عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۰۰
ای هیچ نخورده غم بغم خوردن من
ناگشته بپرسشی بپیرامن من
یکبار درین تن بکمارم درگیر
باشد که بسوزد دل تو بر تن من
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۰۹
چون خواب نیاییم بدین چشم درون
وز دل نشوی دمی چو اندیشه برون
زین چشم چه آید بجز از قطرۀ آب؟
زین دل چه گشاید بجز از چشمۀ خون؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۱
هر شب ز غم تو ای غمت روز افزون
از نالۀ من بناله آید گردون
گر بر لب جیحون گذرم نیست کنون
خود می گذرد بر لب چشمم جیحون
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۶
سبحان الله ز گردش چرخ برین
بی شرکت من غمی نیاید بزمین
ور روی زمین نشاط و شادی گیرد
ما را نبود بنیم جو بهره ازین
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۶
شد در سر کار این دل کار افزای
صبر و خرد و هر چه مرا بدبر جای
جانی بسر آمدست چون شمع مرا
وان تیز ز دست غم تو بر سر پای
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۱
این ودای زنده رود خون بایستی
سیلابش از این بسی فزون بایستی
وانگه ز برای حق گزاری غمت
آن جمله بچشم من درون بایتی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۲
ای دل بشبی که با غمش بنشستی
از ناله خروشی بجهان دربستی
خامش چو پیاله با دل پر خون باش
تا چند چو چنگ نالۀ سردستی؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۸
دردیدۀ روزگارنم بایستی
یا با غم من صبر بهم بایستی
یا مایۀ غم چو عمر کم بایستی
یا عمر باندازۀ غم بایستی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۰
پیوسته کنی تو از غم من شادی
چندانکه من از بندگیت آزادی
پس تو هم گله کنی و من آزادی
شاگرد که ای بتابد ین استادی؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۲
چون نیست شکر لبی که بخشد بوسی
یا ممدوحی که باشدم ناموسی
من نیز برای دفع هر افسوسی
اندر خور وقت می کنم سالوسی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۱
بگذشت بمن رشک بتان چگلی
پوشیده رخ از نقاب چشم از چگلی
گفتا که ز عشق من نمردی تو هنوز؟
ای سخت دل سست امید، ازچه گلی؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۲
چون حاصل کارماست بی فرجامی
تن در دادیم نیک در بدنامی
قصه چکنم؟ بسوختم زین خامی
نه کام دل و نه صبر بر ناکامی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۳
بیهوده نهاده ایم برخود نامی
بی باده گرفته ایم بر کف جامی
بریاد کسی همی گذاریم ایام
کز ما نکند یاد بهر ایامی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۴
بر خاک در تو دوش ای سلسله موی
با بی خوابی کرده بدم روی بروی
تا روز بدست هجر چون قرعۀ فال
می غلتیدم ز پهلو اندر پهلوی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۷
هر دم ز برم رخت نوردی بروی
در نامده زود بازگردی بروی
چون غنچه نقاب بسته آیی بر من
وانگه که نقاب باز کردی بروی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - و له فی المولی رکن الدّین مسعود و انفذها بخوارزم
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست
بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست
پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست
چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست
هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟
خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست
در سینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست
این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست
ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست
گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست
گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟
گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست
زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست
آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست
عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست
گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست
تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست
ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست
ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست
صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست
آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست
دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست
گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست
ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست
وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست
چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست
نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست
با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست
زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست
قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست
در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست
تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست
لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست
گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست
گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟
هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - وله ایضاً
زین پس نبیند این دل من روی خوشدلی
بر بسته کشت راه من از کوی خوشدلی
غمگین دلم که خوی گر درد و محنت است
تا غم بود کجا نگرد سوی خوشدلی؟
بی بر بماند کشت امیدم از آنکه نیست
آب حیات را مدد از جوی خوشدلی
چون مجمر ار چه سینۀ تنگم پر آتشست
زین سوخته جگر ندمد بوی خوشدلی
در عرصۀ وجود اگر چه بسر دوم
چوگان قامتم بنزد گوی خوشدلی
این طرفه بین که در دل تنگم هزار غم
گنجید و می نگنجد یک موی خوشدلی
بگرفت های های گرستن همه جهان
بنشست با دو بانگ و هیاهوی خوشدلی
چاووش ناله در همه آفاق بانگ زد
وای دلی که هست هواجوی خوشدلی
نه غم شکیبد از من و نه من ز غم کنون
کز سر برون شدست مرا خوی خوشدلی
از بس بلا و غصّه که بر یکدگر نشست
در دل نماند جای تکاپوی خوشدلی
سیمرغ خوشدلی پس قاف عدم گریخت
جز نقش نیست صورت نیکوی خوشدلی
الّا اگر چو خوشدلی اندر عدم شود
ورنه، نبیند این دل من روی خوشدلی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - ایضا له
سپهر شعبده باز از درون پردۀ غیب
لطیفه یی دگر آورد کاهلا صلوات
رسید دختر دیگر مرا و یکباره
ببرد رونق عیش و برفت آب حیات
اگر نتایج صلبم بود برین قانون
نه هیچ رنگ شفایابم و نه بوی نجات
اگر نباشد جز رابعه دوم دختر
چنان بهست که سوی عدم برد برکات
ازین سپس سخن خوش ز من نزاید از آنک
بنات فکر بدل شد مرا به فکر بنات
بنات را ز پی نعش آفرید خدای
ز بدو آنکه سپهر آمدست در حرکات
ز مکر مات بود دفن دختران همه وقت
اگر به حال حیاتست وگر به حال ممات
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا
ای که با الفاظ گوهر بار تو
سعی ضایع در جهان کان کندنست
کار طبع دلفروزت روز و شب
بیخ غم از طبع یاران کندنست
دشمن ار داری تو،بهرام فلک
از برای گور ایشان کندنست
صبر کردن در فراق خدمتت
چون به ناخن کوه و سندان کندنست
چارۀ هجر تو الّا وصل نیست
در دندان را چو درمان کندست
پیشۀ من بی تو دور از روی تو
پشت دست غم به دندان کندنست
در فراق زندگی گر می کنم
زندگانی نیست این جان کندنست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - و له ایپاً
زهی بلند جنایی که سایۀ جاهت
همیشه بر سر خورشید آسمان گردست
بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب
زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست
زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست
بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست
بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز
میان شادی و طبعم همان چنان گردست
ز بس که در دل من دردهای بسیارست
نمی توانم گفتن مرا فلان در دست
اگر چه بنده ز آثار بی عنایتیت
ز هرچه شغل و عمل بود این زمان فردست
ز خاک پای تو بیزارم ار کسی هرگز
چو بنده خدمت تو از میان جان کردست
دوسال شد که زحرمان همی زند نشخوار
زنعمتی که ازین پیش در جهان خوردست
زگلستان عزایت چو قسم من خوارست
مرا در آنچه که در دست دیگران ور دست؟
حکایت من و این کارنامه ها اکنون
همایون کلید در جامعه دان و آن مردست