عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
بهار ار چه بهشتی راسیتنست
دل رنجور او با ما به کینست
ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟
گلین اندام او را حال چونست
که در وقت گلش بستر گلینست؟
شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست
حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست
تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست
همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست
گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست
دل رنجور او با ما به کینست
ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟
گلین اندام او را حال چونست
که در وقت گلش بستر گلینست؟
شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست
حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست
تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست
همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست
گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
نیک درخط شده ام از قلمت
که مرا قصد بجان می دارد
عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد
همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد
با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد
یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد
شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد
بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد
گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد
در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد
هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد
مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد
که مرا قصد بجان می دارد
عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد
همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد
با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد
یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد
شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد
بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد
گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد
در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد
هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد
مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - وله ایضا فی الشّکایة
دل مرا چو سپهر از غمی بپردازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد
مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد
ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد
ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد
دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد
بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد
رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد
کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد
گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد
چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد
که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد
در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد
پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟
جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد
دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد
هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد
مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد
ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد
ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد
دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد
بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد
رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد
کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد
گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد
چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد
که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد
در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد
پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟
جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد
دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد
هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - وله ایضا
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۰ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۲ - وقال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۷ - ایضاًله
بس پراکنده و پریشانم
ره فراکار خود نمی دانیم
هیچ جرمی نکرده محبوسیم
بی اوامی اسیر زندانیم
همجو خفاش روزکور همه
دشمن آفتاب رخشانیم
چون ستاره بشب برون آئیم
برخود از تیغ مهر ارزانیم
در نهان خانه ها چو هیچ نماند
ما بجای قماشه پنهانیم
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزد نیم
همچو چنگ از گرفت می نالیم
مانده در پرده بی نوازانیم
هیچ فریادرس نمی بینم
هرچه فریاد بیش می خوانیم
گر شنیدی که در وجود کسی
زنده در گور خفت ما آنیم
ره فراکار خود نمی دانیم
هیچ جرمی نکرده محبوسیم
بی اوامی اسیر زندانیم
همجو خفاش روزکور همه
دشمن آفتاب رخشانیم
چون ستاره بشب برون آئیم
برخود از تیغ مهر ارزانیم
در نهان خانه ها چو هیچ نماند
ما بجای قماشه پنهانیم
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزد نیم
همچو چنگ از گرفت می نالیم
مانده در پرده بی نوازانیم
هیچ فریادرس نمی بینم
هرچه فریاد بیش می خوانیم
گر شنیدی که در وجود کسی
زنده در گور خفت ما آنیم
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۲
بلبل شوریده فغان می کند
شکوه ز آشوب جهان می کند
دامن گل گشته ز دستش رها
ناله و فریاد و امان می کند
***
باد خزان پیرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدید
سرو چو یعقوب از این غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
***
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می کند
***
شد «پرتیوا» پی غارتگری
ریخته دزدان عوض مشتری
نه گل به جا ماند و نه باغی
هر یک ز سو به سراغی
***
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره سری بین که چه ها می کند
شکوه ز آشوب جهان می کند
دامن گل گشته ز دستش رها
ناله و فریاد و امان می کند
***
باد خزان پیرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدید
سرو چو یعقوب از این غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
***
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می کند
***
شد «پرتیوا» پی غارتگری
ریخته دزدان عوض مشتری
نه گل به جا ماند و نه باغی
هر یک ز سو به سراغی
***
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره سری بین که چه ها می کند
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۰
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گر سر کیسه وفابندی
در دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنابندی
ماه نو شینی از کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکین
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم تو ست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
در دُرج سخن چرا بندی؟
روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
لاشه لنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دعا بر من آشنابندی
ماه نو شینی از کُلَه بنهی
سرو سیمینی ار قبا بندی
کمری لعل از اشک می سازم
کت میان نیست بر کجا بندی؟
نخورم آب بی غمت گرچه
در دلم آتش بلا بندی
سر جانم به سنگ غم مشکین
جهد کن تا شکسته را بندی
بر سر من قضای بد غم تو ست
تو چرا جرم بر قضا بندی؟
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