عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمیتواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته میشود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب میآرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه میبینی کارام نمیگیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل میپذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزیاش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمیبینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین میدان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقصهای ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دلهای خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رستهاند
باقیان خود را به قیدی بستهاند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدیها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشتهاند
عشق تو درجان ودلم کشتهاند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب میآرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه میبینی کارام نمیگیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل میپذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزیاش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمیبینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین میدان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقصهای ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دلهای خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رستهاند
باقیان خود را به قیدی بستهاند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدیها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشتهاند
عشق تو درجان ودلم کشتهاند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۵ - جلال الدین بلخی معروف به مولوی معنوی
و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بودهاند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبهای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرمودهاند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته میشود.
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
٭٭٭
ای مردهای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست
٭٭٭
شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است
٭٭٭
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود
٭٭٭
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد
٭٭٭
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
٭٭٭
هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند
چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند
٭٭٭
ستاره نیست خدا را که در زمین گردد
که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود
٭٭٭
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
٭٭٭
خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ
وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر
٭٭٭
گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی
در میان جان ببینی موسی هارون خویش
٭٭٭
بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم
٭٭٭
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم
٭٭٭
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم
٭٭٭
تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم
سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم
٭٭٭
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
٭٭٭
دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی
من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم
٭٭٭
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیدهام
٭٭٭
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
٭٭٭
من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم
هرکه آورد مرا باز برد در وطنم
٭٭٭
من از عالم ترا تنها گزیدم
روا داری که من تنها نشینم
٭٭٭
لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم
گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم
٭٭٭
بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری
مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم
٭٭٭
تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد
کاین ز کجا گرفتهای آن ز کجا خریدهای
آینهای خریدهای مینگری جمال خود
در پس پرده رفتهای پردهٔ ما دریدهای
٭٭٭
میگفت در بیابان رند دهل دریده
صوفی خدا ندارد او نیست آفریده
٭٭٭
بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان
کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه
٭٭٭
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
٭٭٭
مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب
یقین بدان که خرابی است عین معموری
٭٭٭
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی
٭٭٭
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
٭٭٭
از خلق جهان کناره میگیرد
آن را که تو در کنار میآیی
٭٭٭
درین خانه نمییابم جز او کس
تو هشیاری درآ شاید ببینی
من رباعیاته
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زان است خلل که طبع بدکردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از عشق تو تا عشق رهی بسیار است
٭٭٭
در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین بادهٔ ناب را خمار دگر است
٭٭٭
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است
٭٭٭
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من برمن و باقی همه اوست
٭٭٭
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
بی عشق تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره در گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
٭٭٭
الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض
الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض
الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور
الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض
٭٭٭
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو
مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان ضعیف بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ما چو ناییم و نوادر ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما زتست
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حملهمان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
هرکه او بیدارتر پُر دردتر
هرکه او آگاهتر رخ زردتر
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان آن فریق
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن ذلت است
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طبع خام
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
از که بگریزیم از خود، ای محال
از که برتابیم از حق، ای وبال
صورت و معنی چو شیر و بیشه دان
یا چو آواز سخن اندیشه دان
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
گر بگرییم ابر پر رزق ویایم
ور بخندیم آن زمان برق ویایم
ماکهایم اندر زمان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدهای آب لب چون قند کو
ای جفای تو ز دولت خوبتر
انتقام تو ز جان محبوبتر
از حلاوت ها که دارد جور تو
از لطافت کس نیارد غور تو
نار تو این است نورت چون بود
ماتمت این است سورت چون بود
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
یاوه کرده وسوه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زان که بس ارزان خریدستی مرا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرص نان دهد
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چون که یک ها محو شد بی شک تویی
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو
این همه گفتیم لیکن در بسیج
بی عنایات خدا هیچیم، هیچ
مطلق آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبداللّه بود
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی کفر آفت است
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگهای تست
عقل خود را از من افزون دیدهای
تو من کم عقل را چون دیدهای
چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
خودنه عقل است آن که مار و کژدم است
موسی و فرعون را معنی رهی
ظاهر این ره دارد و آن بی رهی
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
این عجب این رنگ از بی رنگ خاست
رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست
اینت خورشید نهان در ذرهای
شیر نر در پوستین برهای
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک روی سر تا پا یکیست
آن یکی رو ضد و دیگر متحد
از یکی رو هزل و دیگر روی جد
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق میبرد جمله یکی است
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویش بینی کم تنید
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند ماری شود
اسم خواندی رو مسما را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری است آن جان کندن است
کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ
اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً
اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ها
چون نظر در قرص داری خوریکی است
وان که شد محجوب ابدان در شکی است
ای برادر تو همه اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر اللّه زد
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون
می درد میدوزد این خیاط کو
میدمد میسوزد این نفاظ کو
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی مؤمن کند زندیق را
صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو
پیسهها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ
از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ
این منم خود خُم اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد اما آهن است
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم، من آتشم
آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه و مشبه را بخند
ای ملامت گو سلامت مر ترا
ای سلامت جو رها کن تو مرا
جان من کوره است و با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتش است
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسله تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
چون قلم در دست غداری بود
لاجرم منصور برداری بود
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح وناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کاو غالب تراست
چون که زر بیش از مس آمد آن زر است
سیرتی کان در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
ای خنک آن کس که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
در بهاران زاد و مرگش در دیاست
پشه کی داند که این باغ از کی است
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه خواهم خویش را
هرکه گوید جمله حقند احمقی است
هرکه گوید جمله باطل آن شقی است
لفظ در معنی همیشه نارَسان
زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در شکست اهل دل جد میکنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
تادل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
گر شود عالم پر از خون مال مال
کی خورد مرد خدا الا حلال
جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
نور را هم نور شو با نار نار
جای گل گل باش جای خار خار
از غم بی آلتی افسرده است
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریایی عمیق
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از دی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی از رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم ازتأثیر حکم است وقدر
چاه میبینی و نتوانی حذر
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست
از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است
ناخوش، و خوش در وجودت از خود است
نفی از یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
هرکجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات
اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم در این صف نعال
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز نو
کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چون ارغنون
گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و چون او شود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
تشنه مینالد که کو آب گُوار
آب هم نالد که کُو آن آب خوار
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آنِ او و او هم ز آن ما
میل معشوقان خوش و خوش فر کند
لیک میل عاشقان لاغر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی نیاز
گاه میکوشد در آن راه دراز
قرب نی بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستنست
با دو عالم عشق را بیگانگی است
اندروهفتاد و دو دیوانگی است
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
سخت مست و بی خود و آشفتهای
دوش ای جان بر چه پهلو خفتهای
غیر عقل و جان که در گاو و خراست
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست
ظاهر آن اختران قَوّامِ ما
باطن ما گشته قوام سما
پس به صورت عالَم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
تو به هر صورت که آیی ایستی
که منم آن بالله آن تو نیستی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
هین مرا مرده مبین گر زندهای
در کف شاهد نگر چون بندهای
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا ز پیش
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
هرکه او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش وی معزول شد
عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را باآفتاب حق چه تاب
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هرکه گوید حق نگفت او کافر است
باده نی در هر سری شر میکند
آن چنان را آن چنان تر میکند
ای بسا ریش سفید و دل چو قیر
ای بسا ریش سیاه و دل منیر
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت میتند عقلش مخوان
هرکجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را برمرغ، دام و فخ کند
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هان ای غوی
حجت دهری همین باشد که من
غیر این ظاهر نمیبینم وطن
عمر کرکس سه هزار و پانصد است
مر کبوتر را چه باشد زان به دست
میبمیرد از کبوتر صد هزار
مرگ کرکس مینبیند آشکار
جمله پندارند کرکس باقی است
نی، غلط کردند یک کس باقی است
مینماند زین جهان یک تار مو
کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش
هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نی از بهر آب
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
و آن برای غایب و دیگر ببست
هرکسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عالم خلق است ره سویِ جهات
بی جهت دان عالم امر و صفات
هرکسی پیش کلوخی سینه چاک
کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نیارم گفت لطف آن وصال
چون شکار خوک آید صید عام
رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز
زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض
این دو در تکمیل او شد مفترض
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را ناکام کرد
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هرکه در پوشد بدو گردد وبال
ای بسا نازا که او گردد گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
این نیاز از جسم لاغر میکند
صدر را چون بدر انور میکند
عشق آن شعله است کوچون برفروخت
هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی خدا آب حیات آتش بود
زندگانی بی تو جان فرسودن است
مرگ حاضر از تو غایب بودن است
چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث
پس کجا راند قدیمی را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که دنگش کرد همرنگش کند
باز پیلم دید هندستان به خواب
از خراج امید برده، شد خراب
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو اکنون زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بر دَرم
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که شکستم سلسلهٔ تدبیر را
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
معنی مردم بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورش هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
گفت فرعونی اناالحق، گشت پست
گفت منصوری اناالحق و بِرَست
آن انا را لعنت اللّه در عَقَب
وین انا را رحمت اللّه ای عجب
این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول
زاتحاد نور نز راه حلول
ای خدا آن کن که آنت میسزد
که به هر سوراخ مارم میگزد
هرکرا اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
آسمان شوابر شو باران ببار
آب اندر ناودان ناید به کار
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
اندرین ملت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوفطن
وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو
طالب مرد چنینم کو به کو
ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست
زان که جبری حس خود را منکر است
جامهاش سوزد بگوید نار نیست
جامهاش دوزد بگوید تار نیست
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
پیر، عشق تست نی موی سپید
دست گیر صد هزاران ناامید
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
گفت صورت کوزه است و حُسنْمی
می خدایم میدهد از جام وی
باده از غیب است و کوزه این جهان
کوزه پیدا، باده در وی بس نهان
یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی
اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی
اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار
یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار
جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود مینهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
ای ز تو ویران مکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی تو گشتهام از جان ملول
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بی خورد و خواب
ای عدوی شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
تا نسوزم کی خنک گردد دلت
ای دل ما خانمان و منزلت
خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز
کیست آن کس که بگوید لایَجوز
اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه
غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم که چه میخواهی ز من
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
توبه را بار دگر سیلاب برد
دزد آمد پاسبان را خواب برد
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
عاشقی و توبه و امکان صبر
این محالی باشد ای جان را سطبر
استخوان و پوست رو پوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشه تیزی و تاب
چون که جمله از یکی دست آمده
این چرا هشیار و آن مست آمده
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر روان
وحدتی که دیده با چندین هزار
جنبشی که دیده در عین قرار
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله عقلها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
مات اویم مات اویم مات او
که همی رانیم تزویرات او
بحر وحدانی است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ
آن یکی که زان سوی و صفست و حال
جز دویی ناید به میدان مقال
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه میگردد به آب
تا سحر جمله شب آن شاه ولی
خود همی گوید الست و خود بلی
گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی
رأی و تدبیرم به حکم من بدی
بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دل تنگتر از چشم میم
آن الف چیزی ندارد غافلی است
میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست
مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ
جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقانش فی صلوة الدائمون
خلق را چون آب دان صاف و زلال
وندر آن تابان صفات ذوالجلال
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
جمله تصویر است عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست
نقشها گر باخبر گر بی خبر
در کف نقاش باشد مختصر
کوزه گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
صورت از بی صورت آمد در وجود
همچنان کز آتشی زاده است دود
فاعل مطلق یقین بی صورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
