عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
همیشه در فراقت با دل افگار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
گمراه شدم، ره سوی جانان ز که پرسم؟
وز هجر بمردم، خبر جان ز که پرسم؟
از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد
داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟
خواب اجلم در سر و من مست خیالت
تعبیر چنین خواب پریشان ز که پرسم؟
کشت آن لب سر سبز مرا، گو ز من او را
کای خضر، ره چشمه حیوان ز که پرسم؟
ای رایت حسن تو روان کشتن عشاق
در آدمیان فتوی قربان ز که پرسم؟
یک درد تو گردد دو، گرم زانکه نپرسی
این درد که را گویم و درمان ز که پرسم؟
برد از دل من نقش بتان سحر دو چشمت
سحری که تو از دل بروی آن ز که پرسم؟
خواهم که کشم پیش دو بادام تو خود را
سلطان دو به یک مرتبه، فرمان ز که پرسم؟
دادند نشان دل خسرو سوی چشمت
مست است چو آن نرگس فتان، ز که پرسم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
به رخ خاک درت رفتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
بتی هر روز بر دل میر سازم
به خوردن خون خود را تیر سازم
تنی پیرم گرفتار جوانان
بدین طفلی چه خود را پیر سازم؟
دل پاره نیارم دوخت هر چند
رگ جان رشته تدبیر سازم
چو کافوری نخواهد گشت روزم
ضرورت با شب چون قیر سازم
نه پای آنکه بگریزم ز تقدیر
همان بهتر که با تقدیر سازم
ندارم چون به حال صدق تا کی
ز زهد آیینه تزویر سازم
بس از بیهوده گفتن، خسرو، آن به
همه قوت تو مرغ انجیر سازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
مرا دل ده که من سنگی ندارم
به جز خون جگر رنگی ندارم
دل من برده ای نیکوش، می دار
وگر بد داریش جنگی ندارم
سر کویی گرم رسوا کند عشق
چو من عاشق شدم، ننگی ندارم
سرود درد خود با خویش گویم
که نالان تر ز خود چنگی ندارم
ز من تا صبر صد فرسنگ راه است
ولی من پای فرسنگی ندارم
دهندم پند و با من در نگیرد
که من عقلی و فرهنگی ندارم
منم خسرو که از غم کوه فرهاد
به سینه دارم و سنگی ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
بیا، جانا، که جانت را بمیرم
وگر میرم به جان منت پذیرم
خلاص من بجویید، ای رفیقان
که من در قید مهر او اسیرم
نظر گفتند داری با فقیران
من مسکین نه آخر هم فقیرم
نمی آید به گوشت ناله من
که گوش چرخ کر گشت از نفیرم
همی ترسم سرآید عمر خسرو
به درد هجر از حسرت بمیرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از دست غمت به ناله ماییم
در خون جگر چو لاله ماییم
خورشید تو در کلاله پنهانست
در سایه آن کلاله ماییم
با خاک یکی شده به کویت
چون مرده دیر ساله ماییم
یک سینه ز خون دل لبالب
از دست تو چون پیاله ماییم
از قطره اشک و از دم سرد
یک دامن پر ز ژاله ماییم
چون هیزم تر به روی آتش
در گریه و سوز و ناله ماییم
از محنت اگر نواله بخشند
بریانی آن نواله ماییم
می کن غم خود به ما حواله
چون در خور آن حواله ماییم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
من کشته روی یار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
مستم که امشب گوییا میهای پنهان خورده ام
من با خیال خویش می با نامسلمان خورده ام
نی نی که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم
بر من گواهی می دهد هر می که پنهان خورده ام
از تشنگی آن دو لب می آیدم خون در جگر
مردم که در خواب از لبش دوش آب حیوان خورده ام
این نیم کشت غمزه را بیرون میارید از لبش
تا جان هم آنجایم رود کز یار پیکان خورده ام
ای مست جان خوشدلی، بر جان من طعنه مزن
تو جام عشرت خورده ای، من جام هجران خورده ام
وقتی به خسرو گفته ای «کت من به دست خود کشم »
چندین همه غمهای تو از شادی آن خورده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم
هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی
گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »
گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
خواهم دل خون گشته را از دست تو در خون کشم
یعنی به دیده آرمش وز دیده در جیحون کشم
چشمم که زیر هر مژه دارد دو صد دریای خون
زان رو به نوک هر مژه صد گوهر مکنون کشم
چشم خوشت مستانه زد تیری به دل دی از نظر
بادا به جانم تا ابد، از دل اگر بیرون کشم
گفتی که چشم از لعل من بردار و بر رویم فگن
چشمم به خون پرورده است، در دامنش از خون کشم
خواهد که روی زرد را، خسرو، بسازد یار سرخ
گریان به یاد آن لبان جام می گلگون کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
باز آمد آن وقتی که من از گریه در خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
خرم آن روزی که من با دوست کاری داشتم
با وصال او به شادی روزگاری داشتم
داشتم، باری از این اندیشه کاید جان برون
بر زبان راندن نمی آرم که یاری داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتیدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاری داشتم
خوش نیاید کایم از خانه برون کاین خانه را
دوست می دارم که در وی دوستداری داشتم
نیست رنجی گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موی خوبان یادگاری داشتم
چند گویی «صبر کن تا روز شادی در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراری داشتم
عشق گوید، خسروا، وقتی دل خوش داشتی
این زمان چون نیست، چون گویم که «آری داشتم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
باز وقت آمد که من سر در پریشانی نهم
روی زیبا بینم و بر خاک پیشانی نهم
سوده گشت از سجده راه بتان پیشانیم
چند بر دل تهمت دین مسلمانی نهم
تو بجنب، ای بخت و دشواری شبهایم مپرس
من گرفتارم، کجا پهلو به آسانی نهم!
دل به زلف یار و از من صد پیام غم برو
چند داغ غم بر این مسکین زندانی نهم
او نهد تیر بلا را در کمان ناز و من
جان نهم در پیش و بر دل منت جانی نهم
ای صبا، گردی ز لعل مرکبش بر من رسان
تا دوایی بر جراحتهای پنهانی نهم
دیدگان بر تو نهم، ای سرو آزادت غلام
اینست کوته بینی، ار بر سرو بستانی نهم
بر من افشان جرعه ای زان جام خود تا از نشاط
رخت هستی را به بازار پریشانی نهم
چون پریشان گشت کار خسرو از عشقت، چه سود؟
گر کنون صد پی به سر دست پشیمانی نهم