنید
تا بدهد خلعت آشفته را
تهنیت خلعت او دف زنید
عید همایون زقفا میرسد
تهنیت صاحب رفرف زنید
بار به بندید زشیراز و باز
خیمه بر آن ارض مشرف زنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا رود جان از تن ما میرود
داند این معنی بعمدا میرود
دل نگیرد بعد از این اینجا قرار
دلبرش هر جا هست آنجا میرود
خار دیبا ترسمش بر پا رود
گر که خود بر فرش دیبا میرود
فوج غمزه جابجا داده قرار
ترک یغمائی بیغما میرود
تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح
مرده سان سویش مسیحا میرود
اشگ من هر شب بپروین عقد بست
تیر آهم بر ثریا میرود
آن پسر را بر پدر بس فخرهاست
فخر مردم گر به آبا میرود
دل زکویش میکند عزم سفر
بلبل از گلشن بغوغا میرود
بر سر زلف بتان دل بسته ای
عمرت آشفته بسودا میرود
سر بنه بر درگه شاه نجف
کار درویشانا بمولا میرود
لعل دارد از لب تو آب و رنگ
در زچشم ما بدریا میرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
گر در حریم عشق کسی محرم اوفتد
در سر هوای کعبه و دیرش کم اوفتد
از جم بیار یاد چو جام طرب کشی
کز صد هزار شاه یکی چون جم اوفتد
گر مریمی زروح قدس بارور شود
شاید که زاده اش چو تو عیسی دم اوفتد
تعویذ خط بیار بر آن لعل لب زمشک
ترسم بدست اهرمن این خاتم اوفتد
گردد مثل بطرز خوی افشانی رخت
بر برگ لاله گر بچمن شبنم اوفتد
شاید که حور زاید چون تو پری نژاد
حور و پری که جفت بنی آدم اوفتد
گفتم رخ تو بدر و کمان ابرویت هلال
بر بدر کی هلال سیه توام اوفتد
شد عالمی خراب بجز طاق میکده
نازم بآن بنا که چنین محکم اوفتد
شادی دهر را ثمری نیست غیر غم
خرسند خاطری که قرین غم اوفتد
گر بر دلی جراحتی آید زبون شود
جز داغ عشق کاو بدرون مرهم اوفتد
جز گفته پریشان زآشفته نشنوی
چون از خیال زلف کجت درهم اوفتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
زجانان ناگزیر است آنکه را در جسم جان باشد
که بی جانانه جان در تن چو جسمی بی روان باشد
بهر گنجیست لابد پاسبان ماری و زلفینت
بود ماری که کارش پاس گنج شایگان باشد
توئی آن خسرو شیرین که با لعل شکرخندت
جهان گر سربسر قندمکرر رایگان باشد
فروهل پرده از عارض که گل بر شاخ میبالد
بچم تابنده بالات سرو بوستان باشد
بعهد یاریت دایه میان بربسته برمهدم
همان عهدم بپایان لحد اندر میان باشد
بمهر مهر تو گنج ازل در سینه بنهفتم
گرم از قهر میرانی که مهر من همان باشد
مرا مغبچه ی ساقی بکوی میفروشان بس
اگر گویند حوری در بهشت جاودان باشد
ستاده جان بکف یعقوب با شوق و شعف در ره
مگر پیراهن یوسف میان کاروان باشد
بسوزانند چون شمعم اگر آشفته سر تا پا
بگویم شرح عشقش تا که در کامم زبان باشد
کدامین عشق حیدر نور سرمد مظهر واجب
که در کریاس او یک پرده هفتم آسمان باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
روزگاریست که افلاک بکین میگذرد
کار عشاق بدور تو چنین میگذرد
چند گوئی که مه از بام فلک میتابد
بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد
خویش را مشتری از بام سپهر اندازد
با چنین جلوه گر آن زهره جبین میگذرد
آهوی چشم تو چون دید بچین خم زلف
از سر نافه مشگ آهوی چین میگذرد
کیست آن شعله جواله که بر برق نشست
که تف شعله اش از خانه زین میگذرد
خط بگرد لب تو فتوی خونم بنوشت
کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد
مه و خورشید کشیده بدم از اژدر زلف
معجزه میکند و سحر مبین میگذرد
هر که بر کفر سر زلف تو ایمان آورد
آری آشفته صفت از دل و دین میگذرد
هر که دادند رهش بر در میخانه عشق
همچو آدم زسر خلد برین میگذرد
جا بکریاس نجف گر بدهندش زشرف
از سر رتبه خود روح امین میگذرد
پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم
به تو یارب چه گذشته بمن این میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
از پی عقل دویدم بدبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
دل زسودای گل روی تو چون بلبل باغ
ریخت از خون جگر طرح گلستانی چند
خیزدم ناله زهر بند جدا همچون نی
زاستخوان در بدنم رسته نیستانی چند
نیست یک سرو چو بالایت و یک گل چو رخت
بلبل و فاخته گشتیم ببستانی چند
طوطیانند خط سبز تو بر گرد هان
تنک بر تنگ بگرد شکرستانی چند
لوحش الله از آن طره جادو که زهجر
ساخت در چشمه خورشید شبستانی چند
راه گم کرده سوی کعبه شدم کز در دیر
خورد بر گوش دلم نعره مستانی چند
گفت آشفته بیا کعبه عشاق اینجاست
از چه بیهوده روان در عربستانی چند
نجف است این و در و خیل ملایک زشرف
پی تعلیم شده طفل دبستانی چند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
ایدل غم عشق ریشه ات کند
از کوی بتان تو رخت بربند
از تیر نظر بخون نشستی
ای دیده در نظر فروبند
تو مور و بود حریف تو پیل
تو کاهی و عشق کوه الوند
حاشا که بود تو را نصیبی
جز زهر از آن لب شکرخند
این نغمه کیست کاید ازنی
جانسوز نوائید زهر بند
شدجای دلم بکوی تو تنگ
از بسکه بروی هم دل افکند
فرصت ندهند مشتری را
زین سان که مگس نشسته بر قند
ناسور نمود زخمت ایدل
نه از پند تو راست سود و نه بند
چون نیست تو را دگر علاجی
این است صلاح تو که یکچند
آشفته صفت بری زاغیار
با مهر علی کنی تو پیوند
از بلبل زند خوان بیاموخت
زردشت کتاب زند و پازند
مجنون شده ای زشور لیلی
یعقوب شدی زمهر فرزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
مغان به پیش بتی گر شبی سلام کنند
به پیش خویش همه هندوان غلام کنند
ولی تو بت چو درآئی بسومنات از ناز
بتان بسجده در آینده و احترام کنند
برایضی چو بتان طره دو تا تابند
رسن بگردن بس عقل بدلگام کنند
مخور فریب دلا زآنکه مرغ زیرک را
زخال دانه نهند و اسیر دام کنند
زطعن مدعیان عاشقان نیندیشند
نیند خاص که پروا بحرف عام کنند
زشرم غنچه آن لب بخویش میخندند
ببوستان همه گلها گر ابتسام کنند
چه حکمتست ندانم که زاهدان در شهر
حلال خون کسان خون رز حرام کنند
ببین بهندوی آتش پرست زلفینت
که سجده بر رخ خوب تو بر دوام کنند
بهشت چهره ساقی ززلف خط برخاست
که هر کجا که نکوتر در آن مقام کنند
سپر بود بملامت دو دیده عشاق
نیند عاشق اگر شکوه از ملام کنند
برای پختگی آشفته عاشقان تمام
حدیث عشق بخامان ناتمام کنند
درود گو به نبی و بخوان مدیح علی
بجبرئیل امین هر شب این پیام کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
مطرب امشب راه دیگر میزند
پرده دل را به نشتر میزند
تا که آرد صوفیان را در سماع
ساز بر قانون دیگر میزند
من مسلمان بودم ای اسلامیان
راه دین این چشم کافر میزند
داشت با مژگان تو دل عربده
پنجه با شاهین کبوتر میزند
میطپد دل در درون سینه ام
تا که یارب حلقه بر در میزند
ساقی امشب باده رنگین تو
طعنه بر تسنیم و کوثر میزند
یاد زلف کیست عود مجمرم
کز هوایش شعله مجمر میزند
هر که بنویسد حدیث اشتیاق
آتشی بر کلک و دفتر میزند
عاشق تو در صف میدان جنگ
یک تنه بر خیل لشکر میزند
پسته شیرین آن شکر دهان
خنده بر قند مکرر میزند
آتشی دل ناله نائی بود
کز نوا بر جانم اخگر میزند
از هجوم مشتری بر شکرت
چون مگس دل دست بر سر میزند
گر برآید ناله زارم زدل
آتشی بر هفت اختر میزند
در شب هجر تو در پهلو و دل
نشترم دیبای بستر میزند
ناوک مژگان آن ابرو کمان
بر دل آشفته خنجر میزند
هر که از قید دو عالم بگسلد
دست بر دامان حیدر میزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ماه در زلف سیاهش نگرید
در شب تیره بماهش نگرید
کعبه حاجی بشناسد زحجر
زیر مو خال سیاهش نگرید
زد علم خطت و حسنت بگریخت
عاشقان گرد سپاهش نگرید
زلف چوگان و سر مشتاقان
همچو گو بر سر راهش نگرید
از کمان ابروی او پرسیدی
در دلم تیر نگاهش نگرید
مه و خور سوخت زدرد دل ریش
بر دل خسته و آهش نگرید
گشتی آشفته بپاداش وفا
دوستان جرم و گناهش نگرید
شاهدم پنجه خون آلود است
کرده حاشا بگواهش نگرید
من زمحشر بگریزم به نجف
اهل معنی به پناهش نگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
کشتن عاشق اگر عقاب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
سودای زلف آن پری ما را بصحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر بسودا میکشد
شد مردم چشمم بخون از شوق رویت غوطه ور
غواص از شوق گهر خود را بدریا میکشد
کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
گر پا بعقبی میزند دامن زدنیا میکشد
هر کس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را
تسبیح مسلم میبرد زنار ترسا میکشد
در کعبه کوی تو من هر روزه قربان میشوم
حاجی اگر قربان بحج در روز اضحی میکشد
مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند
چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا میکشد
چشمش چو ناوک میزند آن لعل مرهم مینهد
زلفش زعاشق پروری بار دل ما میکشد
آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند
کی ترک یغما دست را از خون یغما میکشد
سازد اگر با پاسبا یا حیله ورزد با سگان
ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا میکشد
هر رهروی در میکده آشفته وار آموخت ره
رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا میکشد
میخانه شیر خدا خورشید اوج انما
کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا میکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
جهد کن جهد که تیرش زکمان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
هر کرا نقش بجانست کی از دل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
روح مجنون چو جرس پیش رود لیلی را
گراز این دشت بصد مرحله محمل برود
تو چمان گر بچمی با گل رخساره بباغ
پای سرو و گل از این خجلت در گل برود
میروی عکس تو در دیده ما میماند
همچو آئینه که مهرش زمقابل برود
بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش
عجب از نوح از این بحر بساحل برود
دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر
دادخواهی من آنست که قاتل برود
هر که بیند نظری بر تو برد بهره زعمر
آه از آن دیده که از کوی تو غافل برود
تا که آئینه بود نقش تو در او باقیست
پیش آئینه چو آن طرفه شمایل برود
دیده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش
رستم ار آید در کوی تو بیدل برود
زاهدا باده کش و نکته توحید بگوی
ترسمت عمر گرانمایه بباطل برود
چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گردید
هر که دیوانه شد از عشق تو عاقل برود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته
بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع
بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد
تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید
که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد
چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد
تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی
بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد
منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق
بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
خیره شد عشق که از عقلم نیرو برود
چون بچوگان بزنی لاجرمت گو برود
سرو آزاده چه حدداشت که آید با تو
پیش رویت بچه جلوه گل خوشبو برود
با نسیم سحری بود مگر بوی کسی
که چو شمع سحری جانم با او برود
قوت پنجه عشق است ببازوی بتان
تو مپندار که این زور زبازو برود
نیکمرد آنکه چو آشفته گریزد بدرت
گو بیا زشت که از کوی تو نیکو برود
گرچه بر دشت ختن آهوی مشکین گذرد
نشنیدم که بمه یک ختن آهو برود
طوطی باغ ولای توام ای شیر خدا
مهل از گلشنت این مرغ سخن گو برود
از چه از چشم تر من بکناری ای سرو
سرو گلزار کجا از طرف جو برود