تا به دریا سیراسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
٭٭٭
ای مردهای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست
٭٭٭
شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است
٭٭٭
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود
٭٭٭
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد
٭٭٭
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
٭٭٭
هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند
چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند
٭٭٭
ستاره نیست خدا را که در زمین گردد
که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود
٭٭٭
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
٭٭٭
خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ
وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر
٭٭٭
گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی
در میان جان ببینی موسی هارون خویش
٭٭٭
بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم
٭٭٭
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم
٭٭٭
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم
٭٭٭
تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم
سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم
٭٭٭
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
٭٭٭
دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی
من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم
٭٭٭
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیدهام
٭٭٭
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
٭٭٭
من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم
هرکه آورد مرا باز برد در وطنم
٭٭٭
من از عالم ترا تنها گزیدم
روا داری که من تنها نشینم
٭٭٭
لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم
گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم
٭٭٭
بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری
مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم
٭٭٭
تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد
کاین ز کجا گرفتهای آن ز کجا خریدهای
آینهای خریدهای مینگری جمال خود
در پس پرده رفتهای پردهٔ ما دریدهای
٭٭٭
میگفت در بیابان رند دهل دریده
صوفی خدا ندارد او نیست آفریده
٭٭٭
بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان
کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه
٭٭٭
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
٭٭٭
مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب
یقین بدان که خرابی است عین معموری
٭٭٭
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی
٭٭٭
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
٭٭٭
از خلق جهان کناره میگیرد
آن را که تو در کنار میآیی
٭٭٭
درین خانه نمییابم جز او کس
تو هشیاری درآ شاید ببینی
من رباعیاته
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زان است خلل که طبع بدکردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از عشق تو تا عشق رهی بسیار است
٭٭٭
در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین بادهٔ ناب را خمار دگر است
٭٭٭
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است
٭٭٭
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من برمن و باقی همه اوست
٭٭٭
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
بی عشق تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره در گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
٭٭٭
الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض
الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض
الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور
الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض
٭٭٭
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو
مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان ضعیف بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ما چو ناییم و نوادر ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما زتست
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حملهمان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
هرکه او بیدارتر پُر دردتر
هرکه او آگاهتر رخ زردتر
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان آن فریق
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن ذلت است
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طبع خام
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
از که بگریزیم از خود، ای محال
از که برتابیم از حق، ای وبال
صورت و معنی چو شیر و بیشه دان
یا چو آواز سخن اندیشه دان
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
گر بگرییم ابر پر رزق ویایم
ور بخندیم آن زمان برق ویایم
ماکهایم اندر زمان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدهای آب لب چون قند کو
ای جفای تو ز دولت خوبتر
انتقام تو ز جان محبوبتر
از حلاوت ها که دارد جور تو
از لطافت کس نیارد غور تو
نار تو این است نورت چون بود
ماتمت این است سورت چون بود
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
یاوه کرده وسوه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زان که بس ارزان خریدستی مرا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرص نان دهد
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چون که یک ها محو شد بی شک تویی
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو
این همه گفتیم لیکن در بسیج
بی عنایات خدا هیچیم، هیچ
مطلق آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبداللّه بود
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی کفر آفت است
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگهای تست
عقل خود را از من افزون دیدهای
تو من کم عقل را چون دیدهای
چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
خودنه عقل است آن که مار و کژدم است
موسی و فرعون را معنی رهی
ظاهر این ره دارد و آن بی رهی
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
این عجب این رنگ از بی رنگ خاست
رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست
اینت خورشید نهان در ذرهای
شیر نر در پوستین برهای
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک روی سر تا پا یکیست
آن یکی رو ضد و دیگر متحد
از یکی رو هزل و دیگر روی جد
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق میبرد جمله یکی است
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویش بینی کم تنید
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند ماری شود
اسم خواندی رو مسما را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری است آن جان کندن است
کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ
اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً
اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ها
چون نظر در قرص داری خوریکی است
وان که شد محجوب ابدان در شکی است
ای برادر تو همه اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر اللّه زد
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون
می درد میدوزد این خیاط کو
میدمد میسوزد این نفاظ کو
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی مؤمن کند زندیق را
صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو
پیسهها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ
از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ
این منم خود خُم اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد اما آهن است
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم، من آتشم
آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه و مشبه را بخند
ای ملامت گو سلامت مر ترا
ای سلامت جو رها کن تو مرا
جان من کوره است و با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتش است
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسله تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
چون قلم در دست غداری بود
لاجرم منصور برداری بود
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح وناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کاو غالب تراست
چون که زر بیش از مس آمد آن زر است
سیرتی کان در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
ای خنک آن کس که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
در بهاران زاد و مرگش در دیاست
پشه کی داند که این باغ از کی است
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه خواهم خویش را
هرکه گوید جمله حقند احمقی است
هرکه گوید جمله باطل آن شقی است
لفظ در معنی همیشه نارَسان
زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در شکست اهل دل جد میکنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
تادل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
گر شود عالم پر از خون مال مال
کی خورد مرد خدا الا حلال
جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
نور را هم نور شو با نار نار
جای گل گل باش جای خار خار
از غم بی آلتی افسرده است
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریایی عمیق
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از دی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی از رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم ازتأثیر حکم است وقدر
چاه میبینی و نتوانی حذر
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست
از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است
ناخوش، و خوش در وجودت از خود است
نفی از یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
هرکجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات
اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم در این صف نعال
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز نو
کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چون ارغنون
گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و چون او شود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
