عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی تو یکشب گر سرم بر بستر است
نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است
بی مه روی توام تار است شب
گر روان بر چهره ام بس اختر است
عکس ما در آینه شد جلوه گر
وهم آمد در گمان کاین دلبر است
این چه ساقی بود کامد با قدح
این چه صهبا بود کاندر ساغر است
در خور ذکر تو نه این سبحه است
در خور عشق تو نه این دفتر است
هر گوهر از چار گوهر شد پدید
عشق را گوهر زبحر دیگر است
می کشان بر لطف حق مستظهرند
شیخ شهر ار بر عمل مستظهر است
نی سواران راست مرکب شیر عقل
عشق آن مرغی که برقش شهپر است
در خم زلفت دل آشفته گفت
آه از آن زخمی که مشکش بستر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست
گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست
بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ
زاهد که منع باده کند از جهالتست
پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی
جبریل عشق را برسولان رسالتست
زنگ ملال زآینه دل بشو زمی
کائینه خانه را نه محل ملالتست
سرد رهت فکنده و ایستاده منفعل
سر بر نیاورم که مقام خجالتست
صوفی بوجد و حال نیابد سماع عشق
حالات عشق را نه مقام و مقالتست
درندگان دشت پرستاریش کنند
لیلا گرش بحالت مجنون کفالتست
عشقت پی خرابی دل میکشد سپاه
شه را بملک خود نظر استمالتست
آشفته پا زسلسله زلف او مکش
عمری که صرف عشق نگردد بطالتست
جهدی بکن که خاک شوی بر در مغان
کاکسیر را بمس اثر استحالتست
شاه نجف امیر عرب خسرو عجم
کاسلام را زتیغ کج او دلالتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زینهار از دو ترک خونخوارت
حذر از عقربان جرارت
داده خاتم لبت بزنهارم
زآنسیه مست ترک خونخوارت
زآه درویش چون نیندیشی
توئی آئینه آه زنگارت
از چه میخانه ی تو ای ساقی
که پرستند مست و هشیارت
سرو خود را بیارم ای قمری
تا که سازم زسرو بیزارت
گر تو شیرین پسر بمصر آئی
یوسف از جان شود خریدارت
نخرم سحر جادوی بابل
در بر چشمکان سحارت
تو که شب خفته ی ببستر ناز
چه غم از عاشقان بیدارت
غیر خود بینیم که حاجب تست
کس نه بینم که باشد اغیارت
برفکن بار نفس را از دوش
تا بمنزل برد سبک بارت
فارغ از قید این و آن باشد
هر که چون من شود گرفتارت
ساقیا می حلال خواهد خورد
هر که در جام دید دیدارت
زاهد و برهمن چو آشفته ‏
گرد دیر و حرم طلبکارت
پرده دل بود مقام علی
رو بدر پرده های پندارت
نافه چین بخون خورد غوطه ‏
در بر زلفکان عطارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گمان مبر که مرا با تو ماجرائی هست
و گر بعمد کشی گویمت خطائی هست
میانه من و شیخ این حدیث معهود است
که این ثواب و گنه را مگر جزائی هست
زجام جم بودش عار و تاج کیخسرو
اگر بساحت دیر مغان گدائی هست
چه شد که میکشدم دل بسوی بزم رقیب
مگر بمحفل بیگانه آشنائی هست
طبیب زحمت بیجا مبر زما بگذر
بدرد عشق گمان میبری دوائی هست
تمام کعبه دل سر بسر صفا باشد
بکعبه گل اگر مروه و صفائی هست
مجو زاهل صناعت دلا دگر اکسیر
زخاک کوی مغانت چو کیمیائی هست
از این و آن بجهان ناامیدم آشفته
بود زشیر خدا گر مرا رجائی هست
کسش دیت ننویشد که خود تواش دینی
شهید عشق تو را طرفه خونبهائی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
جامه کعبه چو خم موی تست
قبله عشاق در ابروی تست
یوسف مصری که برآمد زچاه
چنبر دلوش رسن موی تست
اژدر موسی که بود سحرخوار
پی سپر نرگس جادوی تست
این چه گلابست زخاک درت
در گل حمرا اثر از روی تست
طائف بیت الله تو جای ماست
خانه کعبه حرم کوی تست
ساقی کوثر توئی و خضر وقت
کوثر و تسنیم هم از جوی تست
مشعله افروز درت ماه و مهر
چرخ جنیبت کش اردوی تست
در گل بستان که نشان از تو دید
بلبل گلزار سخن گوی تست
خاطر آشفته پریشان مساز
زآنکه پریشانیش از موی تست
گرچه زهر سود رود اسب سخن
لیک زهر سوی رخش سوی تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر کرا عشق در کمند انداخت
بست و از قید عقل فارغ ساخت
ریخت در جام عقل باده عشق
آتشی بود کابگینه گداخت
پاکبازش نمیتوان گفتن
هر که با تو قمار عشق نباخت
پیک خیل خیال دوست رسید
کشور دل زغیر او پرداخت
فخرم این بس که پاسبانش دوش
در میان سگان مرا بنواخت
داشتم طوق عشق در گردن
داغ پیشانیم چو دید شناخت
شوق شکر لبانت آشفته
شور شیرین بگفتگو انداخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دل و دین خلق برده خط و خال دلفریبت
بکه آوریم یرغو زجفای بی حسیبت
بزمان واپسینم همه حیرتم از این است
که مباد بعد از این غیر بجان خرد عتیبت
چه مقام داری ای عشق فراز تو ندانم
بقیاس وهم عرش است بپا یه نشیبت
گل بوستان که تازه است چه حاجتش بغازه
تو نه آن بتی که زیبا بکند کسی بزیبت
زکتاب هفت ملت چه غم ار خبر ندارم
همه این بسم که اسمم شده ثبت در کتیبت
چه غم ار بپاس خاموش شد آتش مغانی
که بپارسی زد آتش رخ پارسا فریبت
تو اگر برون نیائی که زپرده رخ نمائی
نبود حجاب باقی که ببینم از حجیبت
بگذار سیب بستان و به بهشت زاهد
که به است آن زنخدان زهزار گونه سیبت
چه شکیب باشد آنرا که زعشق ناشکیب است
تو نه عاشقی که بیدوست بجا بود شکیبت
چه جلال داری ای عشق مگر که حیدرستی
که مکان و لامکان شد متزلزل از نهیبت
منت از دو حلقه چشم رکابدار و در خشم
تو عنان کشان روان و همه خلق در رکیبت
بنمای عود زلفت بصلیب بت پرستانت
که چو آشفته بت پرستی بکنند با صلیبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آن را که کشوری بنگاهی مسلم است
چون جم جهانیش همه در زیر خاتم است
خورشید آسمان که جهان روشن است از او
در پیش آفتاب جمال تو شبنم است
هر چند عهد بشکنی و مهر بگسلی
لیکن ازین طرف که منم عهد محکم است
محراب را روا نبود سجده بر صنم
از چیست ابروان رخت ای صنم خم است
یکدم غنیمت است لبی بر لبم نهی
گر خود بود مسیح که محتاج این دم است
بر خاک کشتگان قدمی نه پس از وفات
زیرا که خاکپای تو روح مکرم است
خالت بر آن عذار بهشتی است گندمی
انسان دیده شیفته بروی چو آدم است
هر کس که مردد در سر کوی تو زنده است
آن دل که شد قرین غم عشق خرم است
لعل لب تو جوهر فرد مجسم است
عشاق را دو زلف تو برهان مسلم است
در سینه ات نه دل که بود سنگ زیر سیم
در پیرهن نه تن که روان مجسم است
احرام طوف کعبه ببندد تمام عمر
رندی که در حریم خرابات محرم است
شاید گره گشایدش آنزلف تابدار
آشفته را که کار پریشان و درهم است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیا و پرده برانداز از جمال ایدوست
بعاشقان بنما حسن لا یزال ایدوست
بتا زعاشق صادق مپوش روی جمیل
چرا که آینه شد مظهر جمال ایدوست
مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک
چگونه سر بدر آرم زانفعال ایدوست
حضور غیر بکویت ملالت از چه دهد
که در بهشت ندیده است کس ملال ایدوست
به احتمال وفا عمرها بسر بردم
نمانده است دگر جای احتمال ایدوست
سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان
کجا زره بردم کس بزلف و خال ایدوست
مرا دو هفته مها بیتو صبر هفته نبود
چه شدکه کار کشیده بماه و سال ایدوست
درآ بخانه ام ای ماه مشتری غبغب
برآر کوکب آشفته از وبال ایدوست
اگر مسیح که محتاج یکدم از لب تست
و گر که خضر بود تشنه زلال ایدوست
پناه ماست در آستان حضرت تو
اگر چه هست مرا خصم بدسگال ایدوست
اگر زمانه پلنگ افکنست و روبه باز
بگیر سلسله سر ذوالجلال ایدوست
کنونکه پیر مغانم زاهل میکده خواند
بجام جم ندهد کاسه سفال ایدوست
مزن دلا در دیگر بهر زه بهر طلب
که نیست در دو جهان جز علی و آل ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنرا که دوست هست چه پروای دشمن است
با شب گر آفتاب بود روز روشن است
سبحه نهم زپنجه و زنار بگسلم
تا رشته دو زلف توام طوق گردن است
چشم تو ترک جادو و مژگان سپاه تو
زلفت کمند ساز و خط سبز جوشن است
از چاک چاک سینه و دل پرتو رخت
چون شعله های شمع نمایان زروزن است
تا شعله ی زعشق تو زد بر دلم شرر
آتشکده نه سینا در سینه من است
تنها نه من بقید علایق معلقم
گر خود بود مسیح که در بند سوزن است
آب خضر معلق آن چاه غبغب است
ظلمات را بزلف سیاهت نشیمن است
یک خوشه ام بجا نگذارد زعقل و دین
گر عشق خانه سوز مرا برق خرمن است
خال تو هندوئی که بر آتش مجاور است
زلفین تو بر آتش دل باد بیزن است
آن مغبچه که بود که تا پرده برگرفت
دیر مغان زپرتو او طور ایمن است
آشفته دست و دامن پیریست کز ازل
سر وقف خاک راهش و دستش بدامن است
آن پیر می فروش محبت شه نجف
کش صد هزار رستم در چه چو بیژن است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خون میخوری و نیستت از خلق مخافت
تا چند کنی شوخی تا چند ظرافت
ای حسن و صباحت اثری از گل رویت
از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت
بوی میش آورد سوی خانه خمار
زاهد که مکان داشت ببازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده زآسایش و آفت
قرب در جانان طلب دور شو از خود
کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت
ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن
تا کعبه سوی دیر شتابد بشرافت
مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را
گر عشق نهد سفره ی از بهر ضیافت
آشفته بجز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت
در هر دو جهان مالک ملکی بحقیقت
بر کون و مکان جمله خدائی باضافت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا خم و خمخانه بدست علیست
هر که درین نشاء مست علیست
سبحه و زنار همه آلتند
رشته این کار بدست علیست
مست چه میخانه چه و می کدام
این همه در نرگس مست علیست
هر چه پذیرفته نقش بقا
هست همه بود زهست علیست
می علی و شد دل آشفته خم
هان مشکن خم که شکست علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بتان حاصل ایام ماست
کام نجستن ثمر کام ماست
عشق بتان و بت بتخانه چیست
بشکنم این جمله که اصنام ماست
تا که نعیم ابدی یافتم
هر دو جهان حاصل انعام ماست
زین همه حلوا که دهان مملو است
زهر هلاهل زچه در کام ماست
عشق زآلایش عاشق بریست
عشق در اینمرحله بدنام ماست
آنکه تو گوئیش که او دلبر است
گر نگری غایت اوهام ماست
طره شبرنگ تو چون باز شد
صبح ازل در کنف شام ماست
تا که دلم محرم کوی تو شد
کعبه همه عمر با حرام ماست
زلف تو زنار دلم از چه شد
کفر چرا رهزن اسلام ماست
دل بهوای دگری طایر است
سبحه و زنار چرا دام ماست
گفتمش آشفته که بوده است گفت
سوخته ی در هوس خام ماست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
مستی عشق بجز غمزه ی چشمان تو نیست
زآنکه این نشاء بجز در خم مستان تو نیست
تا که سیخ مژه را تافته بر آتش روی
نیست یکدل که بر این آتش بریان تو نیست
لعل شیرین تو ساید نمکم بر دل ریش
شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نیست
جادوی چشم رسن باز چه شد از خم زلف
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
دردمندان تو را کار فتاده بطبیب
درد این قوم مگر قابل درمان تو نیست
باغبان سوی گلزار دگر رفت دلم
چونکه آن گلبن نوخیز ببستان تو نیست
باز کن حلقه فتراک و سرما بگذار
زانکه گویم صنما لایق چوگان تو نیست
رخش نفس از سر میدان تعلق بجهان
عرصه کون و مکان در خور جولان تو نیست
حیرت اینجاست که زلفین تو چون دیده خلق
یکسر موی نمانده است که حیران تو نیست
آفتاب و مه و سیاره چو ما عریانند
بلکه یک ذره نمانده است که عریان تو نیست
گرچه هر بذله شیرین بهوای لب تست
همچو من طوطی اندر شکرستان تو نیست
همه جا قصه از آن زلف پریشان گفتم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
نام نامی تو عنوان کلام است مرا
گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نیست
طایف خیمه لیلی نبود جز مجنون
کعبه ما بجز از طوف بیابان تو نیست
ای شه مرکز وحدت علی عمرانی
که دو صد موسی عمران چو سلمان تو نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
آمد زدرم خراب و سرمست
شیشه بکف و پیاله در دست
زان فتنه که کرده بود برپا
کردیم هزار سعی و ننشست
از منظر خوب ماهرویان
حاشا که ره نظر توان بست
خون دل ما بخورد چشمت
پرهیز کجا زمی کند مست
ای کوی مغان چه رفعتست این
کت عرش برین بخاک پستست
غیر از در پیر میفروشان
حاشا که مرا در دگر هست
آن پیر طریقت و حقیقت
کش شرع مبین بخانه بنشست
آشفته شوی بدوست ملحق
وقتی که زخویشتن توان رست
از سلسله فارغ است فردا
هر کس که بحلقه تو پیوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دید چو دیده دو بین در همه روشنائیت
بر در این و آن زند حلقه آشنائیت
تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو
تیره شبست روز من با همه روشنائیت
دعوی خواجگی کند بنده خاک سار تو
نوبت سلطنت زند هر که کند گدائیت
طایر جان زشوق تو خواست که بشکند قفس
بسکه شنید او زدل قصه دلربائیت
تنگ بود بتو زمین خیمه بر آسمان بزن
کوفته در فلک ملک نوبت پادشائیت
بوالهوسان بکوی تو تانشوند مجمتع
عرضه باین و آن دهم شکوه بیوفائیت
گر بقیامتم عمل زشت بود سزای آن
آتش دوزخم بده باز ستان جدائیت
صرصر هجر توت کند گرد وجود ما فنا
باز مکش زخاکیان دامن کبریائیت
آشفته عشق و زاهدی پرده شاهدان بکش
کان بت پارسی درد پرده پارسائیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مطرب این شور که در پرده عشاق نواخت
زهره از رشک بوجد آمد و بربط بنواخت
سرو دستار گر انداخته صوفی چه عجب
ساقی از این می ممزوج که در جام انداخت
خسر و حسن تونازم که بجولانگه ناز
بر سر ماه و خور از غالیه پرچم انداخت
حیرتم از چه نظر از من و دل باز گرفت
آن که کار دو جهانرا بنگاهی میساخت
غمزه مست بتسخیر دو گیتی کافیست
ترک چشمت زدو س تیغ دو ابرو زچه آخت
خال و زلف و مژه همدست پی غارت دل
لشکر کفر بتسخیر مسلمانان تاخت
حاش لله که زند او در دیگر همه عمر
تا که آشفته در پیر خرابات شناخت
پیر میخانه توحید علی دست خدا
کز تف تیغ خس و خار جهانرا پرداخت
وقت آنست کش اکسیر زنی بر مس قلب
زآنکه در بوته مهر تو همه عمر گداخت
مانده در شش در حیرت برهانش زکرم
جز قمار غم تو با دگری نرد نباخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
خلقت هر چیز از آب و گل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
خورشید رخت زیر خم زلف نهانست
لیکن چه نهانی که بشب ماه عیانست
چشم تو چو ترکیب کماندار که از زلف
آویخته پیوسته کمندش بکمانست
لعلت سخنی گفت و یقینم شده حاصل
در جوهر فردی که همه وهم و گمانست
سودست بسودای تو سر دادن عشاق
کی عاشق صادق بغم سود و زیانست
یک بوسه از آن لعل می آلود خدا را
کان شکر و یاقوت دوای خفقانست
غم نیست کسی را که بهشت است نشمین
کی پیر شود هر که اسیر تو جوانست
چون زردی رخساره نشانی بود از عشق
عشاق تو را زان همه رنج یرقانست
هر صبح بگلزار هوا غالیه بیزاست
تا زلف که در راه صبا مشک فشانست
ما نیک بجستیم نشان تو در آفاق
رنگی نه که گوئیم که بهمان و فلانست
انوار تو در جمله ذرات هویدا
بیش از همه در مهدی وهادی زمانست
دیدن نتوان هیچت و پیداست که هستی
چون روح که اندر تن و معنی نه بیانست
تا ساقی دور است شه بزم ولایت
آشفته کجا چشم بدست دگرانست