عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
تا سوز دل از آن لب لعل نمکین است
زخمی که نمک سوده بر او حالتش اینست
زخم از مژه دارد دل و دار و زلب لعل
وز نافه مو بستر و بالین که چنین است
یک چین بجهانست و در او نافه آهو
گر نیست خطا هر خمی از زلف تو چین است
ماهی و سخن گوئی و سروی و روانی
گوئید که این معجز یا سحر مبین است
گر چشمه کوثر به بهشتست عجب نیست
او را بنمک زار عجب ماء معین است
غلمان بغلامی درت میکند اقرار
حورت پی خدمت چو یکی بنده کمین است
من خود نه بر آنم که توئی کعبه مقصود
هر کس که بود عاشق روی تو بر اینست
خانه است اگر کعبه تو خود خانه خدائی
جبریل زتو گفته اگر روح الامین است
آشفته برد سجده بجز کوی تو حاشا
تا داغ غلامی تواش زیب جبین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از سر کوی تو هر کو بسلامت میرفت
خود به پیش و زپیش خیل ملامت میرفت
خضر از میکده چون رفت پی آب حیات
دردهان کرده سر انگشت ندامت میرفت
ماند پا در گل و یک جوی سرشکش بکنار
سرو چون دید که با آن قد و قامت میرفت
خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی
بوسه آن لب شیرین بغرامت میرفت
یک فروغ از خم می تافت بطور سینا
موسی آنجا زپی کسب کرامت میرفت
همه آفاق بود پر زنشان لیلی
از چه مجنون پی آثار و علامت میرفت
اختر سعد می و بیت و شرف جام بلور
زاهد از دیدنش از بیم شئامت میرفت
شکوه زلف وی و شام فراق آشفته
صحبتی بود که تا روز قیامت میرفت
هیچ مشکل نگشاید زمسک تا بسماک
این سخنها بسر انگشت امامت میرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای دل بسینه میطپی این اضطراب چیست
جانت بلب رسیده دگر این شتاب چیست
چون جام می بکف بود و لعل او لب
جان شادکام شد بدل این اضطراب چیست
عاشق بدوست دیده حق بین چو برگشود
غیری بجا نماند دگر اجتناب چیست
منعم زقدر نعمت اگر بیخبر بود
ماهی چو اوفتد بزمین داند آب چیست
جان را حجاب چهره جانان چه میکنی
بردار پرده را زمیان این حجاب چیست
گر سرخوشند مدعیان ساقی از شراب
من مستم آنچنان که ندانم شراب چیست
ای چشم فتنه خیز کز افسون ساحری
مردم بدور تو نشناسند خواب چیست
خیز و بیا بطوف خرابات زاهدا
تا گویمت که حاصل دیر خواب چیست
مطرب بزن نای حسینی به پرده راست
تا بشنوی که فتوی و چنگ و رباب چیست
با حب مرتضی روی آشفته چون بحشر
دانی در آن مصاف گناه و صواب چیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ای سلطنت امکان کم پایه زخدامت
تقدیر و قضا هر روز سر در خط احکامت
از چیست سلیمانرا شد ملک جهان در حکم
بر خاتم انگشتش گر نقش نشد نامت
تو مظهر یزدانی تو آیت سبحانی
آغاز تو کی دانم گوئیم زانجامت
عیسی دم روحانی بگرفته زلعل تو
این زندگی جاوید برده خضر از جامت
نشنیده کلام حق کس جز زدهان تو
جبریل نیاورده جز گفته و پیغامت
ذات الله علیائی وجه الله مولائی
هر روز حرم گردد بر گرد درو بامت
آشفته زهر در روی در کوی تو آورده
درویش سرا باشد شایسته انعامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست
که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست
آتشی بود نهان در دل تنگم چون شمع
بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست
ملک و حوری و غلمان شمرندش از خویش
آن پریزاده گل چهره که از گل برخاست
من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتی
کی زدل نقش تو ای کعبه مقبل برخاست
وصف آن لب زلب غیر شنیدم امشب
وه که آب خضر از زهر هلاهل برخاست
یک چمن سرو چمانی تو و یک جنت حور
آدمی کی به چنین شکل و شمایل برخاست
ارنی گفت در این بادیه مجنون چو کلیم
پرتو عارض لیلی چو زمحمل برخاست
در تو ای بحر محبت چه اثر بود که نوح
دید طوفان تو از کشتی و ساحل برخاست
من زخون خواهی خود دم نزدم پیش کسی
جرم خونی است که از پنجه قاتل برخاست
رفع دیوانگی از سلسله شد آشفته
همه دیوانگی ما زسلاسل برخاست
شعله عشق تو جانان تن و جان جمله بسوخت
شکر لله زمیان پرده و حایل برخاست
هر که بسته بمیان رشته مهر حیدر
از سر سبحه و زنار و حمایل برخاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
از برم آن سرو خرامان گذشت
برق یمانی به نیستان گذشت
گر بجهان هجر و وصالی بود
ود که مرا عمر به هجران گذشت
جوهری عقل چو لعل تو دید
از هوس لعل بدخشان گذشت
