عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای دل هوای نفس کند خانه ات خراب
ای خان و مان خراب حذر از افسانه اش
با آنکه پاک چشم بد و پاک زو حباب
آخر هوا باب رسانید خانه اش
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
ای برادر بشنو از من پند اگر فرزانه ای
گوشه گیر از خلق و کنج عزلتی کن اختیار
زآن که با هرکس نشینی خواه نیک و خواه بد
یاز عشقش خسته گردی یا ز لطفش شرمسار
ور زتنهایی به تنگ آیی و گویی مشکل است
زآن که تنهایی بود زیبنده پروردگار
با کتابی همنشین شو تا مصاحب باشدت
گاه افلاطون و گاهی شیخ و گاهی کوشیار
ورازینت بهره نبود ار بدست آور کسی
این چنین یاری که گفتم خاصه در این روزگار
هم نشینت هرکه شد با همنشین خویشتن
آشنایی را بسان آب کن نی مثل نار
آب بر سرمی نشاند همنشین خویش را
گرچه باشد هم نشینش فی المثل خاشاک و خار
نار هرکس برخلاف آب برمی آورد
دردمی از روزگار همنشین خود دمار
می توان گفتن کزین معنی خداوند جهان
کرد جنت جای آب و کرد دوزخ جای نار
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خداوند کریمان باز خواهد
عطای خود ز مخلص زاده ی خویش
نه او مهر و نه ماهم من ندانم
چرا می گیرد از من داده خویش
بلی او مهرو من ماهم، عجیب نیست
اگر میگیرد از من داده خویش
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
عالم به غیب اگر نیست چون هر که را قرین شد
نشنیده زونویسد هرچش گذشت در دل
آب سیه برآرد و از قعر بحر تیره
در ثمین نماید چون آورد به ساحل
از ضعف میبرندش بر دوش و این عجب تر
گز یک قدم تواند رفتن ز چین به بابل
گر جمله جهان را چومیر جمله عالم
بخشد نمی کند سر بالا ز شرم سایل
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
خداوند آگهی کایم به خدمت
از آن آیم که آن دیدار بینم
نه زان آیم که هم چون حلقه ی در
نشینم بر در و دیوار بینم
درین مجلس که صاحب مجلش را
ز نخل عمر برخوردار بینم
اگرچه کمتر از من کم توان یافت
کم از خود بینم و بسیار بینم
مرا بر دل همین یارست ورنه
نیایم بیش چون کم بار بینم
بدا داری که در جنب عزیزیش
عزیزان جهان را خوار بینم
که گر آسان نیایم باز پیشت
ازین پس زندگی دشوار بینم
تو خورشیدی ولی مه نیستم من
چرا در هرمهت، یکبار بینم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای که چرخت ندیده است نظیر
در سر چارسوی چار ارکان
تا تودکان تازه بگشادی
عالم پیر تازه گشت و جوان
من اگر لب به وصف نگشادم
نکته ای هست گوش دار بدان
در تماشای این دکان که کند
چشم را خیره عقل را حیران
خرد پیر بر نمی دارد
سر انگشت حیرت از دندان
گفته ام در بدیهه تاریخش
بر تو بادا مبارک این دکان
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
گرز آن که دوش از سر غفلت به دقت خواب
سویت کشیده ام نه بوجه صواب پای
آورده ام حدیث غریبی که اعتراض
زین عذر تازه آورد اندر رکاب پای
تو قبله جهانی و رسم است این که خلق
بر قبله میکشند به هنگام خواب پای
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
ای که هرگز نشود مست کسی
اگرش باده تو در جام کنی
تو بخیلی و منت گویم ابر
نه ازان روی که انعام کنی
بلکه زان روی که هرجا گذری
روز روشن را چون شام کنی
به مثل گر شودت گریه هوس
اشک را جای دگر وام کنی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
شکل ماه نو بدیدم در میان کهکشان
گفتم این تیری بود یارب گذاران از هدف
یا جمال یوسف مصر ملاحت را چو دید
با ترنج مه زلیخای فلک ببرید کف
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
مال دنیا سایه است و اهل دنیا آفتاب
گر نمی دانی بگویم کز چه معنی ای عزیز
زآن که در وی پشت اگر کردی نهد سر درپیت
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
شعله ی شوق تو از پا ننشیند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به دریای دگر
هر زمان از طرفی جلوه کند زان هردم
همچو دیوانه فهم روی به صحرای دگر
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
داده ام ایمان به کفر زلف آن ترسا چه
وه کزین سودا چه منت ها دگر بر دین نهم
بر ندارم سوز پشت پای او تا زنده ام
گوش بی چون زلف با او سربیک بالین نهم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است
محنت روی زمین در محنت آباد من است
دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند
کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود
ماندنم در دام کی از زخم صیاد من است
تیره روزم گرچه دارد گوش بر فریاد من
زآنکه میدانم نمیداند که فریاد من است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۵
نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من
نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من
چرخ چون خواهد به زنجیر غمم سازد اسیر
حلقه زنجیر سازد اول از بالای من
بهر آسایش شبی نگذاشت پهلو بر زمین
آسمان از بس که سرگرم است در ایذای من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۷
تا به کی پنهان زما ای آب حیوان زیستن
گرچه رسم آب حیوان است پنهان زیستن
اتحادی هست با معشوق عاشق را به بین
از زلیخا عشق و از یوسف بزندان زیستن
بی تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد
در گلستان بودن و سر در گریبان زیستن
سوزم از غیرت که با جان ها غمت آمیخته
ورنه مردم از چه نتوانند بی جان زیستن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۱
خوشا دلی که اثیرش کند تمنایی
خوشا سری که توان کرد صرف سودایی
نبرد باد زکوی توام که خاکم کرد
به جستجوی تو هر ذره زو به صحرایی
ز چاک سینه درون دلش توانم دید
ادب نمیدهدم رخصت تماشایی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید
برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید
شد سینه گلستان زتو تا چاک نمودم
شاید که ازین رخنه نسیمی به من آید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
دوش چشم ساغر سرشار و خونم باده بود
آن چه دل می خواست از اسباب عیش آماده بود
هیچ کس زان طره پیچیده سر بیرون نکرد
با وجود آن که مضمون پیش پا افتاده بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۷
ای دل من و آزادی ازین زمزمه بس کن
اندیشه یی از طعنه ی مرغان قفس کن
ای جان منم و نیم نفس بی هده مخروش
محتاج به آهم، نکنی ضبط نفس کن