عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۵ - در تهنیت قرن شهید مبرور ناصرالدّین شاه طاب ثراه
به ماند بر سریر کامرانی
شهنشاه مظفر جاودانی
خدیو دادگستر ناصرالدین
شرف افزای دیهیم کیانی
جهانداری که زد بر خوان احسان
جهانی را صلای میهمانی
به نام وی به فیروزی و اقبال
برآمد سکه ی صاحب قرانی
زآغاز جهانبانی قاجار
چو یک صد سال شد با کامرانی
به فرخ روزگارش تازه گردید
جهان پیر را عهد جوانی
اساس ظلم و کین را داد بر باد
بنای معدلت را گشت بانی
کف بخشنده اش ابر است گر ابر
نماید جاودان گوهر فشانی
همایون رأی شه را خواندمی مهر
نبودی گر فروغ مهر فانی
پی کسب شرف بر آستانش
کند بهرام هرشب پاسبانی
چنین شاهنشه عالی همم را
نشاید خواند ذوالقرنین ثانی
سکندر گر بدی در روزگارش
ز وی آموختی کشور ستانی
بود در فیض بخشی خاک راهش
بسی خوشتر زآب زندگانی
ملک ظلّ خداوند است و وصفش
بود بیرون زحدّ نکته دانی
توانی گر سپس ذات بی چون
ثنای داور دوران توانی
جهان تا پایدی پیوسته بادا
به کام شاه، دور آسمانی
نهال دولت فرخنده ی وی
نگردد رنجه از باد خزانی
قرون بی شُمَر بر تخت شاهی
به پاید با نشاط و شادمانی
به جو تاریخ قرن ناصری را
«محیطا» بیت مقطع را چو خوانی
به نام شاه عادل آمده نیک
همایون سکه ی صاحب قرانی
شهنشاه مظفر جاودانی
خدیو دادگستر ناصرالدین
شرف افزای دیهیم کیانی
جهانداری که زد بر خوان احسان
جهانی را صلای میهمانی
به نام وی به فیروزی و اقبال
برآمد سکه ی صاحب قرانی
زآغاز جهانبانی قاجار
چو یک صد سال شد با کامرانی
به فرخ روزگارش تازه گردید
جهان پیر را عهد جوانی
اساس ظلم و کین را داد بر باد
بنای معدلت را گشت بانی
کف بخشنده اش ابر است گر ابر
نماید جاودان گوهر فشانی
همایون رأی شه را خواندمی مهر
نبودی گر فروغ مهر فانی
پی کسب شرف بر آستانش
کند بهرام هرشب پاسبانی
چنین شاهنشه عالی همم را
نشاید خواند ذوالقرنین ثانی
سکندر گر بدی در روزگارش
ز وی آموختی کشور ستانی
بود در فیض بخشی خاک راهش
بسی خوشتر زآب زندگانی
ملک ظلّ خداوند است و وصفش
بود بیرون زحدّ نکته دانی
توانی گر سپس ذات بی چون
ثنای داور دوران توانی
جهان تا پایدی پیوسته بادا
به کام شاه، دور آسمانی
نهال دولت فرخنده ی وی
نگردد رنجه از باد خزانی
قرون بی شُمَر بر تخت شاهی
به پاید با نشاط و شادمانی
به جو تاریخ قرن ناصری را
«محیطا» بیت مقطع را چو خوانی
به نام شاه عادل آمده نیک
همایون سکه ی صاحب قرانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح مظفر الدّین شاه و صدر اعظم
به آب و رنگ، دو گل راست اعتبار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۰ - در تاریخ فوت ضیاء السلطنه فرماید
یگانه گوهر دریای عصمت
درخشان مهر مهر چرخ احتشاما
خجسته دختر فتحعلی شاه
خدیو عادل جنت مقاما
ضیاء السلطنه بانوی ایران
که او را شاه بیگم بود ناما
زبعد رحلت شه التجا برد
به فرّخ درگه سوم اماما
پی کسب شرف، رخ سود عمری
در آن فرخنده درگه صبح و شاما
هزار و دو صد و هشتاد با پنج
چو شد از هجرت خیرالاناما
وداع این سرای عاریت گفت
سه روزی مانده از ماه صیاما
در آن فرخنده درگه رفت در خاک
برست از پرسش روز قیاما
«محیط» از بهر تاریخش رقم زد
ضیاء السلطنه مینو مقاما
درخشان مهر مهر چرخ احتشاما
خجسته دختر فتحعلی شاه
خدیو عادل جنت مقاما
ضیاء السلطنه بانوی ایران
که او را شاه بیگم بود ناما
زبعد رحلت شه التجا برد
به فرّخ درگه سوم اماما
پی کسب شرف، رخ سود عمری
در آن فرخنده درگه صبح و شاما
هزار و دو صد و هشتاد با پنج
چو شد از هجرت خیرالاناما
وداع این سرای عاریت گفت
سه روزی مانده از ماه صیاما
در آن فرخنده درگه رفت در خاک
برست از پرسش روز قیاما
«محیط» از بهر تاریخش رقم زد
ضیاء السلطنه مینو مقاما
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۲ - در قطعه در تقاضای مرمّت عمارت خود فرماید
محیط قمی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
آنم که از ضمیر منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب
خورشید ملک دانشم و بر معاینم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من
از صبح میکند کندار چادر آفتاب
هر صفحه از سفینه ی من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب
هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کی غروب کند دیگر آفتاب
شعر مرا مگر ز عطارد شنیده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب
آبش ز سرگذشت بس از رشک من گریست
زین رو در آب جوید نیلوفر آفتاب
تازاد معنی من آفاق را گرفت
آفاق گیر زاید از مادر آفتاب
الا معاینم که دقیقند و روشنند
پروین که دیده است درو مضمر آفتاب
ایران کنون به شعر بلندم منور است
ای آسمان برون بر از این کشور آفتاب
در بحر و بر عالم مانند من ندید
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب
روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب
چون دیگران نه بندم مضمون دیگری
کی نور عایت کند از اختر آفتاب
دانی کز آسمان ز چه افتاد بر زمین
می خواست سایه افتد از من بر آفتاب
گر میل سرفشانی در پای من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب
بیهوده با من این همه گرمی نمی کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب
باید به بندگی منش اعتراف کرد
گر خود درین مقام شود داور آفتاب
چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه
کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب
در دفتری که مدح وصی رسول بود
کردم ردیف شعر درین دفتر آفتاب
شاهی که چون فکندی رایش زنور خوان
همچون هلال کشتی تن پرور آفتاب
بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب
گر مرغ ساخت عیسی از کل ضمیر او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب
گر پا نهد ز دایره امر وی برون
هم چرخ خود برون کند از خیبر آفتاب
تا دفع چشم بد کند از رای روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب
گر ز آن که بردی از سر اخلاص نام وی
دیدی درون ظلمت اسکندر آفتاب
در جوی صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب
روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب
گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روی زمین انور آفتاب
خصمان شوند منکر فضل و کمال وی
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب
گر روز بذل دیدی آن دست زرفشان
کی از هلال باز گرفتی زر آفتاب
ور یاری از ضمیرش جستی کجا شدی
از لقمه ی کسوف سیه منظر آفتاب
دانی کسوف چیست ضمیر؟ میرزد
هنگام لاف و دعوی سیلی بر آفتاب
نه نه شبیه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب
این همه نه شکوه میبرد از رای او باد
زان می کند پلاس سیه بر آفتاب
چرخ نه کوکب ست این پا بیش رای او
آورده بر غلای خود محضر آفتاب
شاها پس از رسول تو بر خلق سروری
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب
باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزی و پیغمبر آفتاب
از جویبار قدرت یک جوی کهکشان
وز مطبخ نوالت یک اخگر آفتاب
گر نیست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب
از سردی فلک به تو آرد پناه مهر
دردی برهنه چون ننشیند در آفتاب
عون تو بود ورنه به ساحل نمی رسد
زین بحر همچو کشتی بی لنگر آفتاب
خوش کور باطن است که خاک در تو دید
و آنگاه شد فریفته ی زیور آفتاب
تا کردم آفتاب ردیف مدح تو
ای رای انورت را مدحت گر آفتاب
بالید بس که بر خود زین ذوق هر صباح
بیرون فتاد از بغل خاور آفتاب
هرگز جدا نگردد چون دل ز کوی یار
گردون اگر برون بزد زین در آفتاب
من کیستم که بگذرم اندر ضمیر تو
ای معنی ضمیر ترا مظهر آفتاب
بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خویشتن نکند باور آفتاب
تر دامنی من منگر گر چه بی گزاف
گر دامنم فشاری گردد تر آفتاب
زین بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمی فزون نماید در محشر آفتاب
تا از مسیر گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهی و گه لاغر آفتاب
گر تیغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه یک شبه لاغرتر آفتاب
دانند منصفان که کسی همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب
خورشید ملک دانشم و بر معاینم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من
از صبح میکند کندار چادر آفتاب
هر صفحه از سفینه ی من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب
هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کی غروب کند دیگر آفتاب
شعر مرا مگر ز عطارد شنیده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب
آبش ز سرگذشت بس از رشک من گریست
زین رو در آب جوید نیلوفر آفتاب
تازاد معنی من آفاق را گرفت
آفاق گیر زاید از مادر آفتاب
الا معاینم که دقیقند و روشنند
پروین که دیده است درو مضمر آفتاب
ایران کنون به شعر بلندم منور است
ای آسمان برون بر از این کشور آفتاب
در بحر و بر عالم مانند من ندید
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب
روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب
چون دیگران نه بندم مضمون دیگری
کی نور عایت کند از اختر آفتاب
دانی کز آسمان ز چه افتاد بر زمین
می خواست سایه افتد از من بر آفتاب
گر میل سرفشانی در پای من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب
بیهوده با من این همه گرمی نمی کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب
باید به بندگی منش اعتراف کرد
گر خود درین مقام شود داور آفتاب
چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه
کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب
در دفتری که مدح وصی رسول بود
کردم ردیف شعر درین دفتر آفتاب
شاهی که چون فکندی رایش زنور خوان
همچون هلال کشتی تن پرور آفتاب
بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب
گر مرغ ساخت عیسی از کل ضمیر او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب
گر پا نهد ز دایره امر وی برون
هم چرخ خود برون کند از خیبر آفتاب
تا دفع چشم بد کند از رای روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب
گر ز آن که بردی از سر اخلاص نام وی
دیدی درون ظلمت اسکندر آفتاب
در جوی صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب
روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب
گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روی زمین انور آفتاب
خصمان شوند منکر فضل و کمال وی
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب
گر روز بذل دیدی آن دست زرفشان
کی از هلال باز گرفتی زر آفتاب
ور یاری از ضمیرش جستی کجا شدی
از لقمه ی کسوف سیه منظر آفتاب
دانی کسوف چیست ضمیر؟ میرزد
هنگام لاف و دعوی سیلی بر آفتاب
نه نه شبیه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب
این همه نه شکوه میبرد از رای او باد
زان می کند پلاس سیه بر آفتاب
چرخ نه کوکب ست این پا بیش رای او
آورده بر غلای خود محضر آفتاب
شاها پس از رسول تو بر خلق سروری
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب
باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزی و پیغمبر آفتاب
از جویبار قدرت یک جوی کهکشان
وز مطبخ نوالت یک اخگر آفتاب
گر نیست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب
از سردی فلک به تو آرد پناه مهر
دردی برهنه چون ننشیند در آفتاب
عون تو بود ورنه به ساحل نمی رسد
زین بحر همچو کشتی بی لنگر آفتاب
خوش کور باطن است که خاک در تو دید
و آنگاه شد فریفته ی زیور آفتاب
تا کردم آفتاب ردیف مدح تو
ای رای انورت را مدحت گر آفتاب
بالید بس که بر خود زین ذوق هر صباح
بیرون فتاد از بغل خاور آفتاب
هرگز جدا نگردد چون دل ز کوی یار
گردون اگر برون بزد زین در آفتاب
من کیستم که بگذرم اندر ضمیر تو
ای معنی ضمیر ترا مظهر آفتاب
بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خویشتن نکند باور آفتاب
تر دامنی من منگر گر چه بی گزاف
گر دامنم فشاری گردد تر آفتاب
زین بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمی فزون نماید در محشر آفتاب
تا از مسیر گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهی و گه لاغر آفتاب
گر تیغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه یک شبه لاغرتر آفتاب
دانند منصفان که کسی همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۷
غمم نمی رود از دل به گریه بسیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
اشک نبود این که می بارم ز روز تار من
روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم
از پریشانی کند جاطره دستار من
بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را
روز ننشیند کسی در سایه دیوار من
شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین
شوری بخت من و شیرینی گفتار من
آب و آتش را زیان دارد عجب نبود اگر
گم کند گرمی چو بیند گریه بسیار من
من چرا نالید می چندین ازین سنگین دلان
گر نبودی شیشه مانند دل دربار من
تندخویان کارها به رغم دل گاهی کنند
رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من
قطره خون در بدن دارم نمی دانم که باز
روی من گلگون کند یا پنج های یار من
پنجه او را کند گلگون ای کاش بس بود
نعت پیغمبر برای سرخی رخسار من
پیش از آن کز نعت سازم خویشتن را سرفراز
بود عالم گیر شوم چون در شهوار من
نعت گفتم عالم عقبی گرفتم نیست لاف
گر بگویم هر دو عالم را گرفت اشعار من
عقل اول منشأ ایجاد خیرالمرسلین
خواجه ی اول محمد سید و سالار من
روز نعتش گوشه گیرم تا زنور نعت او
در ضمیر من نه بیند مدعی اسرار من
وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار
میل در بنیاد او کو می کند انکار من
من سپهرم آفتاب من خیال روی دوست
داغی بی حد اشک خونین ثابت و سیار من
چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود
خط کشی بر هرچه آن ثبت است در طومار من
شعر اکذب احسنت اما زیمن نعت او
اصدق اقوال من شد احسن اشعار من
روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم
از پریشانی کند جاطره دستار من
بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را
روز ننشیند کسی در سایه دیوار من
شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین
شوری بخت من و شیرینی گفتار من
آب و آتش را زیان دارد عجب نبود اگر
گم کند گرمی چو بیند گریه بسیار من
من چرا نالید می چندین ازین سنگین دلان
گر نبودی شیشه مانند دل دربار من
تندخویان کارها به رغم دل گاهی کنند
رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من
قطره خون در بدن دارم نمی دانم که باز
روی من گلگون کند یا پنج های یار من
پنجه او را کند گلگون ای کاش بس بود
نعت پیغمبر برای سرخی رخسار من
پیش از آن کز نعت سازم خویشتن را سرفراز
بود عالم گیر شوم چون در شهوار من
نعت گفتم عالم عقبی گرفتم نیست لاف
گر بگویم هر دو عالم را گرفت اشعار من
عقل اول منشأ ایجاد خیرالمرسلین
خواجه ی اول محمد سید و سالار من
روز نعتش گوشه گیرم تا زنور نعت او
در ضمیر من نه بیند مدعی اسرار من
وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار
میل در بنیاد او کو می کند انکار من
من سپهرم آفتاب من خیال روی دوست
داغی بی حد اشک خونین ثابت و سیار من
چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود
خط کشی بر هرچه آن ثبت است در طومار من
شعر اکذب احسنت اما زیمن نعت او
اصدق اقوال من شد احسن اشعار من
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
ز جور دل که هیچ کس مباد چنین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
بیابیا قدمی نه چو گل به صحن چمن
چو غنچه چند توان بود پای در دامن
قدم نهاد برون گل اگرچه در راهش
زخار ریخته نشتر زمانه ی ریمن
چمن نشاط فزاشد چنان که در عالم
کسی به جز من و بلبل نمی کند شیون
به بین که دیده نرگس سفید گشت و هنوز
مژه بهم نزند در نظاره سوسن
نگر به لاله و داغش که عکس آن بینی
وگرنه دیدی بس شب به روز آبستن
کنون نه بیند آب روان کسی در جو
نه زآن که آب نباشد خود این نگویم من
برای آن که بدان گونه شد چمن خرم
که از تحیر او آب ماند از رفتن
زمین لطیف و از و لاله های نورسته
چنان نمایان کز شیشه باده ی روشن
زمین نیارد ازین بیشتر نهفتن گل
بلی به گل نتوان آفتاب اندودن
ز بس رطوبت اگر بفشری تواند شد
ز آب یک گل سیراب عرصه ی گلشن
زبس طراوت از جنبش نسیم صبا
گرفته سطح زمین همچو سطح آب شکن
ز عکس لاله شدست آب سرخ یا بلبل
زبی وفایی گل گریه کرده در گلشن
غلط نمودم دی را بهار ریخته خون
گواه خنجر پیداست و ناخج سوسن
نسیم پا ننهد از حریم باغ برون
مگر چنارش آویخت دست در دامن
زبس که عکس گل افتاده بر فلک چه عجب
که چون زمین زگرانی بماند از رفتن
زبان سوسن آزاده زان فسون خوان شد
که چون پرمی زده گل پاره کرده پیراهن
زشرم اکنون در روی باغ چون نگرم
که سهو کردم و گفتم ستاره است سمن
گلاب خواهی بی دست یاری آتش
نگاه گرم به گل های گلستان افکن
شهید را نشناسد روز حشر از غیر
که عکس گل همه را سرخ کرده است کفن
چو آفتاب برآید ستاره کی ماند
شکوفه رفت چو گل کرد شاخ را مکمن
دهان لاله ز شبنم پرست تا دارد
ز آرزوی زمین بوس شد پرآب دهن
امام مشرق و مغرب یگانه ی عالم
که همچو نامش اخلاق اوست جمله حسن
گر آفتابش گویم ازین شرف خورشید
فراز کنگره ی عرش میکند تا من
برای قرب جوارش اگر بود ممکن
بدل کنند به خدامش اختران مسکن
درین که کرده مجرد فرشتگان را خلق
تبارک الله سریست زایزد ذوالمن
که گر چنین بندی وسع آن نداشت زمین
که بهر طوفش چندین ملک کنند وطن
حدیث قدرش گر سنگ بشنود به مثل
قرار گیرد بر روی آب چون روغن
خلاف رایش گردون اگر مسیر کند
هم از اثیرش آتش زنند در خرمن
وگر به فرق نیاید سپهر سوی درش
ز کهکشانش در گردن افکنند رسن
از آن به خاک نشان دست ابر اعدلش
که در زمانه او می کند سرجوشن
باین امید که خلق ویش غلام کند
زناف آهو زاید سیاه مشک ختن
زماه و دریا گویند شاعران دایم
زرای و همت ممدوح چو کنند سخن
من این دلیری هرگز نکردم و نکنم
که ماه روی سیاهت و بحر تر دامن
خدایگانا آنی که هفت گردون را
یگانه دری مثل تو نیست در مخزن
ز ملک قدرت افلاک تسعه یک خیمه
زشهر جاهت اقالیم سبعه یک برزن
خدای عالم زان چرخ را بلندی داد
که گشت روضه ی پاک ترا به پیراهن
برای آن که به لفظ تو نسبتی دارد
کنند مردم در گوش خویش درّ عدن
مرا زچشم در افشان و دامن تردد
تبارک الله طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نیستی چگونه جهان
کند ز جود تو هر لحظه پرز در دامن
نه این خطوط شعاعی یست مهر را کورا
زرشک رای تو بر خواست است موز بدن
اگر نگین تو را شاید آفتاب کند
خجسته نام تو را در عقیق در معدن
بدین امید که در مطبخ توره یابد
سپهر ریمن نگرفته صورت هاون
گهی که کلک رقم می کند مدیح تو را
ز معجز تو اگر نود این امام زمن
بر روی صفحه نگیرد قرار لفظ که هست
حدیث مدح تو در لفظ همچو جان در تن
الف به سینه کشد دفتری که اندروی
خلاف مدح تو و دوستان تست سخن
درون سینه سخن کان نه مدح تست ضمیر
برو سیاه نماید چو چاه بر بیژن
برای پاک تو نسبت کنند مردم شمع
از آن به دیده نهادست پای شمع لکن
اگر نمودی از جنس گوهر تیغت
پری برای چه کردی هراس از آهن
به خاک پای تو یعنی به کحل چشم فلک
که گرامان دهدم چرخ آرزو دشمن
به سر به خدمتتت آیم اگر چه از ضعفم
به رشته بتوان بست پای چون سوزن
مگر توأم برسانی وگرنه وامانم
اگر غباری در راه گیر دم دامن
زبی تمیزی مردم چنان گداخته ام
که برنتابد زین پس ضمیر بار سخن
کسی به جز تو ندارم برکه شکوه برم
ز کودنان که ندانند زیرک از کودن
درشت طبعان کز بهر سودن دل ها
چنین ایشان بی چین ندیده کس چو سفن
خسیس طبع به خیلان دون دون همت
که از گلوی کبوتر برون کشند ارزن
از آن کناره گرفته است از بسیط زمین
سپهر پر که از فکرشان شود ایمن
در آن مقام که گیرند خامه را شیطان
یکی بود زغلامان طوق در گردن
مگر که عاشق نان خودند که اینان را
چو پاک بازان عمری به سست یک دیدن
برای آن که که از بهرشان برد درمی
گشوده اند شب و روز دیده چون روزن
یقین هاشان وسواس های شیطانی
کمان هاشان مصداق ان بغض الظن
همیشه تا نبود مثل آفتاب سها
چنان که نبود مانند من معابد من
برای دوستی حادثات با خصمت
کناد نعل در آتش زمانه توسن
کسی که خاک درت نیست باد در دو جهان
بدان رواح که خاکستر است در گلشن
چو غنچه چند توان بود پای در دامن
قدم نهاد برون گل اگرچه در راهش
زخار ریخته نشتر زمانه ی ریمن
چمن نشاط فزاشد چنان که در عالم
کسی به جز من و بلبل نمی کند شیون
به بین که دیده نرگس سفید گشت و هنوز
مژه بهم نزند در نظاره سوسن
نگر به لاله و داغش که عکس آن بینی
وگرنه دیدی بس شب به روز آبستن
کنون نه بیند آب روان کسی در جو
نه زآن که آب نباشد خود این نگویم من
برای آن که بدان گونه شد چمن خرم
که از تحیر او آب ماند از رفتن
زمین لطیف و از و لاله های نورسته
چنان نمایان کز شیشه باده ی روشن
زمین نیارد ازین بیشتر نهفتن گل
بلی به گل نتوان آفتاب اندودن
ز بس رطوبت اگر بفشری تواند شد
ز آب یک گل سیراب عرصه ی گلشن
زبس طراوت از جنبش نسیم صبا
گرفته سطح زمین همچو سطح آب شکن
ز عکس لاله شدست آب سرخ یا بلبل
زبی وفایی گل گریه کرده در گلشن
غلط نمودم دی را بهار ریخته خون
گواه خنجر پیداست و ناخج سوسن
نسیم پا ننهد از حریم باغ برون
مگر چنارش آویخت دست در دامن
زبس که عکس گل افتاده بر فلک چه عجب
که چون زمین زگرانی بماند از رفتن
زبان سوسن آزاده زان فسون خوان شد
که چون پرمی زده گل پاره کرده پیراهن
زشرم اکنون در روی باغ چون نگرم
که سهو کردم و گفتم ستاره است سمن
گلاب خواهی بی دست یاری آتش
نگاه گرم به گل های گلستان افکن
شهید را نشناسد روز حشر از غیر
که عکس گل همه را سرخ کرده است کفن
چو آفتاب برآید ستاره کی ماند
شکوفه رفت چو گل کرد شاخ را مکمن
دهان لاله ز شبنم پرست تا دارد
ز آرزوی زمین بوس شد پرآب دهن
امام مشرق و مغرب یگانه ی عالم
که همچو نامش اخلاق اوست جمله حسن
گر آفتابش گویم ازین شرف خورشید
فراز کنگره ی عرش میکند تا من
برای قرب جوارش اگر بود ممکن
بدل کنند به خدامش اختران مسکن
درین که کرده مجرد فرشتگان را خلق
تبارک الله سریست زایزد ذوالمن
که گر چنین بندی وسع آن نداشت زمین
که بهر طوفش چندین ملک کنند وطن
حدیث قدرش گر سنگ بشنود به مثل
قرار گیرد بر روی آب چون روغن
خلاف رایش گردون اگر مسیر کند
هم از اثیرش آتش زنند در خرمن
وگر به فرق نیاید سپهر سوی درش
ز کهکشانش در گردن افکنند رسن
از آن به خاک نشان دست ابر اعدلش
که در زمانه او می کند سرجوشن
باین امید که خلق ویش غلام کند
زناف آهو زاید سیاه مشک ختن
زماه و دریا گویند شاعران دایم
زرای و همت ممدوح چو کنند سخن
من این دلیری هرگز نکردم و نکنم
که ماه روی سیاهت و بحر تر دامن
خدایگانا آنی که هفت گردون را
یگانه دری مثل تو نیست در مخزن
ز ملک قدرت افلاک تسعه یک خیمه
زشهر جاهت اقالیم سبعه یک برزن
خدای عالم زان چرخ را بلندی داد
که گشت روضه ی پاک ترا به پیراهن
برای آن که به لفظ تو نسبتی دارد
کنند مردم در گوش خویش درّ عدن
مرا زچشم در افشان و دامن تردد
تبارک الله طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نیستی چگونه جهان
کند ز جود تو هر لحظه پرز در دامن
نه این خطوط شعاعی یست مهر را کورا
زرشک رای تو بر خواست است موز بدن
اگر نگین تو را شاید آفتاب کند
خجسته نام تو را در عقیق در معدن
بدین امید که در مطبخ توره یابد
سپهر ریمن نگرفته صورت هاون
گهی که کلک رقم می کند مدیح تو را
ز معجز تو اگر نود این امام زمن
بر روی صفحه نگیرد قرار لفظ که هست
حدیث مدح تو در لفظ همچو جان در تن
الف به سینه کشد دفتری که اندروی
خلاف مدح تو و دوستان تست سخن
درون سینه سخن کان نه مدح تست ضمیر
برو سیاه نماید چو چاه بر بیژن
برای پاک تو نسبت کنند مردم شمع
از آن به دیده نهادست پای شمع لکن
اگر نمودی از جنس گوهر تیغت
پری برای چه کردی هراس از آهن
به خاک پای تو یعنی به کحل چشم فلک
که گرامان دهدم چرخ آرزو دشمن
به سر به خدمتتت آیم اگر چه از ضعفم
به رشته بتوان بست پای چون سوزن
مگر توأم برسانی وگرنه وامانم
اگر غباری در راه گیر دم دامن
زبی تمیزی مردم چنان گداخته ام
که برنتابد زین پس ضمیر بار سخن
کسی به جز تو ندارم برکه شکوه برم
ز کودنان که ندانند زیرک از کودن
درشت طبعان کز بهر سودن دل ها
چنین ایشان بی چین ندیده کس چو سفن
خسیس طبع به خیلان دون دون همت
که از گلوی کبوتر برون کشند ارزن
از آن کناره گرفته است از بسیط زمین
سپهر پر که از فکرشان شود ایمن
در آن مقام که گیرند خامه را شیطان
یکی بود زغلامان طوق در گردن
مگر که عاشق نان خودند که اینان را
چو پاک بازان عمری به سست یک دیدن
برای آن که که از بهرشان برد درمی
گشوده اند شب و روز دیده چون روزن
یقین هاشان وسواس های شیطانی
کمان هاشان مصداق ان بغض الظن
همیشه تا نبود مثل آفتاب سها
چنان که نبود مانند من معابد من
برای دوستی حادثات با خصمت
کناد نعل در آتش زمانه توسن
کسی که خاک درت نیست باد در دو جهان
بدان رواح که خاکستر است در گلشن
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
شد چنان گرم جهان ز آمدن تابستان
که رسد عاشق از گرمی معشوق به جان
راست چون دانه که برتابه گرم اندازی
برجهد هر دم از روی زمین کوه گران
گر کسی نسبت خورشید به معشوق کند
همه عمر شود عاشق از دور و گردان
تا برون آید کانون هوا گرمی خور
شعله را روی سیه گردد مانند دخان
این چنین کاب شده کرم عجب نبود اگر
با سمندر نکند ماهی تبدیل مکان
گرمی مهر رسید است به حدی که کنون
می کند حربا چون شب پره زورخ پنهان
چون فتیله که کسی بر سر داغی سوزد
تیر می سوزد، از گرمی پیکان انسان
خلق را اکنون خاصیت ماهست درست
که ز نزدیکی خورشید رسدشان نقصان
زند زآنند خلایق که ز گرمی هوا
ملک الموت نیاید ز پی بردن جان
شخص از گرمی استاده به یک پای چو شمع
سایه اش بینی چون ماهی بر خاک طپان
خود غلط گفتم شد تافته زان گونه زمین
که نمی افتد از بیم کنون سایه بر آن
نیست ممکن که نسوزد کسی از گرمی خور
گر رود بر فلک هفتم هم چون کیوان
بس که شد تافته از آتش خورشید فلک
وصفش اکنون بکبودی نبود جز بهتان
ساده لوحی که ندارد به فلک حرق روا
تا دگر نارد بر دعوی باطل برهان
گو بیا بنگر کز دیدن خورشید فلک
راست آن بیند کز دیدن مهتاب کتان
گر نه به گداختن موم بود حاجت کس
در ته آتش ناچارش سازد پنهان
دیدن اشیاء ممکن نبود مردم را
زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان
سرو را گر سر به گریختن از بستان نیست
از چه دایم به میان بر زد...
بدر را این همه کاهیدن از آن است که او
کرد خواهد پس ازین وقتی با مهر قران
من ندانم که عناصر همه آتش شده اند
یا گرفتند خود آن باقی ازین فصل کران
نه خطا کردم کز عدل شهنشاه رسل
با همه ضدی یک رنگ شدستند ارکان
احمد مرسل سلطان عرب شاه عجم
شافع محشر ابوالقاسم امین یزدان
آن که گر نسبت رایش به مه و مهر کنند
هم چنان است که گویند یقین است گمان
ذات مستغنی او دست نفرسوده به خط
خط سیه پوش از آن رو شده چون مایمتان
همه دانند که مقصود دو عالم او بود
گر مقدم شده باشند به صورت چه زیان
بین که در برهان هستند مقدم طرفین
با وجود یک نتیجه عرض است از برهان
خیمه جایی زده در خطه امکان کزوی
تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان
رتبه جاه تو ای از همه عالم برتر
هست چون کنه خدا از نظر عقل نهان
برتو می نازد فردوس برین پیوسته
آری آری به مکین باشد خوبی امکان
چه عجب گر تو زجبریل شدی محرم تر
کی به مطلوب رسد قاصد پیغام رسان
در ازل منع تو بر روی زمان دست افشاند
چون رسن تاب رود پس پس تا حشر زمان
دارد آن قدرت عدل تو که گر فرماید
چرخ زنجیر حوادث کند از کاهکشان
جاهلی گر نکند گوش به امرت چه شود
بد به خود میکند از سجده نکردن شیطان
هرکجا قد تو افکند بساط عظمت
فکر بیچاره سودا زده بر چیدن دکان
خواستم نعل براق تو بگویم مه را
خردم گفت مشو مرتکب این هذیان
کان گذر می کند از چرخ بیکدم چو خیال
وین به یک ماه کند ضمن فلک را جولان
شب معراج فلک دیدش و تا حشر برو
انجم و ماه نو انگشت بسوی دندان
طبع چون خواهد تا سرعت سیرش گوید
بر ورق بی مد دوست شود خامه روان
لاف مدحت نزنم گرچه یقین است که نیست
الفی پیش تفاوت ز حسن تا حسّان
گرچه بر خاک نیفکندی هرگز سایه
سایه بر سرم انداز و ز خلقم برهان
تا چنین است که در برج اسد دارد جا
تا برون آید خورشید منیر .....
هرکه سر از خط فرمان تو برمیدارد
باد دایم همه گر چرخ بود سرگردان
که رسد عاشق از گرمی معشوق به جان
راست چون دانه که برتابه گرم اندازی
برجهد هر دم از روی زمین کوه گران
گر کسی نسبت خورشید به معشوق کند
همه عمر شود عاشق از دور و گردان
تا برون آید کانون هوا گرمی خور
شعله را روی سیه گردد مانند دخان
این چنین کاب شده کرم عجب نبود اگر
با سمندر نکند ماهی تبدیل مکان
گرمی مهر رسید است به حدی که کنون
می کند حربا چون شب پره زورخ پنهان
چون فتیله که کسی بر سر داغی سوزد
تیر می سوزد، از گرمی پیکان انسان
خلق را اکنون خاصیت ماهست درست
که ز نزدیکی خورشید رسدشان نقصان
زند زآنند خلایق که ز گرمی هوا
ملک الموت نیاید ز پی بردن جان
شخص از گرمی استاده به یک پای چو شمع
سایه اش بینی چون ماهی بر خاک طپان
خود غلط گفتم شد تافته زان گونه زمین
که نمی افتد از بیم کنون سایه بر آن
نیست ممکن که نسوزد کسی از گرمی خور
گر رود بر فلک هفتم هم چون کیوان
بس که شد تافته از آتش خورشید فلک
وصفش اکنون بکبودی نبود جز بهتان
ساده لوحی که ندارد به فلک حرق روا
تا دگر نارد بر دعوی باطل برهان
گو بیا بنگر کز دیدن خورشید فلک
راست آن بیند کز دیدن مهتاب کتان
گر نه به گداختن موم بود حاجت کس
در ته آتش ناچارش سازد پنهان
دیدن اشیاء ممکن نبود مردم را
زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان
سرو را گر سر به گریختن از بستان نیست
از چه دایم به میان بر زد...
بدر را این همه کاهیدن از آن است که او
کرد خواهد پس ازین وقتی با مهر قران
من ندانم که عناصر همه آتش شده اند
یا گرفتند خود آن باقی ازین فصل کران
نه خطا کردم کز عدل شهنشاه رسل
با همه ضدی یک رنگ شدستند ارکان
احمد مرسل سلطان عرب شاه عجم
شافع محشر ابوالقاسم امین یزدان
آن که گر نسبت رایش به مه و مهر کنند
هم چنان است که گویند یقین است گمان
ذات مستغنی او دست نفرسوده به خط
خط سیه پوش از آن رو شده چون مایمتان
همه دانند که مقصود دو عالم او بود
گر مقدم شده باشند به صورت چه زیان
بین که در برهان هستند مقدم طرفین
با وجود یک نتیجه عرض است از برهان
خیمه جایی زده در خطه امکان کزوی
تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان
رتبه جاه تو ای از همه عالم برتر
هست چون کنه خدا از نظر عقل نهان
برتو می نازد فردوس برین پیوسته
آری آری به مکین باشد خوبی امکان
چه عجب گر تو زجبریل شدی محرم تر
کی به مطلوب رسد قاصد پیغام رسان
در ازل منع تو بر روی زمان دست افشاند
چون رسن تاب رود پس پس تا حشر زمان
دارد آن قدرت عدل تو که گر فرماید
چرخ زنجیر حوادث کند از کاهکشان
جاهلی گر نکند گوش به امرت چه شود
بد به خود میکند از سجده نکردن شیطان
هرکجا قد تو افکند بساط عظمت
فکر بیچاره سودا زده بر چیدن دکان
خواستم نعل براق تو بگویم مه را
خردم گفت مشو مرتکب این هذیان
کان گذر می کند از چرخ بیکدم چو خیال
وین به یک ماه کند ضمن فلک را جولان
شب معراج فلک دیدش و تا حشر برو
انجم و ماه نو انگشت بسوی دندان
طبع چون خواهد تا سرعت سیرش گوید
بر ورق بی مد دوست شود خامه روان
لاف مدحت نزنم گرچه یقین است که نیست
الفی پیش تفاوت ز حسن تا حسّان
گرچه بر خاک نیفکندی هرگز سایه
سایه بر سرم انداز و ز خلقم برهان
تا چنین است که در برج اسد دارد جا
تا برون آید خورشید منیر .....
هرکه سر از خط فرمان تو برمیدارد
باد دایم همه گر چرخ بود سرگردان
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
باز این منم گذاشته در کوی یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
لیکن بکنه این نرسیدم به هیچ باب
کاین کک کو تهست بدو انگشت چون کشد
از روی شاهدان بلند سخن نقاب
در غیبت تو خصم کند دعوی هنر
وندر حضور باشد پامال احتجاب
آری جهان تمام به خورشید روشن است
اما ستاره پوش بود نور آفتاب
سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند
کاندر قلمرو هنری مالک الرقاب
برهان قاطع هنر این بس که پادشاه
از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب
آمد بمن ز زاده کلک تو قطعه ای
ور لفظ قطعه گویم در معنیش کتاب
هر بیت آن قصیده ای از شعر منتخب
هر سطر آن سفینه ای از لولوی خوشاب
مضمون قطعه نیک دروغ ست این که من
بد گفته ام تو را نکنم من بد ارتکاب
ای جلوه گاه طبع تو بالای آسمان
وین نسخه ضمیر تو را نقطه آفتاب
دانم بد من ارتو دروغ است و افترا
چون رنجش من از تو بلاشک و ارتیاب
گیرم بود صحیح و شنیدم به گوش خود
چون رنجم از تو بنده و رنجیدن العجاب
تو صبح انوری و دم روح پرورت
باشد نسیم صبح چه در لطف و چه عتاب
من غنچه ام شکفته شوم از نسیم صبح
نه زلف دلبرم که درآیم به پیچ و تاب
حقا نکرده ام گله این التفات تو
شاید که از سوال مقدر بود جواب
آخر زبذر شکوه خورشید کی رسد
یا خود چرا شکایت دریا کند سحاب
زین ها جمیع میگذرم کله کرده ام
گویم دقیقه ای بشنو این دقیقه یاب
گویند دوستان گله از دوستان کنند
و امروز دوست منحصر است اندران حیات
حاشا من از دشمن خود کردمی گله
از بخت تیره کردمی و چرخ ناصواب
کوته کنم حدیث که نزدیک نکته سنج
طول سخن جواب نباشد بود عذاب
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
لیکن بکنه این نرسیدم به هیچ باب
کاین کک کو تهست بدو انگشت چون کشد
از روی شاهدان بلند سخن نقاب
در غیبت تو خصم کند دعوی هنر
وندر حضور باشد پامال احتجاب
آری جهان تمام به خورشید روشن است
اما ستاره پوش بود نور آفتاب
سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند
کاندر قلمرو هنری مالک الرقاب
برهان قاطع هنر این بس که پادشاه
از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب
آمد بمن ز زاده کلک تو قطعه ای
ور لفظ قطعه گویم در معنیش کتاب
هر بیت آن قصیده ای از شعر منتخب
هر سطر آن سفینه ای از لولوی خوشاب
مضمون قطعه نیک دروغ ست این که من
بد گفته ام تو را نکنم من بد ارتکاب
ای جلوه گاه طبع تو بالای آسمان
وین نسخه ضمیر تو را نقطه آفتاب
دانم بد من ارتو دروغ است و افترا
چون رنجش من از تو بلاشک و ارتیاب
گیرم بود صحیح و شنیدم به گوش خود
چون رنجم از تو بنده و رنجیدن العجاب
تو صبح انوری و دم روح پرورت
باشد نسیم صبح چه در لطف و چه عتاب
من غنچه ام شکفته شوم از نسیم صبح
نه زلف دلبرم که درآیم به پیچ و تاب
حقا نکرده ام گله این التفات تو
شاید که از سوال مقدر بود جواب
آخر زبذر شکوه خورشید کی رسد
یا خود چرا شکایت دریا کند سحاب
زین ها جمیع میگذرم کله کرده ام
گویم دقیقه ای بشنو این دقیقه یاب
گویند دوستان گله از دوستان کنند
و امروز دوست منحصر است اندران حیات
حاشا من از دشمن خود کردمی گله
از بخت تیره کردمی و چرخ ناصواب
کوته کنم حدیث که نزدیک نکته سنج
طول سخن جواب نباشد بود عذاب
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای از لب تو خطبه کلام قدیم را
باعث، رسوم شرع تو امید و بیم را
اول عظیم داشته شأن ترا خدای
وانگاه برفراشته عرش عظیم را
چرخ اثیر تا شرف از گوهرت نیافت
درهم نریخت اینهمه در یتیم را
بر شاهراه عقل نهادی چراغ شرع
تا خلق پی برند ره مستقیم را
قول تو هر کجا که دلیل آورد فقیه
دیگر مجال بحث نماند حکیم را
دارد چنان دمی که بمعجز فرود برد
شمشیر خطبه ی تو عصای کلیم را
روی تو در سلامت خلقست وین سخن
روشن بود چون آینه طبع سلیم را
آن دم که فخر داشت بدان سالها مسیح
در گلشن تو گشت کرامت نسیم را
بر حرف زلف و خال، فغانی قلم کشید
وز دفتر تو خواند الف لام میم را
باعث، رسوم شرع تو امید و بیم را
اول عظیم داشته شأن ترا خدای
وانگاه برفراشته عرش عظیم را
چرخ اثیر تا شرف از گوهرت نیافت
درهم نریخت اینهمه در یتیم را
بر شاهراه عقل نهادی چراغ شرع
تا خلق پی برند ره مستقیم را
قول تو هر کجا که دلیل آورد فقیه
دیگر مجال بحث نماند حکیم را
دارد چنان دمی که بمعجز فرود برد
شمشیر خطبه ی تو عصای کلیم را
روی تو در سلامت خلقست وین سخن
روشن بود چون آینه طبع سلیم را
آن دم که فخر داشت بدان سالها مسیح
در گلشن تو گشت کرامت نسیم را
بر حرف زلف و خال، فغانی قلم کشید
وز دفتر تو خواند الف لام میم را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد