عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
اگر نه ذره ای از مهر روی معشوقست
مقام عشق چرا بر فراز عیوقست
بدشت عشق بهر گام پا نهی ایدل
نیاز عاشق مسکین و ناز مشعوقست
چه نقش کرده به پرچم دلا سپهبد عشق
که سر بسرد و جهانش بزیر منجوقست
بکوی باده فروشان بگو چه استغناست
که کیمیا برایشان زماد محروقست
بخاکساری و افتادگیست درویشی
نشان فقر نه کشکول و خرقه و بوقست
طراز نطق من آشفته از مدیح علیست
عیان نشان ولایش مرا زمنطوقست
مگر که دست بگیرد مرا در این غوغا
علی که بنده خالق خدای مخلوقست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
سرو و گل گوئی از چمن برخاست
سرو گل رو از انجمن برخاست
نه بسوای گل ببوی تو بود
شور بلبل که از چمن برخاست
رفت و بنشست با رقیب ببزم
راست خواهی بقتل من برخاست
نیست کس را ببزم جای نشست
تا که آن سرو سیم تن برخاست
پی آثار لیلی و سلمی
لاله از ربع و از دمن برخاست
خضر کی دیده گرد آب حیات
این نباتت که از دهن برخاست
گر بلائیست زآن قد و بالاست
فتنه زآن چشم پرفتن برخاست
نم آبی فشاند چشمم دوش
کز ره جان غبار تن برخاست
داغها داشتم نهان در جان
لاجرم دودم از کفن برخاست
نیست جز نور شمع پروانه
پرتوی گر زپیرهن برخاست
سر نهد بحر عشق را چو حباب
هر کس اینجا بما و من برخاست
بر سر کوی تست خاک نشین
گر زبتخانه برهمن برخاست
در درون جلوه کرد نور علی
چون پری آمد اهرمن برخاست
شد گره در دل من آشفته
هر چه زان زلف پرشکن برخاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بمددکاری عشقت زهوس شاید رست
عشق هر جا بدرون شد در شهوت بربست
عقل را بار ندادند بخلوتگه عشق
کی بود بار گدا را چو شهنشاه نشست
عیب رندی و هوسناکی عشاق مکن
کاین مجازیست که لابد بحقیقت پیوست
نه گمانم که در آفاق پذیرد مرهم
ناوک تیر نظر در دل هر کس بشکست
طایر بی پر و بال دل و رستن از دام
وه که جبریل باین بال از این دام نجست
هم مگر بوسه نهد ریش درون را مرهم
نمک قند لبت چون دل مجروح بخست
تو اگر زاهد خود بینی و گر عارف حق
لاجرم هیچکس از طعنه اغیار نرست
همچو پرگار بسر میدوم از هر طرفی
اختیاری چو در این دایره ام نیست بدست
نبرد منت ساقی بهمه دور حیات
هر که آشفته کشد جرعه ای از جام الست
در حرم خانه دل نور علی همچو خلیل
هر کجا نقش بتی دید سرا پا بشکست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
این فتنه که چشم تو برانگیخت
بس خون که زمردمان فروریخت
چون شمع زبسکه سوختم دوش
پروانه بدامنم در آویخت
تا زلف تو شد کمند دلها
زنار برید و سبحه بگسیخت
پرویزن چرخ در فراقت
بس خاک بفرق عاشقان بیخت
نام تو شنیدم از لب غیر
این زهر که با شکر در آمیخت
تا مرغ دلم گرفت بالی
در زلف تو طرح آشیان ریخت
ای شیر خدا زسطوت هجر
آشفته بدرگه تو بگریخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مرا بساخت میخانه تا که راهی هست
گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست
از آن زمان که گشودم دو چشم برویت
دو دیده کور اگر بر کسم نگاهی هست
هم از تو شکوه کنم پیش تو بعرصه حشر
مگر بغیر تو آن روز دادخواهی هست
برو که تا نکند ناز سرو در بستان
بیا که چرخ بنالد بخود که ماهی هست
کجاست برق جهانسوز من بگو او را
بیا بسوز دراین دشت اگر گیاهی هست
بپوش ساعد سیمین بگاه دعوی خلق
جز آن دو دست نگارین مگر گواهی هست
حدیث نقطه موهوم یافت دل زلبش
مگر حکیم در این نکته اشتباهی هست
دلا تو یوسف و سیمین ذقن بتان هر سو
زهر طرف چه شتاب آوری که چاهی هست
در دگر چه زنی غیر عشق آشفته
بغیر کوی مغانت مگر پناهی هست
گناه کهنه درویش شست مدحت تو
بشو زآب گر او را زنو گناهی هست
چو روسیاهی آشفته بنگری زکرم
بگو بخیل غلامان من سیاهی هست
میان واجب و امکان که ملکهاست وسیع
بجز علی تو مپندار پادشاهی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در سری نیست که از زلف بتی سودا نیست
در دلی نیست که از عشق گلی غوغا نیست
گو بمجنون بعبث ربع و دمن میگردی
نیست دشتی که در او خیمه ای از لیلا نیست
بوی سنبل چکنم زآن خم مو نافه بیار
سنبل باغ چو آنزلف دو تا بویا نیست
در کدامین صدفت جا بود ای در یتیم
دیده ای نیست که اندر طلبت دریا نیست
زآن بناگوش و گریبان دم از اعجاز بزن
معجز موسوی الا به ید بیضا نیست
تو فرشته سیر و حور لقا در نظری
نتوان گفت بدنیا ملک و حورا نیست
خیزد از ساغر و مینای می اسباب معاش
کار با ساغر ماه فلک مینا نیست
چه کلیسا و چه مسجد چه کنشت و چه حرم
هیچ کوئی نبود کز تو در او غوغا نیست
مظهر جلوه حق وعلی اعلائی
که تو را غیر پیمبر بجهان همتا نیست
هر که سودای بتی دارد و پخته هوسی
سر آشفته ما را بجز این سودا نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
هر کرا بینی بکیش خویش دارد استقامت
ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
چون قمر گرچه سریع السیرم اندر دور ادیان
چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت
بس سفر کردم بکعبه باز گردیدم پشیمان
ای خوشا آن روز کافکندم بمیخانه اقامت
خورد خونم روز سی روز و بفتوی تو ساقی
من خورم خونش بیکشب مرحبا از این غرامت
رهروان اندر طریق عشق سر دادند خوشدل
گو سر خود گیرو بگذر ایکه میجوئی سلامت
ای حریف شخ کمان عشق هان مردش نخوانی
هر که رو گرداند در میدانت از تیر ملامت
لاجرم آشفته آزاد است از آتش بمحشر
هر که از داغ علی دارد بپیشانی علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت
غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت
با مار سر زلفت عمریست که میسازم
گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت
ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر
انسان زچه چشم خویش بر چشمه حیوان داشت
این بی بصیران هر روز ببینند برخساری
کی جز رخ تو دیده آن دیده که انسان داشت
منت ننهم بر تو گر جان برهت دادم
جان را چکند عاشق گرچشم بجانان داشت
بنهاد سگ کویت بر گردن من طوقی
بر گردن من یکعمر صد طوق زاحسان داشت
دشنام لب شیرین کی تلخ بود رد کام
نیشش بخورد آنکه شوق شکرستان داشت
درمان دل عاشق یا مرگ بود یا وصل
کی زین دو برون یک کس گفته است که درمان داشت
هر جا که وفا کردم پاداش جفا دیدم
هر تخم که من کشتم او حاصل حرمان داشت
از غیر چه بشیندی کز دوست تو ببریدی
گر سیم و زرت آورد این نیز سر و جان داشت
من عهد تو نشکستم با غیر نه پیوستم
کز روز ازل جانم با مهر تو پیمان داشت
از بوالهوسان بگریز با دست خدا مستیز
کاشفته ات از آندست یکعمر نگهبان است
چون زلف تو آشفته است امشب همه اشعارش
آشفته در این سودا چون فکر پریشان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین روی تو را زلف نگویم دود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ساقی عشق چو می در قدح مستان ریخت
شحنه عقل چو بشنید زمجلس بگریخت
چه کمند است خم زلف نکویان یا رب
هر که پیوست بدین حلقه زعالم بگسیخت
دوست باز از لب شیرین سخن از دشمن گفت
شهد با زهر هلاهل زچه یارب آمیخت
این نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش
زلفکان بر گل رخساره تو غالیه بیخت
پیر میخانه ما بود در آنجا طراح
چونکه معمار ازل طرح جهان را میریخت
شیر حق دست خداوند که از یک جولان
اسب قدرت بهمه ساحت امکان انگیخت
دست آشفته و دامان شما آل عبا
