عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سودای پریرویان بر همزده سامانها
سیلاب کند از جا بی شایبه بنیانها
زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد
چون شمع برآرد سر از چاک گریبانها
تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی
کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها
با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان
بشکسته بهم دایم پیمانه و پیمانها
زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند
کفار شده همدست در غارت ایمانها
بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود
دردیست که مستغنی است از جمله درمانها
من دل بگلی بستم کو نیست در این گلشن
مفریب مرا بلبل از نغمه و دستانها
یکشب شدمش محرم در خلوت دل بی غیر
بسیار بباید دید محرومی و حرمانها
دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند
کردند سگان تو در حق من احسانها
گفتم بعلاج دل شاید بگشاید لب
بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدانها
حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان
شایسته این تقصیر آریم چه قربانها
احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم
آن قطع بیابانها این غایت ایمانها
در دام هوای نفس مردند بسی زهاد
دیوان بکمین پنهان در قصد سلیمانها
بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم
انعام خدائی را دادیم چه فرمانها
آشفته زره رفتی برخیز و بزن دستی
بر دامن شیر حق با این همه عصیانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر نه پرده بر بسته برخ آن شاهد رعنا
نمینالد چرا چنگ و نمی گرید چرا مینا
نه مطرب ماند نه ساقی نه می در مشربه باقی
نه گل در بوستان رعنا نه بلبل در چمن گویا
فتاده صوفی از وجد و مغنی از نواسنجی
نمی آید زمی مستی اثر بیرون شد از صهبا
چه دیده است این تماشائی که اندر ساحت گلشن
نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا
نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد
نماند آئینه اسکندر و نه کسوت دارا
زعشق روی عذرا عذر میخواهد زخود وامق
نمیخواند دگر مجنون حدیث از طره لیلا
فلاطون شد زخم بیزار و عیسی دارا را راغب
بجیب وآستین موسی نهان کرده ید و بیضا
بجای گوهر از عمان برآید لؤلؤ خونین
بگو غواص را بگذر تو خود از غوص این دریا
نه در آتشکده آتش نه رند میکده سرخوش
نه بلبل را نوا دلکش نه گل را چهره زیبا
بهاران خاصه در شیراز شورانگیز بدیارب
مگر از فتنه آخر زمان تبدیل شد سودا
مگر دست خدا آید بخل عقده مشکل
و گرنه مانده لا یعقل در این ره فکرت دانا
علی آن خواجه مطلق علی آن رهنمای حق
که آشفته است در مدحش چه در پنهان چه در پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برفکن از بدن دلا زرق سیه پلاس را
آینه شو که تا بری لذت انعکاس را
زاهد و میگسار را نیک شناخت پیر ما
شیخ زمانه گو بنه کسوت التباس را
قامت تو کجا سزد خلعت اتحاد را
تا نکنی زتن برون عاریتی لباس را
نیست قیاس و وهم را راه بعشق سرمدی
گو بحکیم بشکند آینه قیاس را
ساقی میکشان بده مرهم قلب خستگان
تا که زکیمیای می زر کنم این نحاس را
پنج حواس وقف شد بر لب و چشم و زلف و خط
جادوی خمسه کزفسون پنج کند حواس را
رایض مدح شاه را توسن طبع رام شد
تا چو فرس بزین کشم حکمت بوفراس را
آشفته بر فلک پای گذاری از شرف
بوسه زنی بخاک اگر شاه فلک اساس را
ساقی بزم لم یزل مظهر شاهد ازل
دست خدا که بر درش ره نبود هراس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
از سر ببرد هوش و خرد آن پسر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا
زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا
زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا
من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا
تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا
چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا
مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا
از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا
افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا
گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا
زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا
سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا
هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا
من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
سینه شد زآتش دل جلوه گه طور مرا
تا چه آید بدل از این سر پرشور مرا
دیده طوفان کند از شعله کانون درون
گو بیا نوح و بخوان فار التنور مرا
پشه وادی عشقم به هما فخر کنان
کند این عشق مخوان زاهد مغرور مرا
وامق ار گرد عذار تو ببیند خط سبز
عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا
گر در این دیر خرابم نبود آبادی
کرده معمار غم عشق تو معمور مرا
میکنم پیل بنخجیر گه عشق شکار
گر بصورت نبود جثه عصفور مرا
زاریم پیر مغان دید و جمم کرد بجام
گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا
پیر میخانه توحید رضا قبله طوس
که بچشم است زخاک در او نور مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مدد ای عشق که مغلوب هوائیم هوا
تو طبیب و همه محتاج دوائیم دوا
اسم اعظم توئی و دافع آفات و بلا
همتی زآن که گرفتار بلائیم بلا
ابر نیسان تو و ما کشته محتاج به آب
کان احسان تو و ما جمله گدائیم گدا
ره حی گم شده مجنون صفتم سرگردان
همگی گوش بر آواز درائیم درا
ما مریضیم و شفاخانه رحمت در تست
دردها مزمن و جویای شفائیم شفا
عملی کاو نبود بهر خدا عین ریاست
وه که از زمره ارباب ریائیم ریا
عشق آشفته کدام است علی دست خدا
دست بر دامن آن دست خدائیم خدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
عشق به بندد چو ره هوش را
پنبه نهد عقل و خرد گوش را
یوسف گل شاهد گلزار شد
مژده ببر بلبل خاموش را
ای که نخوردی می صوفی فکن
عیب مگو صوفی مدهوش را
آتش سودا که شود مشتعل
دیگ درون کی بنهد جوش را
گر بکشی باده زجام قدم
یاد کنی عهد فراموش را
دوش مرا بی تو شب کور بود
عذر بنه واقعه دوش را
ترک نگه تیر بترکش نهاد
دید مگر خط زره پوش را
ماشطه زلف تو از ساحری
غالیه میسود برو دوش را
عیب بخورشید نشاید گرفت
کور بود دیده اگر موش را
یاد کن از تیغ علی در مصاف
در نگری چون خم ابروش را
تا کنم آشفته جهانی چو خویش
باز کنم حلقه گیسویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
سوی صحرای جنون میبرم این سودا
تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را
تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان
چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را
کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی
که یکی بیش نه بینم همه تنها را
ملک ویران دلم میل بمعموری کرد
ترک یغمائی من ترک مکن یغما را
حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید
با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را
شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام
صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را
فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت
برق او شهپر جبریل فلک فرسا را
نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی
نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را
اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب
منع از پرتو خورشید مکن حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
سخت ببسته آسمان کار زشش جهت مرا
راه گریز بسته شد چون نقطه عاقبت مرا
هر طرفی که رو کنم کس نگشایدم دری
عشق چو گشت خضر ره کرده یکجهت مرا
غیر نوای عشق تو نیست بعضو عضو من
بند زبند اگر بری هر دم نی صفت مرا
خواند گدای خویشتن پیر مغان از کرم
گو بفلک ملک زند نوبت سلطنت مرا
رند شراب خواره ام جهد بکن بچاره ام
من چکنم که کرده ی زینسان تربیت مرا
عقل و خرد زیاد شد دین و دلم بباد شد
عشق بیا بسلطنت خالیست مملکت مرا
آشفته بر در علی روی امید کرده ام
زانکه بس است آن در از دنیی و آخرت مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چشمت از غمزه زکف برد دل شیدا را
چون توان باز پس از ترک ستد یغما را
گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب
خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را
نه تواناست خداوند بهر چیز که هست
از خدا خواسته ام جمع من و سلما را
آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل
گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را
زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد
از چه بر همزده ی سلسله دلها را
صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان
من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را
نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست
حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را
برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو
تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را
می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت
شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را
پارس از معدلت میر مؤید امن است
تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را
تیر باران اجل از سر تو آشفته
حاش لله که برد یکسر مو سودا را
نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر
مهر خور از ستم از دل نرود حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نقش یوسف تا بکی نقاش بر دیوارها
یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها
باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ
بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها
من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر
منت بیجا نخواهم بردن از عطارها
کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود
نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها
حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق
بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها
شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن
هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها
هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل
من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها
بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف
وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها
گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند
کسوت مستان تو عاری بود از عارها
مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه
عقده کس حل نشد جز بر در خمارها
تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم
کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها
بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان
هست از دیوان عدلش در جهان آثارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا عشق و رندیست بعالم شعار ما
نام است ننگ و کسوت عقلست عار ما
ما ساکنان خطه عشقیم از ازل
شاه و وزیر و شحنه ندارد دیار ما
ما را بشیخ و واعظ این شهر کار نیست
جز رند می گسار نیاید بکار ما ‏
سجاده رفت و خرقه و سبحه برهن می
بی اعتباریست کنون اعتبار ما
پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل
هر جا که آتشیست بود لاله زار ما
ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو
بر دوشت آن دو عقرب جرارمار ما
در زیر بار غم همه چون بختیان مست
در دست عشق تست زمام مهار ما
تا عشق شد بملک درون صاحب اختیار
ناچار شد زدست برون اختیار ما
روز و شبان بیاد رخ و زلف تو گذشت
بیماه و مهر آمده لیل و نهار ما
پرورده است ریشه ما زآبشار خم
چون نخل طور میوه دهد شاخسار ما
از جم مگیر خاتم زنهار زینهار
آشفته دست حق چو دهد زینهار ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فزونتر سوزدم امشب زهر شب آتش سودا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان می کند مجنون جرس را گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سر، که برده عقل و دین و دل
تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهیش سودا
مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور
که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا
معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ی ای دل
بچشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا
نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش
که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا
زشمعت رخ نمی تابم بسوزی گر سراپایم
که از پرسوختن پروانه را نبود به سر پروا
رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی
کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا
مگر از همت مردان غیب ای دل مدد خواهم
که سوی کعبه ی مقصود بندم رخت از این صحرا
کدامین کعبه ارض طوس کوی قبله هشتم
که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا
رضا آن مایه ایمان رضا آن شافع عصیان
امام راستان شاه خراسان خسرو به طحا
بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت
که ترسم این سودا الوجه دارینش کند رسوا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای ترک پارسی گو ای ماه مجلس آرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده ز رخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده به رقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده به ساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش به طاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
به رضاجوبی اغیار ز در راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
به سگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دورنگی رقیبان ز درش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام ز کین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر به کمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته به صورت اگرم از در خویش
تا قیامت به درون داغ غمش ماند مرا
دل درویش به دست آر تو ای دست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ساقی آن باده درافکند به پیمانه ی ما
که چه سیماب به رقص آمده کاشانه ی ما
چند غواص بری رنج به عمان پی در
طلب از قلزم دل گوهر یکدانه ی ما
هر که مجنون شود از شور و هوای لیلی
چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ی ما
شمع روی تو بود آفت پروانه ی جان
آتش طور نسوزد پر پروانه ی ما
دل پی خال تو می رفت دو چشمت گفتا
لاجرم بسته ی دامت کند این دانه ی ما
قصه لیلی و مجنون ز زبانها افتاد
تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ی ما
اصل این می ز کجا ساقی او کیست که باز
سجده گاه ملکوت آمده میخانه ی ما
از من ای شیخ حرم گو به خلیل از سر شوق
کعبه ات طوف کند بر در میخانه ی ما
آری این میکده ی رحمت یزدان نجف است
کاندر او خانه خدا آمده جانانه ی ما
تشنه آشفته و تو چشمه ی فیض ازلی
پر کن امشب زکرم ساغر و پیمانه ی ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خط و زلفت چیست با آن روی همچون آفتاب
صبح روشن شام تیره غنبر ترسیم ناب
خصم عقل و دین و صبر هوشم این چارند مست
غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب
چار چیز از چار چیزم کرده مستغنی بدهر
لب زکوثر قد زطوبی رخ زگل بوی از گلاب
در شبان تار این چار است مستان تو را
ناله مطرب اشک باده دیده ساغر دل کباب
زهد و تقوی سبحه دفتر وقف بر این چار شد
این بخاک و آن بباد و این بآتش آن بآب
چار چیز آشفته در بحر وجودم شد عیان
عشق نوح و شوق کشتی صبر لنگر اشک آب
دست ما و دامن مهر علی آن بحر جود
کامده کشتی نه افلاک در بحرش حباب