عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم
چه کنم، نمی توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نیایی و نیاید ز رهی جز آنکه پیشت
جگری به خاک ریزم، نظری به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گریزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکی ز سوز سینه کنمت چو شمع روشن
همه تیرگی که در دل ز شب سیاه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سینه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفای دیده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خیالت
گرت استوار نآید، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه ای جان رقم وفا نوشتم
نه من سیاه نامه به جز این گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته
کرمی که بی میانت کمری دو تاه دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
به شب دراز هجران مگر از خدات جویم؟
نه ای آن گلی که آرد سوی مات هیچ بادی
ز پی دل خود است این که من از صبات جویم
سخنت به سرو گویم، خبرت ز باد پرسم
تو درون دیده و دل، ز کسان چرات جویم؟
به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی
چو نبینم آشکارا، به کدام جات جویم؟
تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خیال فاسد است این که من گدات جویم
دل من گرفت از دین، بت من کجات یابم؟
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
تن زار من شکستی، دل و جان فدات سازم
طلب ار کنی سر من، ز سر رضات جویم
چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی
به میان سپر شوم هم ره آن بلات جویم
سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زیر پات جویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
هر شب از دست غمت دیده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
گاه گاهی به سر زلف تو در می آیم
با دلی در هم و آن هم ز غمت خون شودم
مردم دیده کند رقص به صحرای دو رخ
چون بم و زیر دل خسته به گردون شودم
روزگاری ست مرا سخت پریشان ز غمت
چه کنم بی تو و این عمر به سر چون شودم؟
خار خارت نشود از دل خسرو بیرون
گر چه از خون جگر رخ همه گلگون شودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
در فراقت زندگانی چون کنم؟
با چنین غم شادمانی چون کنم؟
یار بدخو و فلک نامهربان
تکیه بر عمر و جوانی چون کنم؟
عشق و افلاس و غریبی و فراق
من بدینسان زندگانی چون کنم؟
ماه من گفتی که «جان ده » می دهم
عاشقم آخر، گرانی چون کنم؟
خواه خونم ریز و خواهی زنده کن
بنده ام من رایگانی، چون کنم؟
من نبودم مرد سودای تو، لیک
با قضای آسمانی چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من ندانی، چون کنم؟
ماجرای دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بینی و نخوانی، چون کنم؟
نرخ بوسه نیک می دانم، ولیک
بی درم بازارگانی چون کنم؟
مست باشی، پاس چون فرماییم
من که دزدم، پاسبانی چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهی آشکار
مرهم زخم نهانی چون کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
باز با درد جدایی چون کنم؟
باز با هجر آشنایی چون کنم؟
دل ز جان چون بر کنم روز وداع
ترک آن ترک ختایی چون کنم
عقل گوید «پارسایی پیشه کن »
مست عشقم، پارسایی چون کنم؟
گفتمش روز وداع دوستان
گر به زودی باز نایی، چون کنم؟
گفت «کای مستغرق دریای عشق
خسروم من، بی وفایی چون کنم؟»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
دلبرا، در جان نشین، فی العین هم
ای ز تو شادی به جان، فی القلب هم
گریه خون بین و می کن پرسشی
چون نماند، اکنون مرا فی الجسم دم
چون کنم من خواب، دریا گشت چشم
تو به خنده گوئیم فی البحر نم
تا زهر دل برد غم خال رخت
بین همه جا غم، بمحوالخال غم
عمر خسرو در غم رویت گذشت
چند باشد دوریم، والصبر کم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده
ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد
در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت
ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم
این است مردن من، ای خیره کش، که هستی
ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن
سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم
گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی
گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۵
رفتیم ما و دل به یکی سو گذاشتیم
جان خراب نیز همان سو گذاشتیم
ماییم و راه دوری و تا باز کی رسد؟
جان و دلی که بر سر آن کو گذاشتیم
بگذاشتیم روی عزیزی که سالها
عمر عزیز خویش بر آن رو گذاشتیم
آن بخت کو که در خم بازو کشیم باز
آن گردنی که از غم بازو گذاشتیم
آن دل که او ز ما سر مویی جدا نبود
آویخته به حلقه آن مو گذاشتیم
دل بوی وصل داشت، کنون رنگ خون گرفت
این رنگ از آن ما شد و آن بو گذاشتیم
هر بار گفته ای که ز پهلوی من برو
رفتیم اینک از تو و پهلو گذاشتیم
خوبی که دل به صحبت یاران گرفته بود
بگسست سلک صحبت و آن خو گذاشتیم
زین پس وفا ز عمر نجوییم، خسروا
چون روی دوستان وفا جو گذاشتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
هر شب فتاده بر در تو خاک در خورم
یک شب مگر ز بام تو سنگی دگر خورم
جایی که تو کمان کشی، ای نخل فتنه بار
پیکان آب داده چو خرمای تر خوردم
روزی که بینمت ز پی دیدن دگر
شب تا به روز حسرت روز دگر خورم
گر تو خوشی که برگ مرادی نباشدم
از شاخ عمر خویش مبادا که برخورم
مستم کند ز شوق بسان شراب تلخ
خونابه غمت که چو شیر و شکر خورم
سیری هنوز نیست لب خون گرفته را
چندی که من همی ز فراقت جگر خورم
کمتر کرشمه کن که کشنده ست این شراب
بیچاره خسرو، ار قدری بیشتر خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
تلخاب حسرت است هر آبی که من خورم
خونابه دل است شرابی که من خورم
از خوردن جگر جگر من کباب شد
نبود سزای خورد کبابی که من خورم
هرگز نخوردم آب خوش خویش در جگر
تیغ است بی تو قطره آبی که من خورم
از خون خورم به یاد لبت قطره ای که نیست
طوفان آفت این می نابی که من خورم
سنگ است خسرو، ار نه کجا طاقت آورد؟
از شعله های دل تف و تابی که من خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۱
امشب من آن نیم که فغان را فرو برم
طوفان کنم ز دیده، جهان را فرو برم
شمعی به سینه و نتوانم برون دهم
جان سوخت، چند سوز نهان را فرو برم
بشناختم که لذت شمشیر و تیر چیست؟
هر دم ز بس که آه و فغان را فرو برم
خونابه می خورم ز دل آن دولت از کجا؟
کز لعل یار شربت جان را فرو برم
حسرت فرو برم، چو به سینه گره شود
آشام خون دل کنم، آن را فرو برم
نی سنگ ماند و نی دل سنگین در این خراب
تا طعنه های پیر و جوان را فرو برم
وه گر نمودی، ای اجل، آخر به پای زود
تا من ز خویش نام و نشان را فرو برم
روزی به روی ترشی از ابروی تو نرفت
تا کی ز دور آب دهان را فرو برم؟
من خسروم، شکر شکن، اما به ذکر دوست
خواهم ز ذوق کام و زبان را فرو برم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۵
نی پای آن که از سر کویت سفر کنم
نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم
ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خیال تو یک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک
گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم
عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک
روزی به روی تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزی گذشته بود برای سوار و من
هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بریده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۶
هر روز دیده بر ره یاد صبا نهم
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۷
با تو چه روز بود که من آشنا شدم؟
کز روزگار صبر و سلامت جدا شدم
هر دم به خون دیده خود غرقه می شوم
من خون گرفته با تو کجا آشنا شدم؟
از من قرار و صبر، ندانم کجا شدند؟
من خود ز خویش هیچ ندانم، کجا شدم؟
از بس که گم شدم به خیالات زلف تو
موری بدم که در دهن اژدها شدم
بارم نبود کوه غم، اما به بوی تو
در زیر بار منت باد صبا شدم
ای پندگوی، تا رخ او را ندیده ای
بگریز و جان ببر تو که من مبتلا شدم
او رخ نمی نمود، به زاری بدیدمش
من خود برای جان و دل خود بلا شدم
هر دم به داغ هجر چو عیشم عذاب بود
باری ز ننگ زیستن خود رها شدم
خسرو به بندگیت غلامی ست بی بها
خاصه کنون که بنده تو بی بها شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۱
رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۷
اگر ز من بروی، تاب دوری تو ندارم
اگر نماییم آن روی، نیز تاب ندارم
همی خورم ز تو صد خار غم، همین برم آرد
چو کار خویش به دنبال بخت تیره گذارم
مباد هیچ زوالت، چو زیر پا کنی آن خط
که خال خویش به خار رهت به گریه نگارم
دو لب به گریه بشویم، چو خاک پای تو بوسم
مگیر چشم، اگر آب دیده پاک ندارم
به زنده داشتن شب بمرد خسرو مسکین
زهی جفا که من این عمر در حساب نیارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۹
من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم
ز آستانت به حسن رضای خود بروم
منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد
گذر کنی به سر من ز جای خود بروم
به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم
رها نمی کندم تا به پای خود بروم
چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم
ز آه خود به فلک با دعای خود بروم
مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم
که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم
به دست بوس خیال تو گر شود ممکن
درون دیده صورت نمای خود بروم
در انتظار وصالت ز دست شد خسرو
دلت نشد که به سوی گدای خود بروم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۰
ببین که باز به دست تو اوفتاد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟
بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان
که خویشتن را چندان به باد داد دلم
به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش
چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم
تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم
بد است صورت خوبان نظر نباید کرد
که یاد دارد این پند از اوستاد دلم
دلت به ناخوشی روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم
از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم
نماند خسرو محروم، بخت اگر این است
زهی محال که یابد گهی مراد دلم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۱
شکست پشت من از بار غم، چه چاره کنم؟
ز غصه چند خورم خون خویش و دم نزنم
به تیغ هجر دل من هزار پاره شده ست
عجب نباشد، اگر خون برآید از دهنم
ز بس که سینه خراشم چو گل ز دست فراق
چو لاله غرقه خون است چاک پیرهنم
ز بعد مردنم ار سوز دل چنین باشد
بسوز از تب هجر تو در لحد کفنم
از آن دمی که دلم شد به صحبتت مایل
نماند میل به بالای سرو و نارونم
حدیث باغ چه گویم که با خیال رخت
نمی کشد دل غمگین به لاله و سمنم
بیا که بی تو به جانم ز محنت خسرو
به لطف خویش رهان از عذاب خویشتنم