عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۷
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۵
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۷
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده ایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم
با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده ایم
نو کیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم
روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده ایم
دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم
گل دام نکهت عبثی می کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم
از جور روزگار نداریم شکوه ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم
صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۰
مادام را ز دانه صیاد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۷
چون صبح خنده با جگر چاک می زنیم
در موج خیز خون نفس پاک می زنیم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پیرهنی چاک می زنیم
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
در دام، فال حلقه فتراک می زنیم
در سردسیر خاک که یک روی گرم نیست
جوشی به زور شعله ادراک می زنیم
چون کاروان ریگ به منزل نمی رسیم
چندان که قطره بر ورق خاک می زنیم
ناخن حریف آبله دل نمی شود
بر قلب شیشه خانه افلاک می زنیم
صائب کدام غبن به این می رسد که ما
داریم می به ساغر و تریاک می زنیم
در موج خیز خون نفس پاک می زنیم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پیرهنی چاک می زنیم
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
در دام، فال حلقه فتراک می زنیم
در سردسیر خاک که یک روی گرم نیست
جوشی به زور شعله ادراک می زنیم
چون کاروان ریگ به منزل نمی رسیم
چندان که قطره بر ورق خاک می زنیم
ناخن حریف آبله دل نمی شود
بر قلب شیشه خانه افلاک می زنیم
صائب کدام غبن به این می رسد که ما
داریم می به ساغر و تریاک می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۴
بی آبرو حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است
ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم
از مفلسی کفایت ما چون ده خراب
این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم
عریان تنی است جامه احرام شوق ما
دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم
باشد سبکتر از همه ایام درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم
بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم
جزو تن گداخته ما نمی شود
از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه در ایان نمی دهیم
در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم
جام تهی به باده پرستان نمی دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم
ما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است
ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم
از مفلسی کفایت ما چون ده خراب
این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم
عریان تنی است جامه احرام شوق ما
دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم
باشد سبکتر از همه ایام درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم
بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم
جزو تن گداخته ما نمی شود
از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه در ایان نمی دهیم
در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم
جام تهی به باده پرستان نمی دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم
ما کنج دل به روضه رضوان نمی دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۷
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
کردیم ز گل صلح به نظاره خشکی
چون آب تهیدست ز گلزار گذشتیم
سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن
ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم
کوتاه نمودیم ز دل دست علایق
چون برق بر این وادی خونخوار گذشتیم
بستیم به سر رشته وحدت کمر خویش
از کشمکش سبحه و زنارگذشتیم
قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم
زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم
سنگ ره ما سختی این راه نگردید
چون سیل سبکسیر ز کهسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایه ابراز سر گلزار گذشتیم
از خرقه تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پرده پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
کردیم ز گل صلح به نظاره خشکی
چون آب تهیدست ز گلزار گذشتیم
سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن
ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم
کوتاه نمودیم ز دل دست علایق
چون برق بر این وادی خونخوار گذشتیم
بستیم به سر رشته وحدت کمر خویش
از کشمکش سبحه و زنارگذشتیم
قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم
زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم
سنگ ره ما سختی این راه نگردید
چون سیل سبکسیر ز کهسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایه ابراز سر گلزار گذشتیم
از خرقه تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پرده پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۰
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم
در حلقه تقلید گرفتار نگشتیم
از کعبه و بتخانه گذشتیم به تعجیل
قانع به نگاه در و دیوار نگشتیم
چون برق گذشتیم ازین پرده نیلی
از آینه مشغول به زنگار نگشتیم
خود را به سراپرده خورشید رساندیم
چون شبنم گل بار به گلزار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشیتیم
بر بی بصران گوهر خود عرض ندادیم
آیینه هر صورت دیوار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم بار نگشتیم
بیهوده مزن بر رخ ما آب نصیحت
ما صبح قیامت شد و بیدار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
دلچسبی ما عذر گران خیزی ما خواست
چون گرد یتیمی به گهر بار نگشتیم
هر چند ز حیرت مژه بر هم ننهادیم
چون آینه ما سیر ز دیدار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمنده بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت
در ظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
در حلقه تقلید گرفتار نگشتیم
از کعبه و بتخانه گذشتیم به تعجیل
قانع به نگاه در و دیوار نگشتیم
چون برق گذشتیم ازین پرده نیلی
از آینه مشغول به زنگار نگشتیم
خود را به سراپرده خورشید رساندیم
چون شبنم گل بار به گلزار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشیتیم
بر بی بصران گوهر خود عرض ندادیم
آیینه هر صورت دیوار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم بار نگشتیم
بیهوده مزن بر رخ ما آب نصیحت
ما صبح قیامت شد و بیدار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
دلچسبی ما عذر گران خیزی ما خواست
چون گرد یتیمی به گهر بار نگشتیم
هر چند ز حیرت مژه بر هم ننهادیم
چون آینه ما سیر ز دیدار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمنده بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت
در ظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۵
بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۸
با آن که من ندارم کاری به کار مردم
دایم کشم کدورت از رهگذار مردم
دنبال خلق گردد خود را کسی که گم کرد
خود را بیاب و بگذر از انتظار مردم
امیدواری خلق عنوان نا امیدی است
زنهار تا نباشی امیدوار مردم
از منت آب حیوان تیغ برهنه گردد
لب تر مساز زنهار از جویبار مردم
بنیاد اعتبارات پا در رکاب باشد
مگذار دل ز خامی بر فخر وعار مردم
در زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلت
هر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردم
در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است
ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم
از سیر لاله و گل خاطر نمی گشاید
از مردم است صائب باغ و بهار مردم
دایم کشم کدورت از رهگذار مردم
دنبال خلق گردد خود را کسی که گم کرد
خود را بیاب و بگذر از انتظار مردم
امیدواری خلق عنوان نا امیدی است
زنهار تا نباشی امیدوار مردم
از منت آب حیوان تیغ برهنه گردد
لب تر مساز زنهار از جویبار مردم
بنیاد اعتبارات پا در رکاب باشد
مگذار دل ز خامی بر فخر وعار مردم
در زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلت
هر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردم
در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است
ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم
از سیر لاله و گل خاطر نمی گشاید
از مردم است صائب باغ و بهار مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۱
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۴
هر کسی کرده است چیزی خوش ز نعمای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۱
بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۸
آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۵
نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه زنجیر بر پا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه زنجیر بر پا داشتن