عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
دل که نز عشق پاره پاره بود
دل نگویم که سنگ خاره بود
پیرمردی که از جفای جوان
خون نخورده ست شیرخواره بود
ای که مه با کمال خوبی خویش
پیش روی تو پیشکاره بود
هر که یکبار دید روی ترا
تا زند در غم دوباره بود
گر ز کافر بود هزار سوار
چشم تو میر آن هزاره بود
چون لبت را به گاز پاره کنم
لب نباشد نبات پاره بود
نیست یک چاره وصل را، وانگاه
می زیم من هزار چاره بود
خاک پای تو می کشم در چشم
مگر این اشک را کناره بود
هر شبی خسرو است و بیداری
مونسش گر بود، ستاره بود
دل نگویم که سنگ خاره بود
پیرمردی که از جفای جوان
خون نخورده ست شیرخواره بود
ای که مه با کمال خوبی خویش
پیش روی تو پیشکاره بود
هر که یکبار دید روی ترا
تا زند در غم دوباره بود
گر ز کافر بود هزار سوار
چشم تو میر آن هزاره بود
چون لبت را به گاز پاره کنم
لب نباشد نبات پاره بود
نیست یک چاره وصل را، وانگاه
می زیم من هزار چاره بود
خاک پای تو می کشم در چشم
مگر این اشک را کناره بود
هر شبی خسرو است و بیداری
مونسش گر بود، ستاره بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
یار ما را از آن خویش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد
دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد
می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد
از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد
صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد
تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
بهر بیداد او به کیش نشد
دوش در پاش دیده می سودم
پاش آزرد و دیده ریش نشد
می دهم جان به عشق و می دانم
که کسی را از آن خویش نشد
از تو محروم می روم، چه کنم؟
عمر روزی و عهد بیش نشد
صنما، غمزه تو قصابی ست
که پشیمان ز خون میش نشد
تا به روی تو چشم کردم باز
هم به رویت که بیش بیش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پیش نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
شحنه غم دواسپه می آید
صبر نزدیک من نمی پاید
روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید
رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟
لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید
زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید
بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
صبر نزدیک من نمی پاید
روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید
رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟
لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید
زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید
بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
دهنت را نفس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
دلم گرد آن زلف گردد همه شب
چو دزدی که اندر شب تار گردد
شب و روز گردد در آن کوی جانم
چو بادی که بر بام و دیوار گردد
بلایی جز این نیست بر جان مسکین
که آن شوخ در سینه بسیار گردد
مرا کشت و بیداری بخت ما را
هوس هم نیاید که بیدار گردد
طبیبم همان به که سویم نیاید
که ترسم ز درد من افگار گردد
چو بیزار شد یار، جان کیست، باری
رها کن که او نیز بیزار گردد
گرفتار از طعن بدگوی، یارب
به روز بد من گرفتار گردد
چگونه کند وصف آن روی خسرو
که در دیدنش عقل بیکار گردد
مرا خواب در دیده دشوار گردد
دلم گرد آن زلف گردد همه شب
چو دزدی که اندر شب تار گردد
شب و روز گردد در آن کوی جانم
چو بادی که بر بام و دیوار گردد
بلایی جز این نیست بر جان مسکین
که آن شوخ در سینه بسیار گردد
مرا کشت و بیداری بخت ما را
هوس هم نیاید که بیدار گردد
طبیبم همان به که سویم نیاید
که ترسم ز درد من افگار گردد
چو بیزار شد یار، جان کیست، باری
رها کن که او نیز بیزار گردد
گرفتار از طعن بدگوی، یارب
به روز بد من گرفتار گردد
چگونه کند وصف آن روی خسرو
که در دیدنش عقل بیکار گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
خوش آن شب که چشمم بر آن نای بود
مژه هر زمان اشک پالای بود
بیا، ای جهان، بر سر من بگرد
که این سر شبی زیر آن پای بود
تنم بر در دوست پامال گشت
چه تدبیر چون خاک آن جای بود؟
شب دوش هم بد نبود از خیال
اگر چه دراز و غم افزای بود
زمی های دوشینه مستم هنوز
میی کز دو چشم جگرزای بود
بگویم چه خوش داشت وقت مرا
سرودی که از ناله و وای بود
بکش زارم،ای عشق، کان دل نماند
که صبر مرا کارفرمای بود
بیفتاد چندین دل خلق دی
که شانه تراگیسوافزای بود
یکی کار زان لب دریغم مدار
که تا بود خسرو شکرخای بود
مژه هر زمان اشک پالای بود
بیا، ای جهان، بر سر من بگرد
که این سر شبی زیر آن پای بود
تنم بر در دوست پامال گشت
چه تدبیر چون خاک آن جای بود؟
شب دوش هم بد نبود از خیال
اگر چه دراز و غم افزای بود
زمی های دوشینه مستم هنوز
میی کز دو چشم جگرزای بود
بگویم چه خوش داشت وقت مرا
سرودی که از ناله و وای بود
بکش زارم،ای عشق، کان دل نماند
که صبر مرا کارفرمای بود
بیفتاد چندین دل خلق دی
که شانه تراگیسوافزای بود
یکی کار زان لب دریغم مدار
که تا بود خسرو شکرخای بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
تو گر خویشتن را بخواهی نمود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستین بر زدی
ندانم کرا دست خواهی نمود
به بازی مزن غمزه بر جان من
که کس تیغ بر دوستان نازمود
ز هجرم چه پرسی که یارب مباد
ز صبرم چه گویم که هرگز نبود
وزین آشناییم دستی مگیر
که سیلاب چشمم ز جا در ربود
ز غم ناتوانم، شفایی ببخش
ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
تو با آنکه گفت کسی نشنوی
ولی گفت خسرو بیاید شنود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستین بر زدی
ندانم کرا دست خواهی نمود
به بازی مزن غمزه بر جان من
که کس تیغ بر دوستان نازمود
ز هجرم چه پرسی که یارب مباد
ز صبرم چه گویم که هرگز نبود
وزین آشناییم دستی مگیر
که سیلاب چشمم ز جا در ربود
ز غم ناتوانم، شفایی ببخش
ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
تو با آنکه گفت کسی نشنوی
ولی گفت خسرو بیاید شنود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
تنها غم خود گفتن با یار چه خوب آید؟
از گاز بر آن لبها آزار چه خوب آید؟
جانان چو دهد فرمان در کشتن مشتاقان
پیش نظرش رفتن بر دار چه خوب آید؟
می سوزم و می گردم گرد سر شمع خود
رقاصی پروانه بر نار، چه خوب آید؟
هم بار جفا بردم، هم جام جفا خوردم
اینکار که من کردم، از یار چه خوب آید؟
آن روز که جان بدهم در حسرت پابوسش
بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آید؟
روزی که پس از عمری شب روز کند با من
شب تا به سحر پیشش گفتار چه خوب آید؟
من خود بکشم خود را از دست غمش، لیکن
یارب که هم از دستش این کار چه خوب آید؟
چون پیش بتان زاهد تسبیح گسل گردد
از رشته تسبیحش زنار چه خوب آید؟
چون دوست کند بر جان دعوی خداوندی
در بندگی از خسرو اقرار چه خوب آید؟
از گاز بر آن لبها آزار چه خوب آید؟
جانان چو دهد فرمان در کشتن مشتاقان
پیش نظرش رفتن بر دار چه خوب آید؟
می سوزم و می گردم گرد سر شمع خود
رقاصی پروانه بر نار، چه خوب آید؟
هم بار جفا بردم، هم جام جفا خوردم
اینکار که من کردم، از یار چه خوب آید؟
آن روز که جان بدهم در حسرت پابوسش
بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آید؟
روزی که پس از عمری شب روز کند با من
شب تا به سحر پیشش گفتار چه خوب آید؟
من خود بکشم خود را از دست غمش، لیکن
یارب که هم از دستش این کار چه خوب آید؟
چون پیش بتان زاهد تسبیح گسل گردد
از رشته تسبیحش زنار چه خوب آید؟
چون دوست کند بر جان دعوی خداوندی
در بندگی از خسرو اقرار چه خوب آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ترکی که جست و جوی دل من جز او نبود
او را دلی نبود که در جست و جو نبود
دامن کشید از من خاکی بسان گل
گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود
شمشیر مهر زد به من بی دل و برید
شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود
بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب
ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود
در حیرتم که یارب، از او بود این کرم
با خود به جای او دگری بود، او نبود
با او نبود آنک چنانها همی نمود
با آنک می نمود چنانها جز او نبود
خسرو بساز با شب تنهائی فراق
گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود
او را دلی نبود که در جست و جو نبود
دامن کشید از من خاکی بسان گل
گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود
شمشیر مهر زد به من بی دل و برید
شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود
بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب
ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود
در حیرتم که یارب، از او بود این کرم
با خود به جای او دگری بود، او نبود
با او نبود آنک چنانها همی نمود
با آنک می نمود چنانها جز او نبود
خسرو بساز با شب تنهائی فراق
گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد
عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد
بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد
چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد
گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد
با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد
تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد
فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد
عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد
بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد
چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد
گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد
با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد
تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد
فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
کدام دل که تو غمزده زدی فگار نشد؟
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
ز من به خاطر آن نازنین که یاد دهد؟
ز جور او به که نالم، مرا که داد دهد؟
جوان و مست و فراموش کار و نادان است
زمان زمان ز من بیدلش که یاد دهد؟
مراد جویم و گوید خدا دهد، آری
خدا مگر من بیچاره را مراد دهد
دلم به ششدر غم ماند و کعبتین دو چشم
سفید گشت که این مهره را گشاد دهد
شکیب کو که سرشک سبک رکاب مرا
عنان بگیرد و یک ساعت ایستاد دهد
بدین صفت که دم سرد می زند خسرو
عجب نباشد، اگر خویش را به باد دهد
ز جور او به که نالم، مرا که داد دهد؟
جوان و مست و فراموش کار و نادان است
زمان زمان ز من بیدلش که یاد دهد؟
مراد جویم و گوید خدا دهد، آری
خدا مگر من بیچاره را مراد دهد
دلم به ششدر غم ماند و کعبتین دو چشم
سفید گشت که این مهره را گشاد دهد
شکیب کو که سرشک سبک رکاب مرا
عنان بگیرد و یک ساعت ایستاد دهد
بدین صفت که دم سرد می زند خسرو
عجب نباشد، اگر خویش را به باد دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
هوایی در سرم افتاده، جانم خاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
مهری که بود با منت، آن گوییا نبود
آن پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که برده ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه رویی آن نفس
گوییا نشستم دل و جان گوییا نبود
یادی مکن به مردمی از بنده، پیش ازان
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
دی ناگهانش دیدم و رفتم که بنگرم
در پیش دیده نگران گوییا نبود
صد قصه داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید زبان گوییا نبود
آن پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که برده ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه رویی آن نفس
گوییا نشستم دل و جان گوییا نبود
یادی مکن به مردمی از بنده، پیش ازان
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
دی ناگهانش دیدم و رفتم که بنگرم
در پیش دیده نگران گوییا نبود
صد قصه داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در سینه دارم کوه غم، داند اگر یار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بر جان من شکسته دل باز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز