عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مرا که زلف تو آشفته کرد و چشم تو مست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
جلوه صبح ازل یک پرتوی از روی اوست
تاری شام ابد اندر شکنج موی اوست
قاب و قوسین و کمان رستتم و تیغ دو سر
این همه اندر اشارات خم ابروی اوست
کعبه و دار السلام و وادی طورو بهشت
یک مقام امن از خیل گدای کوی اوست
اژدهای سحرخوار ان طره جادو فریب
دست موسائی نهان اندر خم گیسوی اوست
هندوان گر میپرستند آفتاب آسمان
آفتاب و ماه و انجم یکسره هندوی اوست
آفرینش بسته یک نکته از لعل لبش
معجزات انبیا در غمزه جادوی اوست
حاجیان روبر هجیر و بت پرستان روبدیر
روی آشفته از این و آن همه بر روی اوست
نوح و آدم را نجاتی هست از طوفان حشر
زانکه ایشان را پناه وجای در پهلوی اوست
حیف باشد آبروی او بریزد پیش خصم
ای امام راستان آنرا که رودرروی اوست
تاری شام ابد اندر شکنج موی اوست
قاب و قوسین و کمان رستتم و تیغ دو سر
این همه اندر اشارات خم ابروی اوست
کعبه و دار السلام و وادی طورو بهشت
یک مقام امن از خیل گدای کوی اوست
اژدهای سحرخوار ان طره جادو فریب
دست موسائی نهان اندر خم گیسوی اوست
هندوان گر میپرستند آفتاب آسمان
آفتاب و ماه و انجم یکسره هندوی اوست
آفرینش بسته یک نکته از لعل لبش
معجزات انبیا در غمزه جادوی اوست
حاجیان روبر هجیر و بت پرستان روبدیر
روی آشفته از این و آن همه بر روی اوست
نوح و آدم را نجاتی هست از طوفان حشر
زانکه ایشان را پناه وجای در پهلوی اوست
حیف باشد آبروی او بریزد پیش خصم
ای امام راستان آنرا که رودرروی اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زشور آن لب شیرین که در جهان انداخت
گمان مکن که شکر در میان توان انداخت
چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او
زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت
سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم
حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت
بصحن باغ نه گلهای آتشین است این
که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت
چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده
چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت
زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد
اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت
سری بحلقه عشاق برکند عاشق
بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت
چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی
که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت
چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی
که روح بر در او چوآسمان انداخت
بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت
که خویش را بتوانم در آستان انداخت
گمان مکن که شکر در میان توان انداخت
چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او
زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت
سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم
حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت
بصحن باغ نه گلهای آتشین است این
که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت
چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده
چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت
زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد
اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت
سری بحلقه عشاق برکند عاشق
بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت
چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی
که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت
چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی
که روح بر در او چوآسمان انداخت
بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت
که خویش را بتوانم در آستان انداخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
باز با ما رقیب عربده داشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دریغ نعمت وصل بتان که در گذر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کاش پاینده شدی وصل تو چون هجرانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای خوش آنعاشق بدنام که او نام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زاهد که همی گفت می ناب حرام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
محکی در میان دشمن و دوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خاطرت هست که جز یاد در تو خاطر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
زلف تو یکجهان پریشان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
این دود که دوش از دل سودازده برخاست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
از هر خوشی بدور جهان عشق خوشتر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گلم میار خدا را تو باغبان عنایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هوس ساده زخامم سر سودائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
این کجکله ترک قزلباش کدامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت