عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ (که به غیر از تو در جهان کس نیست - جز تو موجود جاودان کس نیست)
ای زده خیمهٔ حدوث و قدم
در سراپردهٔ وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبودهام یک روز
وز تو خالی نبودهام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیدهاند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطرهای شبنم
بیوجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلی است در همه کسوت
آشکار است در همه عالم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو دادهاند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر به دیوانگی بر آوردم
تا نهادم به کوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو میکشم در چشم
درس عشق تو میکنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر این است پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل چون کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشنتر
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت به دست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت به فرق میگردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم به هیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا به دام غمت گرفتارم
چون به جز تو کسی نمیبینم
غیر ازین بر زبان نمیآرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش
به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست میبینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد به روی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو میکند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکستهٔ من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت به جز تو نیست کسی
گر چه پوشیدهای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، بادهٔ الست بیار
تا به می بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را به نیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: به تحقیق بشنو ای گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
لیس فیالدار غیرکم دیار
بر زبان فصیح میشنوم
از همه کاینات این اسرار
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بیقدح می ناب
هر که را هست دیدهٔ بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر این است پیش اهل صواب
چون به جز خود کسی نمیبیند
زان جهت میکند به خویش خطاب
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
به خیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
به زبان شرح عشق نتوان گفت
که نمیگردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
در سراپردهٔ وجود و عدم
جز تو کس واقف وجود تو نیست
هم تویی راز خویش را محرم
از تو غایب نبودهام یک روز
وز تو خالی نبودهام یک دم
آن گروهی که از تو باخبرند
بر دو عالم کشیدهاند رقم
پیش دریای کبریای تو هست
دو جهان کم ز قطرهای شبنم
بیوجودت جهان وجود نداشت
از جمال تو شد جهان خرم
چون تجلی است در همه کسوت
آشکار است در همه عالم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا از تو دادهاند خبر
از خودم نیست آگهی دیگر
سر به دیوانگی بر آوردم
تا نهادم به کوی عشق تو سر
تا ز خاک در تو دور شدم
غرقه گشتم میان خون جگر
خاک پای تو میکشم در چشم
درس عشق تو میکنم از بر
جز تو کس نیست در سرای وجود
نظر این است پیش اهل نظر
گاه واحد، گهی کثیر شوی
این سخن عقل چون کند باور؟
پیش ارباب صورت و معنی
هست از آفتاب روشنتر
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
گر شبی دامنت به دست آرم
تا قیامت ز دست نگذارم
گرد کویت به فرق میگردم
بیش ازین نیست در جهان کارم
گر مرا از سگان خود شمری
هر دو عالم به هیچ نشمارم
چون خیالی شدم ز تنهایی
تا خیال تو در نظر دارم
کار من جز نشاط و شادی نیست
تا به دام غمت گرفتارم
چون به جز تو کسی نمیبینم
غیر ازین بر زبان نمیآرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
همه عالم چو عکس صورت اوست
بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش
به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق
عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود
آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟
هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست میبینم
میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست
لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
تا مرا دیده شد به روی تو باز
دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هوای تو میکند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین
سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری
گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکستهٔ من
سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت به جز تو نیست کسی
گر چه پوشیدهای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم
بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ساقیا، بادهٔ الست بیار
تا به می بشکنیم رنج خمار
آن چنان مستم از می عشقت
که ز مستی نمی شوم هشیار
بی کمال وجود تو نبود
دو جهان را به نیم جو مقدار
هاتف غیب گفت در گوشم
که: به تحقیق بشنو ای گفتار
اصل و فرع جهان وجود شماست
لیس فیالدار غیرکم دیار
بر زبان فصیح میشنوم
از همه کاینات این اسرار
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
هر دو در روی خویش فتنه شدند
هر دو با هم شدند مست و خراب
در خرابات عاشقی با هم
هر دو خوردند بیقدح می ناب
هر که را هست دیدهٔ بیدار
نرود چشم بخت او در خواب
جزو را هست سوی کل رغیب
قطره را هست سوی یم ابواب
دیدن غیر تو خطا باشد
نظر این است پیش اهل صواب
چون به جز خود کسی نمیبیند
زان جهت میکند به خویش خطاب
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
ای ز عکس رخت جهان روشن
به خیال تو چشم جان روشن
گشته از رویت آفتاب خجل
شده از نورت آسمان روشن
هست از پرتو جمال رخت
از مکان تا بلامکان روشن
به زبان شرح عشق نتوان گفت
که نمیگردد از بیان روشن
گرچه خود غیر را وجودی نیست
بر عراقی شد این زمان روشن
که به غیر از تو در جهان کس نیست
جز تو موجود جاودان کس نیست
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)
طاب روحالنسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فیالدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگندهای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتینمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب میجوییم
در وصالیم و بیخبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر میرویم، ذره مثال
گنج در آستین و میگردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بیرخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
میکند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین میشود گمان روشن
مینماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق مینوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پردهای دگر ساز
هر زمان زخمهای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطهای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق میگوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
مینماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
مینماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟
سایهای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
میکند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخسارهای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
میتوان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
میتوانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمیافتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمیبینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بیدلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوهگاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوسها شمرد
با رخ خویش عشقها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمهای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فیالدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگندهای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتینمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتینمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب میجوییم
در وصالیم و بیخبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر میرویم، ذره مثال
گنج در آستین و میگردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بیرخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
میکند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین میشود گمان روشن
مینماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق مینوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پردهای دگر ساز
هر زمان زخمهای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطهای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق میگوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
مینماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
مینماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟
سایهای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
میکند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخسارهای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
میتوان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
میتوانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمیافتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمیبینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بیدلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوهگاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوسها شمرد
با رخ خویش عشقها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمهای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ (میبین رخ جان فزای ساقی - در جام جهان نمای باقی)
در جام جهاننمای اول
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقشها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقشها مخیل
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزهٔ نیم مست ساقی
گر بتوانی به وجه اکمل
بستان قدحی و بیخبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقی
می آن نظری به چشم اجمل
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق است که هم می است و هم جام
عشق است می حریف آشام
این جام جهاننمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزهٔ نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجدههزار عالمش نام؟
آغاز جهان بین چه چیز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود به کام و ناکام
آن را که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولی به ایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب میکند وام
ای بیخبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
مینوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزهٔ او وجود مدرج
در نقطهٔ او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیدهٔ هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه به تو مضاف است
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آن در
بگشای دو چشم شاد و خرم
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاک است سرای ما ز اغیار
یعنی که به جز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو به غیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش به یکبار
دیدند عیان که اوست موجود
ویشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی به اطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت نگار
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز
این است طریق اهل انوار
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبهها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
میجست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فیالجمله، به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش
آن دم که لبم لبانش میسود
بودم یکی، دو مینمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شرابخانه کن زود
میباش خراب در خرابات
ور بتوانی به چشم مقصود
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
میبین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پردهٔ مصور
اشیا همه نقشهای پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیدهٔ جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز
وز دیدهٔ خود گشای پرده
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم
کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضهٔ او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطهٔ خال
خالی است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال میگرد
خاک در او به دیده میمال
تا کشف شود تو را حقیقت
از آینهٔ عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل
این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که میتوان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقشها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقشها مخیل
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزهٔ نیم مست ساقی
گر بتوانی به وجه اکمل
بستان قدحی و بیخبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقی
می آن نظری به چشم اجمل
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق است که هم می است و هم جام
عشق است می حریف آشام
این جام جهاننمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزهٔ نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجدههزار عالمش نام؟
آغاز جهان بین چه چیز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود به کام و ناکام
آن را که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولی به ایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب میکند وام
ای بیخبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
مینوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزهٔ او وجود مدرج
در نقطهٔ او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیدهٔ هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه به تو مضاف است
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آن در
بگشای دو چشم شاد و خرم
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاک است سرای ما ز اغیار
یعنی که به جز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو به غیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش به یکبار
دیدند عیان که اوست موجود
ویشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی به اطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت نگار
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز
این است طریق اهل انوار
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبهها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
میجست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فیالجمله، به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش
آن دم که لبم لبانش میسود
بودم یکی، دو مینمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شرابخانه کن زود
میباش خراب در خرابات
ور بتوانی به چشم مقصود
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
میبین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پردهٔ مصور
اشیا همه نقشهای پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیدهٔ جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز
وز دیدهٔ خود گشای پرده
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم
کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضهٔ او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطهٔ خال
خالی است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال میگرد
خاک در او به دیده میمال
تا کشف شود تو را حقیقت
از آینهٔ عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل
این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که میتوان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق ار به تو رخ عیان نماید
در آینهٔ جهان نماید
این آینه چهرهٔ حقیقت
هر دم به تو رایگان نماید
یک دایره فرض کن جهان را
هر نقطه ازو میان نماید
این دایره بیش نقطهای نیست
لیکن به نظر چنان نماید
رو نقطهٔ آتشی بگردان
تا دایرهای روان نماید
این نقطه ز سرعت تحرک
صد دایره هر زمان نماید
این نقطه به تو شهادت و غیب
هم ظاهر و هم نهان نماید
آن نقطه به تو کمال مطلق
در صورت این و آن نماید
آن سرعت دور نقطه دایم
ساکن به یکی مکان نماید
هر لمحه به تو کمال هستی
در کسوت ناقصان نماید
آن نقطه بیان کنم چه چیز است
هر چند تو را گمان نماید
آن نقطه بدان که ظل نور است
کان نور ورای جان نماید
آن نور دل پیمبر ماست
اکنون به تو حق عیان نماید
آن بحر محیط بیکرانه
و آن نور بسیط جاودانه
آن بحر، که موج اوست دریا
و آن نور، که ظل اوست اشیا
نوری که جمال جمله هستی
از تاب جمال اوست پیدا
اول ز پی نظارهٔ او
شد عین همه جهان مهیا
و آخر هم آفتاب رویش
شد صورت جسم و جان هویدا
او روی حق است و عین حق نیز
بل عین حقیقت است و اعلا
دریاب، که اوست اسم اعظم
زو گشت عیان صفات و اسما
آن ذات که حق بود صفاتش
او را بنگر، چه باشد اسما؟
اسمی که بود صفات او حق
بنگر که چه باشدش مسما
و آن نور که حق بدو توان دید
باشد همه والضحی و طاها
فیالجمله کمال صورت اوست
آیینهٔ ذات حق تعالی
در آینه مصطفی چه بیند؟
جز حسن و جمال ذات والا
کو عاشق روی حق؟ بیا گو
بنگر رخ خوب مصطفی را
در صورت او حق ار ندیدی
اینجا به یقین ببینی آنجا
در صورت شرح او عراقی
چون دید حقیقت آشکارا
امید که از شفاعت او
حاصل شودش کلام اعلی
تا هر نفسی به دیدهٔ حق
بینند همه جمال مطلق
در آینهٔ جهان نماید
این آینه چهرهٔ حقیقت
هر دم به تو رایگان نماید
یک دایره فرض کن جهان را
هر نقطه ازو میان نماید
این دایره بیش نقطهای نیست
لیکن به نظر چنان نماید
رو نقطهٔ آتشی بگردان
تا دایرهای روان نماید
این نقطه ز سرعت تحرک
صد دایره هر زمان نماید
این نقطه به تو شهادت و غیب
هم ظاهر و هم نهان نماید
آن نقطه به تو کمال مطلق
در صورت این و آن نماید
آن سرعت دور نقطه دایم
ساکن به یکی مکان نماید
هر لمحه به تو کمال هستی
در کسوت ناقصان نماید
آن نقطه بیان کنم چه چیز است
هر چند تو را گمان نماید
آن نقطه بدان که ظل نور است
کان نور ورای جان نماید
آن نور دل پیمبر ماست
اکنون به تو حق عیان نماید
آن بحر محیط بیکرانه
و آن نور بسیط جاودانه
آن بحر، که موج اوست دریا
و آن نور، که ظل اوست اشیا
نوری که جمال جمله هستی
از تاب جمال اوست پیدا
اول ز پی نظارهٔ او
شد عین همه جهان مهیا
و آخر هم آفتاب رویش
شد صورت جسم و جان هویدا
او روی حق است و عین حق نیز
بل عین حقیقت است و اعلا
دریاب، که اوست اسم اعظم
زو گشت عیان صفات و اسما
آن ذات که حق بود صفاتش
او را بنگر، چه باشد اسما؟
اسمی که بود صفات او حق
بنگر که چه باشدش مسما
و آن نور که حق بدو توان دید
باشد همه والضحی و طاها
فیالجمله کمال صورت اوست
آیینهٔ ذات حق تعالی
در آینه مصطفی چه بیند؟
جز حسن و جمال ذات والا
کو عاشق روی حق؟ بیا گو
بنگر رخ خوب مصطفی را
در صورت او حق ار ندیدی
اینجا به یقین ببینی آنجا
در صورت شرح او عراقی
چون دید حقیقت آشکارا
امید که از شفاعت او
حاصل شودش کلام اعلی
تا هر نفسی به دیدهٔ حق
بینند همه جمال مطلق
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
سر آغاز
هر که جان دارد و روان دارد
واجب است آنکه درد جان دارد
حمد بیحد کردگار احد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه ذاتش بری است از آهو
الذی لا اله الا هو
مالک الملک قادر بیعیب
صانع عالم شهادت و غیب
ربنا جل قدره و علا
آنکه از بدو فطرت اولی
خلق در دست قدرت او بود
قدرتش دستبرد صنع نمود
صانعی، کز مطالع ابداع
او برآرد حقایق انواع
پس چهل طورشان در آن اشکال
برد از جا به جا و حال به حال
روحها داد روح را زان راح
به صبوحی اربعین صباح
امر او بر طریق کن فیکون
هم چنان کاف نارسیده به نون
آفرینندهٔ زمان و مکان
در جهات طبایع و ارکان
خلق را در جهان کون و فساد
هست او مبدا و بدوست معاد
زان پدر هفت کرد و مادر چار
تا سه فرزند را بود اظهار
صنعش از آب و خاک و آتش و باد
جسم را طول و عرض و عمق او داد
زان طرف روشنی و نزدیکی
زین طرف بعد بود و تاریکی
چون شد از خاک تیره طینت تن
کرد امرش به نور جان روشن
واجب است آنکه درد جان دارد
حمد بیحد کردگار احد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه ذاتش بری است از آهو
الذی لا اله الا هو
مالک الملک قادر بیعیب
صانع عالم شهادت و غیب
ربنا جل قدره و علا
آنکه از بدو فطرت اولی
خلق در دست قدرت او بود
قدرتش دستبرد صنع نمود
صانعی، کز مطالع ابداع
او برآرد حقایق انواع
پس چهل طورشان در آن اشکال
برد از جا به جا و حال به حال
روحها داد روح را زان راح
به صبوحی اربعین صباح
امر او بر طریق کن فیکون
هم چنان کاف نارسیده به نون
آفرینندهٔ زمان و مکان
در جهات طبایع و ارکان
خلق را در جهان کون و فساد
هست او مبدا و بدوست معاد
زان پدر هفت کرد و مادر چار
تا سه فرزند را بود اظهار
صنعش از آب و خاک و آتش و باد
جسم را طول و عرض و عمق او داد
زان طرف روشنی و نزدیکی
زین طرف بعد بود و تاریکی
چون شد از خاک تیره طینت تن
کرد امرش به نور جان روشن
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
اندر جوهر انسان
مبدا امر جوهر انسان
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جان است او
هر چه گویم ورای آن است او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود ازوست بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانههای تن از دریچهٔ جان
هست روشن به نور «الرحمن»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر که را در میان جان نور است
مغز جانش برای آن نور است
کند اندر زجاجهٔ مصباح
شام مشکوة را بدل به صباح
جان چو با نور همنشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد به نار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا به نور خدای مینگرد
گر تو کردی به چشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی به طاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب به خود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره به عالم پاک
جان مگر هم به جان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموش است
نیش اندیشه در دلش نوش است
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جان است او
هر چه گویم ورای آن است او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود ازوست بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانههای تن از دریچهٔ جان
هست روشن به نور «الرحمن»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر که را در میان جان نور است
مغز جانش برای آن نور است
کند اندر زجاجهٔ مصباح
شام مشکوة را بدل به صباح
جان چو با نور همنشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد به نار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا به نور خدای مینگرد
گر تو کردی به چشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی به طاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب به خود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره به عالم پاک
جان مگر هم به جان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموش است
نیش اندیشه در دلش نوش است
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در تصفیهٔ نهاد گوید
سر او در سر یقین و گمان
مایهٔ کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه را بهر آینهدار
آهن خویش را به آینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
زنگ از آیینهٔ درون بزدای
پس به ایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی به روی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده به وصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر به آفتاب بود
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
نور خورشید در جهان فاش است
گنه از دیدههای خفاش است
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
دیدهٔ ما، اگرچه بینور است
دان که نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
من نیارم شدن به پای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز به چشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
چشم ما را تعلق ازلی است
نقد بازار ملک لمیزلی است
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
دیده را نیز روی آن نور است
کز کثافت لطافتش دور است
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
ور تو را نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم؟
تا نیابی فراز قلهٔ وهم
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر به بند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
مایهٔ کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه را بهر آینهدار
آهن خویش را به آینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
زنگ از آیینهٔ درون بزدای
پس به ایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی به روی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده به وصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر به آفتاب بود
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
نور خورشید در جهان فاش است
گنه از دیدههای خفاش است
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
دیدهٔ ما، اگرچه بینور است
دان که نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
من نیارم شدن به پای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز به چشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
چشم ما را تعلق ازلی است
نقد بازار ملک لمیزلی است
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
دیده را نیز روی آن نور است
کز کثافت لطافتش دور است
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
ور تو را نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم؟
تا نیابی فراز قلهٔ وهم
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر به بند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
حکایت
چون سکندر ز منزل عادات
شد مسافر به عزم آب حیات
اندر آن عزم و آن طلب، بانی
بود با او حکیم یونانی
نیز گویند کو وزیرش بود
در قضایای ناگزیرش بود
کرد ارسطو بر سکندر یاد
که: شه ما همیشه باقی باد
چون مسخر شده است باد تو را
تا جهان است عمر باد تو را
چون سکندر ازو شنید دعا
گفت در پاسخش که : ای دانا
این دعایی است معتبر، لیکن
ای دریغا! که هست ناممکن
به سکندر چنان نمود حکیم
که: بمانی تو در زمانه مقیم
هر که بد شد فعال او «قدمات»
که نکو نام یابد آب حیات
نیست مخلوق آنکه دایم زیست
هر که باقی است ذکر او باقی است
عاقل از پایهٔ معانی دهر
کی خورد آب زندگانی دهر؟
هر که او نیک نامی اندوزد
در جهان کسوت بقا دوزد
هر که را علم و ملک و دین باشد
عین آب حیات این باشد
مصطفی گفت و یاد میگیرند:
در جهان مؤمنان نمیمیرند
سرمهای کش ز خاک کوی حبیب
و آب حیوان طلب ز جوی حبیب
التفاتی بکن به مجلس ناز
نفسی شو به آستان نیاز
بندگانت پرند، حر بطلب
هست دریا بر تو، در بطلب
خاطرم در این معانی سفت
نکتهای بس مفید و موجز گفت
از کم و بیش و از پس و پیشی
آخر است آنکه اول اندیشی
شد مسافر به عزم آب حیات
اندر آن عزم و آن طلب، بانی
بود با او حکیم یونانی
نیز گویند کو وزیرش بود
در قضایای ناگزیرش بود
کرد ارسطو بر سکندر یاد
که: شه ما همیشه باقی باد
چون مسخر شده است باد تو را
تا جهان است عمر باد تو را
چون سکندر ازو شنید دعا
گفت در پاسخش که : ای دانا
این دعایی است معتبر، لیکن
ای دریغا! که هست ناممکن
به سکندر چنان نمود حکیم
که: بمانی تو در زمانه مقیم
هر که بد شد فعال او «قدمات»
که نکو نام یابد آب حیات
نیست مخلوق آنکه دایم زیست
هر که باقی است ذکر او باقی است
عاقل از پایهٔ معانی دهر
کی خورد آب زندگانی دهر؟
هر که او نیک نامی اندوزد
در جهان کسوت بقا دوزد
هر که را علم و ملک و دین باشد
عین آب حیات این باشد
مصطفی گفت و یاد میگیرند:
در جهان مؤمنان نمیمیرند
سرمهای کش ز خاک کوی حبیب
و آب حیوان طلب ز جوی حبیب
التفاتی بکن به مجلس ناز
نفسی شو به آستان نیاز
بندگانت پرند، حر بطلب
هست دریا بر تو، در بطلب
خاطرم در این معانی سفت
نکتهای بس مفید و موجز گفت
از کم و بیش و از پس و پیشی
آخر است آنکه اول اندیشی
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
سر آغاز
آن غریبان منزل دنیی
آن عزیزان جنتالماوی
محرمان سراچهٔ قدسی
لوح خوانان سر نه کرسی
سالکان طریقهٔ علیا
راهداران جادهٔ سفلا
زنده جانان مرده در غم یار
مست حالان جان و دل هشیار
پادشاهان تخت روحانی
غوطهخواران بحر نورانی
شاهبازان در قفس مانده
پیش بینان بازپس مانده
از حدود وجود گم گشته
وز عقول و نفوس بگذشته
به کسی شان، ز دوست پروا، نه
سوخته، چون ز شمع، پروانه
همچو پروانه ز اشتیاق رخش
خویشتن را فگنده در آتش
در ره دوست پا ز سر کرده
ابجد عشق را ز بر کرده
چون ز کتاب دهر جیفه شده
بر سریر صفا خلیفه شده
یار خود دیده در پس پرده
تن به جان مانده، جان فدا کرده
می نخورده شده به بویی مست
دوست نادیده دل بداده ز دست
بر ره یار منتظر مانده
نمک شوق بر دل افشانده
بار محنت کشیده چون ایوب
زهر فرقت چشیده چون یعقوب
نظر جان ز جسم بگسسته
صدق «میعاد» باز دانسته
کرده از جان بسوی کوش چوروی
«لیس فی جبتی سوی الله» گوی
جان «اناالحق» زنان و تن بردار
فارغ از جنت و گذشته ز نار
علم اتحاد بر بسته
لشکر خشم و آز بشکسته
بن و بیخ خیال برکنده
گشته آزاد و هم چنان بنده
آن عزیزان جنتالماوی
محرمان سراچهٔ قدسی
لوح خوانان سر نه کرسی
سالکان طریقهٔ علیا
راهداران جادهٔ سفلا
زنده جانان مرده در غم یار
مست حالان جان و دل هشیار
پادشاهان تخت روحانی
غوطهخواران بحر نورانی
شاهبازان در قفس مانده
پیش بینان بازپس مانده
از حدود وجود گم گشته
وز عقول و نفوس بگذشته
به کسی شان، ز دوست پروا، نه
سوخته، چون ز شمع، پروانه
همچو پروانه ز اشتیاق رخش
خویشتن را فگنده در آتش
در ره دوست پا ز سر کرده
ابجد عشق را ز بر کرده
چون ز کتاب دهر جیفه شده
بر سریر صفا خلیفه شده
یار خود دیده در پس پرده
تن به جان مانده، جان فدا کرده
می نخورده شده به بویی مست
دوست نادیده دل بداده ز دست
بر ره یار منتظر مانده
نمک شوق بر دل افشانده
بار محنت کشیده چون ایوب
زهر فرقت چشیده چون یعقوب
نظر جان ز جسم بگسسته
صدق «میعاد» باز دانسته
کرده از جان بسوی کوش چوروی
«لیس فی جبتی سوی الله» گوی
جان «اناالحق» زنان و تن بردار
فارغ از جنت و گذشته ز نار
علم اتحاد بر بسته
لشکر خشم و آز بشکسته
بن و بیخ خیال برکنده
گشته آزاد و هم چنان بنده