عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای زده کوس شهنشاهی بر ایوان قدم
هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم
عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد
قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم
از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات
وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم
انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست
بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم
از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف
وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم
با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته
روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم
آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت
دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم
بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست
شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم
تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک
راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم
از سموم آتش قهر تو در صحرای چین
خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم
از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت
بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم
دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را
کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم
تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود
می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم
از هواداری لطفت کار سرو باغ راست
وز تمنّای سجودت قامت محراب خم
کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست
کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم
دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب
لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم
گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل
گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم
بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت
بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم
گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه
لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم
پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند
بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم
بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانه یی ست
چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم
هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم
عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد
قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم
از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات
وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم
انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست
بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم
از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف
وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم
با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته
روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم
آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت
دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم
بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست
شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم
تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک
راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم
از سموم آتش قهر تو در صحرای چین
خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم
از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت
بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم
دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را
کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم
تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود
می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم
از هواداری لطفت کار سرو باغ راست
وز تمنّای سجودت قامت محراب خم
کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست
کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم
دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب
لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم
گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل
گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم
بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت
بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم
گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه
لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم
پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند
بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم
بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانه یی ست
چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۲
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۵
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۸
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۲
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای تو ز آغاز و انتها همه دانا
قدرت تو کرده خاک مرده توانا
بال فروریخت مرغ و هم ز اوجت
لال به وصفت زبان فکرت دانا
قطره ی باران کجا و چشمه ی خورشید
قطره کجا می شود محیط به دریا
در رحم و در صدف ز قطره ی ناچیز
در سخنگو کنی و لؤلؤ لالا
وصف تو از وسمت عقول منزه
ذات تو زآلایش صفات مبرا
گه کنی از خاک کیمیای سعادت
لعل بدخش آوری ز صخره ی صما
می تند از کرم پیله تار بریشم
گلبن و آب آورد زخار و ز خارا
من که به کفران نعمت اندرم امروز
برنکنم سر زخجلت تو به فردا
چاشنی قدرتت دهد چه حلاوت
نوش ز نیش و ز خار آرد خرما
ساخته حلوا ز غوره ی مشک تر از خون
آورد از آب گنده صورت زیبا
حیف که ذرات عالمند چو خفاش
نور تو چون آفتاب بر همه پیدا
چون بپرد در هوای اوج جلالت
کسوت فقرت کند چو راست بر اعضا
تاج به سلطان دهد کرامت درویش
پشه ی لاغر کند شکار ز عنقا
در خور آشفته نیست ذکر مدیحت
کامده احمد به عجز معترف آنجا
قدرت تو کرده خاک مرده توانا
بال فروریخت مرغ و هم ز اوجت
لال به وصفت زبان فکرت دانا
قطره ی باران کجا و چشمه ی خورشید
قطره کجا می شود محیط به دریا
در رحم و در صدف ز قطره ی ناچیز
در سخنگو کنی و لؤلؤ لالا
وصف تو از وسمت عقول منزه
ذات تو زآلایش صفات مبرا
گه کنی از خاک کیمیای سعادت
لعل بدخش آوری ز صخره ی صما
می تند از کرم پیله تار بریشم
گلبن و آب آورد زخار و ز خارا
من که به کفران نعمت اندرم امروز
برنکنم سر زخجلت تو به فردا
چاشنی قدرتت دهد چه حلاوت
نوش ز نیش و ز خار آرد خرما
ساخته حلوا ز غوره ی مشک تر از خون
آورد از آب گنده صورت زیبا
حیف که ذرات عالمند چو خفاش
نور تو چون آفتاب بر همه پیدا
چون بپرد در هوای اوج جلالت
کسوت فقرت کند چو راست بر اعضا
تاج به سلطان دهد کرامت درویش
پشه ی لاغر کند شکار ز عنقا
در خور آشفته نیست ذکر مدیحت
کامده احمد به عجز معترف آنجا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بسته بر آفتاب چو مشکین نقاب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و در ده جام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مشک فشان شد زتو باد صبا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ما که بردیم بسر مرحله مهر و وفا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خواهم که درهم بشکنم این طاق مینا فام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در آن سرا که برانند پادشاهی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
کجا مجال بود ره نشین گدائی را
زخاک میکده جو سر جم که می بینم
بپای هر خم جام جهان نمائی را
خلاف رسم از آن چشم فتنه خیز فلک
بر آسمان ززمین میبرد بلائی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفائی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوائی را
زاشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشین نوائی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
بسرو ناز چو پیراستی قبائی را
کشی زسلسله زهد پارسائی دست
اگر بدست کشی طره رسائی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
بسر اگر نهیم سنگ آسیائی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همائی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر زکوی مغان به ندیده جائی را
پناه برد بخاک نجف زروی شعف
کند بچشم مگر سرمه خاکپائی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیدوست پایدار نباشد نشست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
اما چه چاره چاره نیاید زدست ما
بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا
در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما
دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می
بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما
قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست
خاصه که از ختا بود این ترک ما
از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب
زنار بسته است دل بت پرست ما
آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد
بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما
حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من
دانم طفیل اوست همه بود و هست ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بباغ حسن که کشت این نهال رعنا را
که دل گرفت زگل بلبلان شیدا را
کمند رشته مهر بتان بتاب چنان
که سوی بادیه آری زحی تو لیلا را
کشی چو سلسله اشتیاق ای یعقوب
به بیت حزن کشی یوسف و زلیخا را
حدیث جوهر فرد است عقده ی اما
دهان تنگ تو حل کرده این معما را
حدید شد دل خوبان تو باش مقناطیس
که برکنی ززمین کوه پای برجا را
چنان بحضرت او متحد شوی ای وامق
که در درون نگری نقش روی عذرا را
اگر تو عاشق شمعی بسوز پروانه
و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را
بخویشتن بدرد گل حجاب تو بر تو
بباغ بلبل شیدا کشد چو غوغا را
میان عاشق و معشوق نیست بعد سفر
زمن بگوی حریفان دشت پیما را
میان واجب و امکان چه بعدهاست ولی
تو آینه شو و در خویش جوی سلما را
بشوی نقش بتان از درون سینه بجهد
که یار در تو نماید همه سر و پا را
گرفت خاک من آشفته بوی مهر علی
بجوز تربت درویش بوی مولا را
که دل گرفت زگل بلبلان شیدا را
کمند رشته مهر بتان بتاب چنان
که سوی بادیه آری زحی تو لیلا را
کشی چو سلسله اشتیاق ای یعقوب
به بیت حزن کشی یوسف و زلیخا را
حدیث جوهر فرد است عقده ی اما
دهان تنگ تو حل کرده این معما را
حدید شد دل خوبان تو باش مقناطیس
که برکنی ززمین کوه پای برجا را
چنان بحضرت او متحد شوی ای وامق
که در درون نگری نقش روی عذرا را
اگر تو عاشق شمعی بسوز پروانه
و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را
بخویشتن بدرد گل حجاب تو بر تو
بباغ بلبل شیدا کشد چو غوغا را
میان عاشق و معشوق نیست بعد سفر
زمن بگوی حریفان دشت پیما را
میان واجب و امکان چه بعدهاست ولی
تو آینه شو و در خویش جوی سلما را
بشوی نقش بتان از درون سینه بجهد
که یار در تو نماید همه سر و پا را
گرفت خاک من آشفته بوی مهر علی
بجوز تربت درویش بوی مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
باز دامان که زداین آتش سودای مرا
که بود شور دگر این دل شیدای مرا
زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد
مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا
یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم
زاهد انکار مکن دیده بینای مرا
باغبانا زگل و سرو کناری گیری
گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا
نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار
گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا
گفتمش از بت و زنار ندارم خبری
گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا
آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش
سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا
باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد
تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا
غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست
کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا
که بود شور دگر این دل شیدای مرا
زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد
مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا
یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم
زاهد انکار مکن دیده بینای مرا
باغبانا زگل و سرو کناری گیری
گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا
نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار
گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا
گفتمش از بت و زنار ندارم خبری
گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا
آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش
سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا
باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد
تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا
غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست
کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگویم ارزغم عشق داستانیرا
چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را
ببوی آنکه شوم طعمه سگان درش
نهفته ام ببدن مشت استخوانی را
نمانده است تمیزی میانه من و غیر
بکش برای خدا تیغ امتحانی را
شعیب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور
امین سینه سینا کند شبانی را
بدست پیر مغان اوفتد چو نقش بتم
به بتکده ببرد طرفه ارمغانی را
بغیر چشم که برابردی تو حکم براند
کسی چگونه کشید آنچنان کمانی را
عجب زدل شدگان نیست اینعجب باشد
که دل زکف بستانند دلستانی را
زعمر خویش شود بهره ور چو خضر کسی
که دستگیر شود پیر ناتوانی را
کند بدیده یعقوب جا چو کحل نسیم
برد زمصر اگر گرد کاروانی را
زدادخواهی مردم تو را بعرصه حشر
برای من نگذارند یک زمانی را
بسرو فخر کند باغبان و آشفته
بدیده آب دهد شاخ ارغوانی را
چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را
ببوی آنکه شوم طعمه سگان درش
نهفته ام ببدن مشت استخوانی را
نمانده است تمیزی میانه من و غیر
بکش برای خدا تیغ امتحانی را
شعیب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور
امین سینه سینا کند شبانی را
بدست پیر مغان اوفتد چو نقش بتم
به بتکده ببرد طرفه ارمغانی را
بغیر چشم که برابردی تو حکم براند
کسی چگونه کشید آنچنان کمانی را
عجب زدل شدگان نیست اینعجب باشد
که دل زکف بستانند دلستانی را
زعمر خویش شود بهره ور چو خضر کسی
که دستگیر شود پیر ناتوانی را
کند بدیده یعقوب جا چو کحل نسیم
برد زمصر اگر گرد کاروانی را
زدادخواهی مردم تو را بعرصه حشر
برای من نگذارند یک زمانی را
بسرو فخر کند باغبان و آشفته
بدیده آب دهد شاخ ارغوانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر این کرشمه بود آن نگار ترسا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را