باز چرا منتظر رحمتم
کز برم آن شاهد غضبان گذشت
مردمم چشمم چونم اشک دید
گفت که بر نوح چه طوفان گذشت
آه من اندر دل او کرد اثر
تیر نظر بین که زسندان گذشت
سوز درونم بسر آمد چو شمع
آتش پنهان زگریبان گذشت
گوهر ما تا که بدرمان کیست
کاین همه امواج زدامان گذشت
کعبه عشق تو فدا از که خواست
تا که خلیل از سر قربان گذشت
تا که پریشانی زلف تو دید
این دل آشفته زسامان گذشت
آدمئی کو بنجف راه یافت
چون پدر از جنت رضوان گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست
آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید
جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست
زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است
گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
از حشمت موران ره عشق چگویم
بی شبهه سلیمان بچنین دستگهی نیست
گر گشته ات آید پی دعوی بقیامت
جز ناخن مخضوب تو او را گوهی نیست
ای اطلس زرتار غم عشق چه جنسی
کاین دیبه بیرنگ بهر کارگهی نیست
در مسلک عشاقش جز میته نخوانند
آن مرغ که او بسمل تیر نگهی نیست
هر کس به پریشانی آشفته زند طعن
او را خبر از حلقه زلف سیهی نیست
عشق است علی مظهر حق نور ولایت
جز در دل ویرانه اش آرامگهی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
کیم من تا توانم دهر زد از هستی بدرگاهت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین
زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد
ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت
مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی
بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت
سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی
توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت
بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری
اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت
مرا از کثرت عصیان نباشد ره بسوی تو
بگیرم دامن حیدر که ره یابم بدرگاهت
مرا حدیث شکفتی است در کمال غرابت
که از گدای طریقت بشه رسید مهابت
بکوی عشق عجب میکنی زعجز سلاطین
گدای او بشه از عجز کرده شد زغرابت
نثار خاک در دوست میکند دو جهانرا
دعای عاشق صادق اگر کنند اجابت
بیک مناظره عشق مانده است فلاطون
مگو که رای حکیمان بود قرین اصابت
چه غم که عاشق تو زنده پوش بیسرو پاشد
فروغ عشق بس او را پی دلیل نجابت
بود چه بار گران بار عشق روی تو یا رب
که کوه تاب نیاورد با هزار صلابت
زدیدنت برقیبان چسان حسد نبرم من
که دل بدیده حسد میبرد زفرط رقابت
برغم غیر زد آشفته جامی از می وصلت
دعای خسته دلان میرسد گهی باجابت
علی است نایب اول ولیک صادر دوم
بغیر عشق که دارد بجای عقل نیابت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا با رقیب یار دمی گرم صحبت است
آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند
کاخی که پایدار بماند محبت است
باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان
بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان
نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد
آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است
درویش را که بخت نیارد گذشت چیست
سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است
عاقل کسی که برد تمتع زدلبری
آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم
هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل
صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است
گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی
بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است
دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن
درویش را مران که خلاف مروت است
چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم
ناچار در دهانش انگشت حیرت است
ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست
آشفته را که سخت گرفتار محنت است
هر جا که دولتی است بدوران فنا شود
ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
فحش شیرین زلعل شکرخاست
زهر از دست نیکوان حلواست
زشتی ای عاشق قباحت فهم
کانچه زیبا کند همه زیباست
بلبل باغ خار نشناسد
که همه چشم بر گل رعناست
از هجوم رقیب در آن کو
چه عجب گر قیامتی برپاست
هر کجا میپزند حلوائی
از هجوم مگس همین غوغاست
شوقم اندر کمند عشق افکند
رفت شوق و تعلقم برجاست
عقل دیوانه خم زلفش
چشم او رهزن دل داناست
همچو آئینه ام زصیقل عشق
کاز سراپایم آن صنم پیداست
خار رشکم شکسته است بدل
تا تو را جامه زاطلس و دیباست
دست بگرفتمش که بوسم لب
گفت هی هی برو مگر یغماست
گفتی آشفته زلف او بگذار
فکر سودائیان همیشه خطاست
گر بدنیاست چشم اهل معاش
دیده زاهد از پی عقباست
من آشفته زین دو آسوده
چشم بر دست حضرت مولاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ماه من ماه را نخستین است
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندر حریم حسن بتان غیر ناز نیست
در کیش عشق هم صنما جز نیاز نیست
پروردگان نعمت عشق اند این گروه
عشاق را بکعبه ظاهر نماز نیست
گفتی میا که سوزمت از پرتوی چو شمع
پروانه را زدادن جان احتراز نیست
در خورد و خواب آدم و حیوان مشار کند
جز عشق در میان سبب امتیاز نیست
از کشف سر شد ار سر منصور زیب دار
چون او کسی بر اهل نظر سرفراز نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
در گوش بجز عشق توام زمزمه ای نیست
در سر بجز از شور توام همهمه ای نیست
در دیر و حرم مطرب و مؤذن همه در ذکر
جز یاد تو هر جا شنوم زمزمه ای نیست
از صدر ازل هر چه بگفتند و بگویند
از دفتر حسن تو بجز شر زمه ای نیست
از سلمی و شیرین و زلیلا و زعذرا
مقصود یکی بوده و باشد همه ای نیست
ای شیخ جهانی زتو فردا بتظلم
بر ما بجز از خون رزان مظلمه ای نیست
ای خواجه چه نازی زحشم یا خدم خویش
آسوده کسی کش گله ای و رمه ای نیست
آشفته بود از شب هجر تو مشوش
از روز حسابش بدرون واهمه ای نیست
من خود زسگان در شاهنشه طوسم
اعمال بجز حب بنی فاطمه ای نیست
مائیم وولای تو و بیزاری از اغیار
جز محکمه حیدر هم محکمه ای نیست
در اول و آخر زعلی گوی و زقائم
عنوان بجز از آن و جز این خاتمه ای نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گویند بهار است و جهان رشگ بهشت است
اطراف چمن پر زبت حور سرشت است
از عکس بهشتی بتکان ساحت گلزار
اندر نظر باده کشان باغ بهشت است
شیخ و حرم و بلبل و گل مؤبد و دانش
ما را نه سر کعبه نه گلشن نه کنشت است
ای هم نفسان باغ و گلستان بشما خوش
زیرا که مرا کنج قفس دست نوشت است
بر طارم کیوان بودم پای زرفعت
هر چند بمیخانه سرم بر سر خشت است
خشت در کریاس علی قبله هشتم
کز بهر من آشفته بسی به زبهشت است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
زردی روی مرا آن رخ گلگون باعث
قامت خم شده را آن قد موزون باعث
نافه زلف تو دلرا سبب ناسور است
پی خون خوردنم آن لعل طبرخون باعث
شود شیرین بود از تلخی کام فرهاد
از پی شهرت لیلی شده مجنون باعث
پخته گردیدن درویش بود سر وجود
تا نگوئی که بود گردش هامون باعث
شبنم دیده هجران زده ای طوفان کرد
تو مپندار که شد دجله و جیحون باعث
دل آشفته اگر چه همه سودا می پخت
لیک آن حلقه گیسو شدش افزون باعث
خاکبوس در سلطان خراسان نتوان
مگر آندم که شود بخت همایون باعث
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
تو آن شهی که زافلاکیان ستانی باج
زخاک درگه تو روح قدس سازد تاج
قمر رکابی و کیوان جناب و می زیبد
که هندوان تو گیرند زآفتاب خراج
گر آفتاب جمالت نمیشدی طالع
هنوز صبح ازل بد نهان بظلمت داج
کمینه پایه تخت جلال تو کرسیست
اگر سریر سلیمان بدی زتخته عاج
اگر کلیم که در طور نور روی تو دید
و گر مسیح زلعل لب تو یافت علاج
اگر نه پنجه خیبر گشای توبودی
که داد دین پیمبر بدست و تیغ رواج
عیان حقیقت حقت بود زسر تا پا
چو نور شمع که پیداست از سراج زجاج
لسان حقی و دست خدا که گفت و شنید
به پشت پرده نبیت بلیلة المعراج
اگرنه واسطه بودی تو آفرینش را
چهار طبع مخالف نمیگرفت مزاج
کمین سگی زسگان در تو آشفته است
بآستان جلال تو بار یابد کاج
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مؤذن میخانه زد بانگ صبوح
بر کف ساقی است مفتاح فتوح
خرقه تن چند باشد بارجان
خرقه را بگذار و بستان راح روح
آنچه من دیدم زچشم خویش دوش
کی زطوفان دیده در یکعمر نوح
شب نشینان خمار عشق را
نیست درد سر بامید صبوح
از شهیدان غمش آشفته گفت
قال بشر هم بریحان و روح