عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۸
بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟
با بی مروتان چه مروت کند کسی؟
گرداب را به گردش خود اختیار نیست
از گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟
در ساحت جهان نبود غیر پای خم
یک گل زمین که خواب فراغت کند، کسی
آفاق را غبار کدورت گرفته است
کو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟
صبح وطن به دیده من کام اژدهاست
یارب مباد خوی به غربت کند، کسی
میزان غربت از زر و گوهر لبالب است
در پله وطن چه اقامت کند کسی؟
نمرود را ز پای درآورد پشه ای
بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟
عمر شرار چشم ز هم بازکردنی است
با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟
پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب
صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۱
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۵
آسودگی مجو ز گرفتار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی
دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده گلزار زندگی
تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی
معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی
در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی
کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی
با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی
در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی
گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی
از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟
پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه طومار زندگی
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی
باشد به رنگ شعله جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی
این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی
در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی
از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی
گردید در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی
خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی
از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۴
در پیری ارتکاب می ناب می کنی
این صبح را تصور مهتاب می کنی
مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ
در شیر زندگانی خود آب می کنی
دل را برای جسم ز می می کنی خراب
تعمیر دیر از گل محراب می کنی
از توبه حرف می زنی و باده می خوری
بیدار می شوی و دگر خواب می کنی
در قلزمی که کشتی نوح است در خطر
بالین ز گرد بالش گرداب می کنی
سررشته حیات به آخر رسید و تو
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی
درمان شیب باده روشن نمی کند
زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟
چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد
آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟
موی سفید، مشرق صبح قیامت است
وقت است توبه گر ز می ناب می کنی
از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد
تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی
همت زراستان، گه افتادگی بجوی
بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی
اول دل و زبان خود از توبه پاک کن
صائب اگر نصیحت احباب می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۷
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۸
ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۳
تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۷
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۱
نمی آید از من دگر بردباری
دو دست من و دامن بی قراری
من و طفل شوخی که صد خانه زین
ز مردان تهی ساخت در نی سواری
معلم کباب است از شوخی او
کند برق را ابر چون پرده داری؟
کند کبک تقلید رفتار او را
ادب نیست در مردم کوهساری!
مرا کارافتاده صائب به شوخی
که کاری ندارد به جز زخم کاری
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
مردم به زرق طره دستار می روند
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان
اقبالمند آن که به تأیید کردگار
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار
سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار
بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار
نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر دیار
کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار
از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار
در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار
در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟
حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار
یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نیست خال عار
بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار
دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار
شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سایه حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار
گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار
هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار
آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار
زان پیشتر کز اگره به معموره دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار
این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار
دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه امید روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲
جان من رفتن ازین سینه بی کینه چرا؟
روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟
میفروشان به خدا عالم درویشی هاست
نگرفتن به گرو خرقه پشمینه چرا؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷
هر که از بی طاقتی نالید تمکینش سزاست
هر که از فتراک سرپیچید بالینش سزاست
از پریشان اختلاطی رنگ بر رویت نماند
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹
به دست شانه مده زلف عنبرین بو را
به خود دراز مگردان زبان بدگو را
به روی او سخنان درشت خط مزنید
شکسته دل مپسندید رنگ آن رو را
گرفته اوج به نوعی کساد بازاری
که آفتاب زند بر زمین ترازو را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۶
بخت ما چون بیدمجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
هر چه می گیریم صرف بینوانان می کنیم
کاسه دریوزه ما سرنگون افتاده است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۱
آنچه می دانیش روی به خون اندوده ای است
آنچه سروش می شماری تیغ زهرآلوده ای است
آنچه برگ عیش می دانی درین بستانسرا
پیش چشم اهل بینش دست بر هم سوده ای است
عشق پنهانی خنک چون ناز حسن خانگی است
شیوه های دلفریب عشق در دیوانگی است
نغمه لبیک، غمازست در راه طلب
جامه احرام اینجا پرده بیگانگی است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۲
هر که چشم رغبت از نظاره مرغوب بست
بر دل آسوده راه یک جهان آشوب بست
از زلیخای هوس بگریز کاین بی آبرو
تهمت آلودگی بر دامن محبوب بست
گفتم از دنیا فشانم دست در پایان عمر
حرص پیری از عصا دست مرا بر چوب بست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۴
بس که تند و تلخ و خشم آلود آن بدخو نشست
چین چو جوهر عاقبت بر تیغ آن ابرو نشست
رو به دیوار آورد هر کس به من آورد روی
بس که گرد کلفت از دوران مرا بر رو نشست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۷
زبان شانه درازست بر سر عالم
به این که خدمت زلف تو حق شمشادست
جفای چرخ فلک را هم از تو می دانم
که شوخ چشمی طفلان گناه استادست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲۵
هزار گرگ هوس در کمین عصمت توست
چه وقت رفتن صحرا و سیر و صحبت توست؟
ز خط مگوی برات مسلمی دارم
هنوز اول جوش بهار آفت توست
زبان تهمت یک شهر را سخن دادن
گناه خامشی شعله های غیرت توست