همچو خاریست که بر دامن گلها آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رعنا غزالم فصل بهار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بلای جان من خسته سرو بالائیست
زخوان عشق مرا نعمتی والائیست
مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست
نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست
مرو تو از پی دل گر چه طالب وصلست
که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست
چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش
که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست
مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود
کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست
بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر
زضعف بود مپندار کز شکیبائیست
چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت
محیط مرکز خورشید شام یلدائیست
ببخش بار خدایا بجرم آشفته
که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست
زشور عشق علی شهره ام بشیدائی
چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست
بر آستان تو با سر مگر طواف کنم
چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از عالمش چه غم که خداوند یار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
شیوه لاله رخان گر همه جور است و جفاست
شکوه در مرحله عشق زمعشوق خطاست
همگی عین صوابست خطای معشوق
میشمارند وفا گرچه همه جور و جفاست
به طبیبان چه حوالت کنیم چاره حبیب
درد عشق است و مریضان تو را وصل شفاست
بنوائی بنوازم زکرم مطرب عشق
که دل غمزده عاشق بی برگ و نواست
خواست کابین تو دل مادر ایام بگفت
صبر و دین عقل و خرد مهر تو را شیر بهاست
غلط ار رفت زتو شکوه ببخشای بمن
بخطاکار کرم کردن و اغماض کجاست
همه گلهای چمن خار بود در چشمم
تا گلم را زستم خار جگردوز بپاست
زگزند نظر خلق تو را تا چه رسید
که نظر بستی و ما را همگی جا به فناست
همه بیماری چشمان تو بر جان بخرم
که بلا هر چه بعشاق ببارند رواست
از شفاخانه توحید دوایت جستم
همه آمین ملایک پی امضای دعاست
ایشه ملک ازل ساقی میخانه علی
جرم آشفته ببشای که درویش سراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
رفتی و سایه صفت دلشدگان دنبالت
تا کجا سایه دهد سرو همایون فالت
گرچه صورتگر اوهام ببندد هر نقش
حاش لله که بگنجد بگمان تمثالت
عجبی نیست که تعجیل کنی در رفتن
لاجرم عمری عادت بود استعجالت
عنبر از رشک خم زلف تو دایم در نار
مشک چین خو نشده در نافه زشرم خالت
چند در نقطه موهوم حکیما اشکال
بتبسم لب او رفع کند اشکالت
چشم نرگس نگرانست که در باغ آئی
سرو برخواسته از جای به استقبالت
گر کواکب همه ادبار کنند آشفته
نظر پیر مغان سعد کند اقبالت
کرده ای چون بدرشاه خراسان نوروز
فال نیکوست سراسر همه در این سالت
حال نیکو کندت نظره سلطان غریب
گر نپرسید کس از اهل وطن احوالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوب باشد گر زخوبان سر زند کردار زشت
احولی باشد که کس زشتی به بیند در بهشت
گر تو در کعبه نباشی ای بدا حال حرم
ور تو در بتخانه آئی ای خوشا وقت کنشت
کوثر وغلمان جنت را نیاری در نظر
گر بنوشی می زدست ساقی حورا سرشت
قصه حوری وغلمان بهشتی تابکی
گر بهشتی روی یاری باشدت بر طرف کشت
در جهان زاهد نصیب ما بهشت نقد کرد
آنکه بر طرف بناگوش بتان این خط نوشت
خاک ما را گل کن ای معمار مستان از شراب
تا زخاکم دست دو ران برنیاوره است خشت
از چه دانی ساخت جم جام جهان بین ای حکیم
از همان خشتی که بهر تجربت بر خم بهشت
مو بمو آشفته را در حلقه زلف تو بست
دست قدرت کز ازل این رشته صد تار رشت
حال کون و مکان پیشش نمی ارزد جوی
دانه حب علی هر کس بدشت دل نه کشت