تشنه مینالد که کو آب گُوار
آب هم نالد که کُو آن آب خوار
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آنِ او و او هم ز آن ما
میل معشوقان خوش و خوش فر کند
لیک میل عاشقان لاغر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی نیاز
گاه میکوشد در آن راه دراز
قرب نی بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستنست
با دو عالم عشق را بیگانگی است
اندروهفتاد و دو دیوانگی است
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
سخت مست و بی خود و آشفتهای
دوش ای جان بر چه پهلو خفتهای
غیر عقل و جان که در گاو و خراست
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست
ظاهر آن اختران قَوّامِ ما
باطن ما گشته قوام سما
پس به صورت عالَم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
تو به هر صورت که آیی ایستی
که منم آن بالله آن تو نیستی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
هین مرا مرده مبین گر زندهای
در کف شاهد نگر چون بندهای
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا ز پیش
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
هرکه او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش وی معزول شد
عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را باآفتاب حق چه تاب
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هرکه گوید حق نگفت او کافر است
باده نی در هر سری شر میکند
آن چنان را آن چنان تر میکند
ای بسا ریش سفید و دل چو قیر
ای بسا ریش سیاه و دل منیر
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت میتند عقلش مخوان
هرکجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را برمرغ، دام و فخ کند
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هان ای غوی
حجت دهری همین باشد که من
غیر این ظاهر نمیبینم وطن
عمر کرکس سه هزار و پانصد است
مر کبوتر را چه باشد زان به دست
میبمیرد از کبوتر صد هزار
مرگ کرکس مینبیند آشکار
جمله پندارند کرکس باقی است
نی، غلط کردند یک کس باقی است
مینماند زین جهان یک تار مو
کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش
هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نی از بهر آب
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
و آن برای غایب و دیگر ببست
هرکسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عالم خلق است ره سویِ جهات
بی جهت دان عالم امر و صفات
هرکسی پیش کلوخی سینه چاک
کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نیارم گفت لطف آن وصال
چون شکار خوک آید صید عام
رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز
زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض
این دو در تکمیل او شد مفترض
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را ناکام کرد
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هرکه در پوشد بدو گردد وبال
ای بسا نازا که او گردد گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
این نیاز از جسم لاغر میکند
صدر را چون بدر انور میکند
عشق آن شعله است کوچون برفروخت
هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی خدا آب حیات آتش بود
زندگانی بی تو جان فرسودن است
مرگ حاضر از تو غایب بودن است
چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث
پس کجا راند قدیمی را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که دنگش کرد همرنگش کند
باز پیلم دید هندستان به خواب
از خراج امید برده، شد خراب
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو اکنون زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بر دَرم
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که شکستم سلسلهٔ تدبیر را
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
معنی مردم بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورش هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
گفت فرعونی اناالحق، گشت پست
گفت منصوری اناالحق و بِرَست
آن انا را لعنت اللّه در عَقَب
وین انا را رحمت اللّه ای عجب
این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول
زاتحاد نور نز راه حلول
ای خدا آن کن که آنت میسزد
که به هر سوراخ مارم میگزد
هرکرا اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
آسمان شوابر شو باران ببار
آب اندر ناودان ناید به کار
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
اندرین ملت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوفطن
وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو
طالب مرد چنینم کو به کو
ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست
زان که جبری حس خود را منکر است
جامهاش سوزد بگوید نار نیست
جامهاش دوزد بگوید تار نیست
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
پیر، عشق تست نی موی سپید
دست گیر صد هزاران ناامید
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
گفت صورت کوزه است و حُسنْمی
می خدایم میدهد از جام وی
باده از غیب است و کوزه این جهان
کوزه پیدا، باده در وی بس نهان
یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی
اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی
اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار
یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار
جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود مینهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
ای ز تو ویران مکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی تو گشتهام از جان ملول
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بی خورد و خواب
ای عدوی شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
تا نسوزم کی خنک گردد دلت
ای دل ما خانمان و منزلت
خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز
کیست آن کس که بگوید لایَجوز
اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه
غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم که چه میخواهی ز من
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
توبه را بار دگر سیلاب برد
دزد آمد پاسبان را خواب برد
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
عاشقی و توبه و امکان صبر
این محالی باشد ای جان را سطبر
استخوان و پوست رو پوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشه تیزی و تاب
چون که جمله از یکی دست آمده
این چرا هشیار و آن مست آمده
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر روان
وحدتی که دیده با چندین هزار
جنبشی که دیده در عین قرار
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله عقلها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
مات اویم مات اویم مات او
که همی رانیم تزویرات او
بحر وحدانی است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ
آن یکی که زان سوی و صفست و حال
جز دویی ناید به میدان مقال
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه میگردد به آب
تا سحر جمله شب آن شاه ولی
خود همی گوید الست و خود بلی
گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی
رأی و تدبیرم به حکم من بدی
بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دل تنگتر از چشم میم
آن الف چیزی ندارد غافلی است
میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست
مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ
جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقانش فی صلوة الدائمون
خلق را چون آب دان صاف و زلال
وندر آن تابان صفات ذوالجلال
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
جمله تصویر است عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست
نقشها گر باخبر گر بی خبر
در کف نقاش باشد مختصر
کوزه گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
صورت از بی صورت آمد در وجود
همچنان کز آتشی زاده است دود
فاعل مطلق یقین بی صورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
تا به دریا سیراسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۶ - حمید الدین ناگوری قُدِّسَ سِرُّه
ناگور از ممالک هندوستان و شیخ از معارف عاشقان است و به خدمت جناب شیخ شهاب الدین سهروردی ارادت داشته و خرقه از دست جناب شیخ معین الدین حسن سنجری چشتی که از اکابر سلسلهٔ چشتیه است پوشیده. در آن ولایت به دست خود زراعت مینمود و به محصول قناعت میفرمود. آن جناب را در تصوف، رسالات لایقه و عبارات محموده است. از جمله رسالهٔ راحت القلوب و رسالهٔ عشق نامه. این دو رباعی از اوست:
با آنکه نجستهام گهی آزارت
وز تیغ جفا نکردهام افگارت
از رشک اگر نظر کنی سوی کسی
در لحظه به قهر بشکنم بازارت
٭٭٭
آن را که به تهمت معاصی گیرد
هر عذر که گوید همه را بپذیرد
وان را که به دوستی بخواند در پیش
با تیغ بلا سرش ز تن برگیرد
با آنکه نجستهام گهی آزارت
وز تیغ جفا نکردهام افگارت
از رشک اگر نظر کنی سوی کسی
در لحظه به قهر بشکنم بازارت
٭٭٭
آن را که به تهمت معاصی گیرد
هر عذر که گوید همه را بپذیرد
وان را که به دوستی بخواند در پیش
با تیغ بلا سرش ز تن برگیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۷ - حسینی هروی نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
امیر حسین ابن عالم بن ابی الحسین و جامع علوم ظاهریه و باطنیه و حاوی فضایل عقلیه و نقلیه. پس از ترک سلطنت به مولتان رفته خدمت شیخ رکن الدین ابوالفتح که به یک واسطه ازمریدان شیخ بهاءالدین زکریای ملتانی است، رسیده. بعضی گویند که به خدمت شیخ بهاءالدین زکریا فایض گردیده. عَلی أَیُّ حال از اماجد ارباب مقامات و از اکابر اصحاب کرامات و از محققین زمان خود بوده. نثراً و نظماً کتب محققانه تصنیف فرموده. مِنْجمله در منثورات: نزهت الارواح و صراط المستقیم و روح الارواح و درمنظومات: کنزالرموز و زاد المسافرین و طبع فقیر را به طرز زادالمسافرین کمال انس است. لهذا بر سنن آن انیس العاشقین را پرداخته. گویند طرب المجالس نیز منسوب به اوست. دیدهام سوؤالات گلشن راز شیخ محمود از ایشان و آن هفده سوؤال و افتتاحش بدین منوال است:
نظم
ز اهل دانش وارباب معنی
سؤوالی دارم اندر باب معنی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیزاست آن که خوانندش تفکر
الی آخره.
گلشن در جواب این سؤالها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:
مِنْ مثنوی زادالمسافرین
آنجا که حریم بی نیازی است
اندیشهٔ ما خیال بازی است
حرفی که رود ز راه تقلید
خرسندی طبع دان نه توحید
قومی که ز جمله پیش دیدند
در آینه عکس خویش دیدند
همواره به گرد خود تنی تو
آن گه دم معرفت زنی تو
در آینه دیدهای هوا را
گویی که شناختم خدا را
او را چو همیشه او تمام است
گستاخ مرو که کار خام است
زنهار به حجت و قیاسی
غره نشوی به حق شناسی
مشکل بود ای غریب گمراه
گند بغل و ندیمی شاه
شبلی چو در این تحیر افتاد
روزی دَرِ این سوؤال بگشاد
حکایت
آمد برِ آن جهان پر شور
مقبول ازل حسین منصور
پرسید که این چه کار سازیست
در حقه نگر چه مهره بازیست
اللّه چه لفظ یا چه نام است
کو ورد زبان خاص و عام است
گفتا نیام از حقیقت آگاه
لیکن همه در تو بینم این راه
تحقیق تو چیست بی تو بودن
زین بیش نمیتوان نمودن
هر یک به اشارتی دویدند
کردند بیان چنانکه دیدند
در دیدنشان شکی نباشد
لیک آن همه جز یکی نباشد
آن دیده که او دویی نبیند
جز وحدت معنوی نبیند
در راه تو ای غریب دلتنگ
بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ
بیگانه ز آشنایی ماست
پیوستن او جدایی ماست
آه این چه ترانه میزنم من
عمری است همی که جان کنم من
از خویشتنم خبر نیامد
جز یک دم سرد برنیامد
بسیار دویدم از چپ و راست
حاصل نشد آنچه دل همی خواست
هر طایفه را بیازمودم
گه پیر و گهی مرید بودم
با هر که دلم زد این نفس را
آسوده ندیده هیچ کس را
کس را به حقیقتش گذر نیست
وز رفتن و آمدن خبر نیست
گویند عنان خود چه تابی
گم شو که چو گم شوی بیابی
این نکته نمود ناصوابم
چون گم شوم آنگهی چه یابم
نایافته را کسی چه جوید
گم گشته ز یافتن چه گوید
تا کی طلبم در این ره او را
این چیست که گم کنم من او را
میسوزم و زهرهٔ نفس نیست
درمان چه کنم که دسترس نیست
این سوخته چند کاهد آخر
از سوختنم چه خواهد آخر
هر دم غمش آتشی فروزد
تا سوخته را دوباره سوزد
ای هم تو ز چشم خود نهانی
نادان شدهای و میندانی
ای پنج و دو را شمار با تو
تو غافل و جمله کار با تو
بر خود نظر از حواس کردی
حیوانِ دگر قیاس کردی
خطاب به حضرت جامعهٔ انسان
ای قطره تو غافلی ز دریا
در جوی تو میرود هویدا
اللّه به حول در نهاد است
اما نه حلول و اتحاد است
آیینهٔ هر دو عالمی تو
بندیش که با که همدمی تو
ای صورت خوب و زشت با تو
هم دوزخ و هم بهشت با تو
در برج تو آفتاب و ماه است
لیکن پس پردهٔ سحاب است
داری تو زمین و آسمانی
گر یافتهای بده نشانی
پیدا و نهان و بود و نابود
در لوح تو هست جمله موجود
گر دیدهٔ دیده را گشایی
در خود همه را به خود نمایی
دانی چو ببینی از چپ و راست
کاین هجده هزار عالم اینجاست
ای بی خبر از جهان معنی
با تو چه کنم بیان معنی
تا در نظرت امید و بیم است
راهت نه صراط مستقیم است
عمری سر و پا برهنه رفتی
لیکن قدمی به ره نرفتی
چندین تک و پوی تو دو گام است
بردار قدم که ره تمام است
اول ز تو رفتن است و دیدن
آخر همه بردن و رسیدن
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
گر مردن تو ز تو تمام است
حشر تو هم اندرین مقام است
مردان که ره خدا سپردند
در عالم زندگی بمردند
اوصاف ذمیمه چون بدل شد
هر عقده که بود در توحل شد
در شیب و فراز این مقامات
صد گم شده بینی از کرامات
مردان همه اصل پاک دارند
نسبت نه به آب و خاک دارند
چون آب روند بی علایق
آمیخته با همه خلایق
این ره نه به خرقه و گلیم است
اول قدمش دل سلیم است
نزدیک کسی که راه بین است
نفرینِ خلایق آفرین است
در صفت عشق
ای پرده نشین این گذرگاه
بی عشق به سر نمیرسد راه
اول قدمی که عشق دارد
ابری است که جمله کفر بارد
منصور نه مرد سرسری بود
از تهمت کافری بری بود
چون نکتهٔ اصل گفت با فرع
ببرید سرش سیاست شرع
در عشق نه شک و نه یقین است
نه چون و چرا نه کفر و دین است
آنان که ز جام عشق مستند
حق را ز برای حق پرستند
دل حق طلبید و نفس باطل
این عربدهایست سخت مشکل
چون در نظر تو ما و من نیست
او باشد و او دگر سخن نیست
می بین و مپرس تا بدانی
میدان و مگوی تا نمانی
سر بر قدم و قدم به سر نه
وانگه قدم از قدم به در نه
بی نام و نشان شو و نشان کن
بی کام و بیان شو و بیان کن
تو جام جهان نمای خویشی
از هرچه قیاس تست بیشی
رباعی
ای سایه، تو مرد صحبت نور نهای
رو ماتم خود گیر کزین سور نهای
اندیشهٔ وصل آفتابت رسد
میساز بدین قدر کزو دور نهای
نظم
ز اهل دانش وارباب معنی
سؤوالی دارم اندر باب معنی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیزاست آن که خوانندش تفکر
الی آخره.
گلشن در جواب این سؤالها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:
مِنْ مثنوی زادالمسافرین
آنجا که حریم بی نیازی است
اندیشهٔ ما خیال بازی است
حرفی که رود ز راه تقلید
خرسندی طبع دان نه توحید
قومی که ز جمله پیش دیدند
در آینه عکس خویش دیدند
همواره به گرد خود تنی تو
آن گه دم معرفت زنی تو
در آینه دیدهای هوا را
گویی که شناختم خدا را
او را چو همیشه او تمام است
گستاخ مرو که کار خام است
زنهار به حجت و قیاسی
غره نشوی به حق شناسی
مشکل بود ای غریب گمراه
گند بغل و ندیمی شاه
شبلی چو در این تحیر افتاد
روزی دَرِ این سوؤال بگشاد
حکایت
آمد برِ آن جهان پر شور
مقبول ازل حسین منصور
پرسید که این چه کار سازیست
در حقه نگر چه مهره بازیست
اللّه چه لفظ یا چه نام است
کو ورد زبان خاص و عام است
گفتا نیام از حقیقت آگاه
لیکن همه در تو بینم این راه
تحقیق تو چیست بی تو بودن
زین بیش نمیتوان نمودن
هر یک به اشارتی دویدند
کردند بیان چنانکه دیدند
در دیدنشان شکی نباشد
لیک آن همه جز یکی نباشد
آن دیده که او دویی نبیند
جز وحدت معنوی نبیند
در راه تو ای غریب دلتنگ
بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ
بیگانه ز آشنایی ماست
پیوستن او جدایی ماست
آه این چه ترانه میزنم من
عمری است همی که جان کنم من
از خویشتنم خبر نیامد
جز یک دم سرد برنیامد
بسیار دویدم از چپ و راست
حاصل نشد آنچه دل همی خواست
هر طایفه را بیازمودم
گه پیر و گهی مرید بودم
با هر که دلم زد این نفس را
آسوده ندیده هیچ کس را
کس را به حقیقتش گذر نیست
وز رفتن و آمدن خبر نیست
گویند عنان خود چه تابی
گم شو که چو گم شوی بیابی
این نکته نمود ناصوابم
چون گم شوم آنگهی چه یابم
نایافته را کسی چه جوید
گم گشته ز یافتن چه گوید
تا کی طلبم در این ره او را
این چیست که گم کنم من او را
میسوزم و زهرهٔ نفس نیست
درمان چه کنم که دسترس نیست
این سوخته چند کاهد آخر
از سوختنم چه خواهد آخر
هر دم غمش آتشی فروزد
تا سوخته را دوباره سوزد
ای هم تو ز چشم خود نهانی
نادان شدهای و میندانی
ای پنج و دو را شمار با تو
تو غافل و جمله کار با تو
بر خود نظر از حواس کردی
حیوانِ دگر قیاس کردی
خطاب به حضرت جامعهٔ انسان
ای قطره تو غافلی ز دریا
در جوی تو میرود هویدا
اللّه به حول در نهاد است
اما نه حلول و اتحاد است
آیینهٔ هر دو عالمی تو
بندیش که با که همدمی تو
ای صورت خوب و زشت با تو
هم دوزخ و هم بهشت با تو
در برج تو آفتاب و ماه است
لیکن پس پردهٔ سحاب است
داری تو زمین و آسمانی
گر یافتهای بده نشانی
پیدا و نهان و بود و نابود
در لوح تو هست جمله موجود
گر دیدهٔ دیده را گشایی
در خود همه را به خود نمایی
دانی چو ببینی از چپ و راست
کاین هجده هزار عالم اینجاست
ای بی خبر از جهان معنی
با تو چه کنم بیان معنی
تا در نظرت امید و بیم است
راهت نه صراط مستقیم است
عمری سر و پا برهنه رفتی
لیکن قدمی به ره نرفتی
چندین تک و پوی تو دو گام است
بردار قدم که ره تمام است
اول ز تو رفتن است و دیدن
آخر همه بردن و رسیدن
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
گر مردن تو ز تو تمام است
حشر تو هم اندرین مقام است
مردان که ره خدا سپردند
در عالم زندگی بمردند
اوصاف ذمیمه چون بدل شد
هر عقده که بود در توحل شد
در شیب و فراز این مقامات
صد گم شده بینی از کرامات
مردان همه اصل پاک دارند
نسبت نه به آب و خاک دارند
چون آب روند بی علایق
آمیخته با همه خلایق
این ره نه به خرقه و گلیم است
اول قدمش دل سلیم است
نزدیک کسی که راه بین است
نفرینِ خلایق آفرین است
در صفت عشق
ای پرده نشین این گذرگاه
بی عشق به سر نمیرسد راه
اول قدمی که عشق دارد
ابری است که جمله کفر بارد
منصور نه مرد سرسری بود
از تهمت کافری بری بود
چون نکتهٔ اصل گفت با فرع
ببرید سرش سیاست شرع
در عشق نه شک و نه یقین است
نه چون و چرا نه کفر و دین است
آنان که ز جام عشق مستند
حق را ز برای حق پرستند
دل حق طلبید و نفس باطل
این عربدهایست سخت مشکل
چون در نظر تو ما و من نیست
او باشد و او دگر سخن نیست
می بین و مپرس تا بدانی
میدان و مگوی تا نمانی
سر بر قدم و قدم به سر نه
وانگه قدم از قدم به در نه
بی نام و نشان شو و نشان کن
بی کام و بیان شو و بیان کن
تو جام جهان نمای خویشی
از هرچه قیاس تست بیشی
رباعی
ای سایه، تو مرد صحبت نور نهای
رو ماتم خود گیر کزین سور نهای
اندیشهٔ وصل آفتابت رسد
میساز بدین قدر کزو دور نهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۸ - حسین بیضاوی قَدَّسَ سِرُّه العزیز
از اهل بیضا و آن از بلاد فارس است. کنیت جناب شیخ ابوالمغیث و لقبش منصور. شیخی است بین الخواص و العوام مشهور. ارادت به شیخ عمر بن عثمان مکی خلیفهٔ شیخ جنید بغدادی داشته. در همهٔ کمالات عَلَم کمال افراشته. شیخ شبلی گفته که من و حلاج هم مشربیم اما مرا اظهار دیوانگی خلاص ساخت و او را عقل در بلا انداخت. شیخ ابوسعید ابوالخیر و شیخ فرید عطار و مولوی معنوی و جمعی کثیر از اعاظم این طایفه وی را ستودهاند و بعضی انکار نمودهاند. احوالات غریب و کرامات عجیب از وی در کتب مسطور است و بعضی خود مشهور است.شیخ ابوعبداللّه بن محمد الخفیف که به شیخ کبیر شهرت نموده، گفته است که چون شیخ منصور را به سبب کلمهٔ مشهور محبوس نمودند روزی پیش وی رفتم گفتم: که از این سخن باز آی تا خلاصی یابی. فرمود: آن که گفته عذر خواهد. غرض، در سنهٔ ۳۰۹ دست و پای شیخ را قطع کرده در باب الطاق بغداد بر دار زده تیر باران کردند. بعد سوختند و خاکسترش را بر باد دادند.
نظم
روا باشد اناالحق از درختی
روا نبود چرا از نیک بختی
و کتاب نورالاصل و کتاب جسم الاکبر و کتاب جسم الاصغر و کتاب بستان المعرفة و طاسین الازل از آن جناب است و فقیر هیچ یک را تاکنون ندیدهام. تیمناً و تبرکاً چند بیت از افکار ابکار او نوشته شد:
اَنا اَنا أمْاَنْتَ هَذَا اِلَهینِ
حاشایَ حاشایَ مِنْاِثْباتِکَ اثْنَیْنِ
هُویَّتی هَلَک فِی لائِیَّتی أَبَداً
کُلٌّ عَلَی الْکُلِّ تَلْبِیْسٌ بِوَجْهَیْنِ
فَأَیْنَ ذَاتُکَ عَنِّی حَیْثُ کُنْتُ أَرَی
فَقَدْتَبیَّنَ ذاتِی حَیْثُ لابین
وَنُوْرُ وَجْهِکَ مَفْقُودٌ بِناظرتِی
فِی ناظِر الْقَلْبِ أمْفِی ناظِرِ الْعَیْنِ
بَیْنِی وَبَیْنَکَ اِنّی یُنازِعُنی
فَارْفَعْبِلُطْفِکَ اِنِّیٌّ مِنَ الْبَیْنِ
وَاللّهِ مَا طَلَعَتْشَمْسٌ وَلا غَرَبَتْ
إلا وَذِکْرُکَ مَقْرُوْنٌ بِأنْفاسی
وَلا ذَکَرْتُکَ مَحْزُوناً وَلافَرِحاً
إلّاوَأَنْتَ مُنَی قَلْبِی وَوَسْواسِی
وَلا جَلَسْتُ اِلَی قَوْمٍ أُحَدِّثُهُمْ
اِلّا و أنْتَ حَدِیثْی بَیْنَ جُلاَّسِی
وَلا هَمَمْتُ بِشُرْبِ اِلْماءِ مِنْعَطَش
اِلّاَ رأَیْتُ خَیالاً مِنْکَ فِی الْکاسِی
٭٭٭
کَفَرْتُ بِدِیْنِ اللّهِ وَالْکُفْرُ واجِبٌ
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُؤمنینَ قَبِیْحٌ
نظم
روا باشد اناالحق از درختی
روا نبود چرا از نیک بختی
و کتاب نورالاصل و کتاب جسم الاکبر و کتاب جسم الاصغر و کتاب بستان المعرفة و طاسین الازل از آن جناب است و فقیر هیچ یک را تاکنون ندیدهام. تیمناً و تبرکاً چند بیت از افکار ابکار او نوشته شد:
اَنا اَنا أمْاَنْتَ هَذَا اِلَهینِ
حاشایَ حاشایَ مِنْاِثْباتِکَ اثْنَیْنِ
هُویَّتی هَلَک فِی لائِیَّتی أَبَداً
کُلٌّ عَلَی الْکُلِّ تَلْبِیْسٌ بِوَجْهَیْنِ
فَأَیْنَ ذَاتُکَ عَنِّی حَیْثُ کُنْتُ أَرَی
فَقَدْتَبیَّنَ ذاتِی حَیْثُ لابین
وَنُوْرُ وَجْهِکَ مَفْقُودٌ بِناظرتِی
فِی ناظِر الْقَلْبِ أمْفِی ناظِرِ الْعَیْنِ
بَیْنِی وَبَیْنَکَ اِنّی یُنازِعُنی
فَارْفَعْبِلُطْفِکَ اِنِّیٌّ مِنَ الْبَیْنِ
وَاللّهِ مَا طَلَعَتْشَمْسٌ وَلا غَرَبَتْ
إلا وَذِکْرُکَ مَقْرُوْنٌ بِأنْفاسی
وَلا ذَکَرْتُکَ مَحْزُوناً وَلافَرِحاً
إلّاوَأَنْتَ مُنَی قَلْبِی وَوَسْواسِی
وَلا جَلَسْتُ اِلَی قَوْمٍ أُحَدِّثُهُمْ
اِلّا و أنْتَ حَدِیثْی بَیْنَ جُلاَّسِی
وَلا هَمَمْتُ بِشُرْبِ اِلْماءِ مِنْعَطَش
اِلّاَ رأَیْتُ خَیالاً مِنْکَ فِی الْکاسِی
٭٭٭
کَفَرْتُ بِدِیْنِ اللّهِ وَالْکُفْرُ واجِبٌ
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُؤمنینَ قَبِیْحٌ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۱ - حسین کاشی رحمة اللّه علیه
و هُوَ مولانا حسین بن حسن از اکابر علما و اماجد فضلا و اعاظم عرفا بوده. دست ارادت به جناب شیخ ابوالوفای خوارزمی که از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه بوده، داده است و حسب الاجازهٔ وی پا در بیابان سیر وسلوک نهاده. به یمن همت وی طی مقامات طریقت و تحصیل معارف حقیقت کرده. تألیفات و تصنیفات دلپسند دارد. از جمله: شرحی مسمی به جواهرالاسرار بر مثنوی جناب قطب المحققین و فخر العارفین مولانا جلال الدین محمد مولوی رومی نگاشته و در سنهٔ ۸۳۹ رایت سفر آخرت افراشته. از اشعار آن جناب است:
فی النصیحه و الموعظه
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خِطّهٔ خطا
بگذر ز دلق کهنهٔ فانی که بیش ازین
بر قامت تو دوختهاند از بقا قبا
بزدای زنگ غیر به غیرت ز روی دل
کایینهٔ دل است نظرگاه پادشا
بیگانه شو ز خویش و به گرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه، جویای شمع شو
کز نور جمع ظلمتِ فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به ِلا
عشقست پیشوای تو در راه بی خودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت کند عطا
گر آرزوی شاهی مُلک رضا کنی
پیوسته باش بندهٔ درگاه مرتضی
مِنْمثنویاته
ظلال صور چون شود سوخته
که ماند جز او رخ برافروخته
تو بی تو شو آنگاه خود را شناس
که این است مر معرفت را اساس
برون از تو ای تو چه زیبا تویی
که هرگز نمیگنجد آنجا دویی
چو شادی دلبر در آن غم بود
مرا زخم غم به ز مرهم بود
ز دلبر طلب کار درمان بسی است
چو من عاشق درد او کم کسی است
اگر غافلی از اثرهای جان
قل الروح مِنْاَمْرِ رَبّی بخوان
نه امر خدا از صفات خداست
صفاتش خود از ذات او کی جداست
فی النصیحه و الموعظه
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خِطّهٔ خطا
بگذر ز دلق کهنهٔ فانی که بیش ازین
بر قامت تو دوختهاند از بقا قبا
بزدای زنگ غیر به غیرت ز روی دل
کایینهٔ دل است نظرگاه پادشا
بیگانه شو ز خویش و به گرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه، جویای شمع شو
کز نور جمع ظلمتِ فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به ِلا
عشقست پیشوای تو در راه بی خودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت کند عطا
گر آرزوی شاهی مُلک رضا کنی
پیوسته باش بندهٔ درگاه مرتضی
مِنْمثنویاته
ظلال صور چون شود سوخته
که ماند جز او رخ برافروخته
تو بی تو شو آنگاه خود را شناس
که این است مر معرفت را اساس
برون از تو ای تو چه زیبا تویی
که هرگز نمیگنجد آنجا دویی
چو شادی دلبر در آن غم بود
مرا زخم غم به ز مرهم بود
ز دلبر طلب کار درمان بسی است
چو من عاشق درد او کم کسی است
اگر غافلی از اثرهای جان
قل الروح مِنْاَمْرِ رَبّی بخوان
نه امر خدا از صفات خداست
صفاتش خود از ذات او کی جداست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۲ - حقّی خوانساری علیه الرحمه
از شیخ زادگان آن ولایت و آن از قرای اصفهان و آن جناب خود نیز مقام شیخی داشته. عارفی مجرد و عاشقی موحد بود. در سنهٔ ۱۰۳۷ رحلت نموده. این رباعی از او است:
در مذهب دل گفت و شنید دگر است
شبلی و جنید و بایزید دگر است
کاری نگشاید ز نماز من و تو
درگاه قبول را کلید دگر است
٭٭٭
در مذهب اهل درد آن کس مرد است
کز خلق مجرد ز علایق فرد است
خورشید که هست عالم آرا حقی
روشن دل از آن است که تنها گرد است
٭٭٭
دامان وصال دوست در چنگم بین
یک رو شده و یک دل و یک رنگم بین
در هر دو جهان نگنجد و در دل من
گنجیده فراخی دلِ تنگم بین
در مذهب دل گفت و شنید دگر است
شبلی و جنید و بایزید دگر است
کاری نگشاید ز نماز من و تو
درگاه قبول را کلید دگر است
٭٭٭
در مذهب اهل درد آن کس مرد است
کز خلق مجرد ز علایق فرد است
خورشید که هست عالم آرا حقی
روشن دل از آن است که تنها گرد است
٭٭٭
دامان وصال دوست در چنگم بین
یک رو شده و یک دل و یک رنگم بین
در هر دو جهان نگنجد و در دل من
گنجیده فراخی دلِ تنگم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۵ - خواجوی کرمانی علیه الرحمه
از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.
مِنْقصایده فی النّصیحه
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
تاکی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کامِ دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
مالکان ممالک ملکوت
خازنانِ خزاینِ اطوار
به یسار تو میخورند یمین
به یمین تو میدهند یسار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
به وجود تو دارد استظهار
نوش کن در مجالس ارواح
گوش کن در سرادق انوار
قدحی بی وسیلتِ ساقی
سخنی به قرینهٔ گفتار
چون کنی عزم خوابگاه عدم
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستیاش ازلی است
تا ابد کس نبیندش هشیار
غوطه خور در محیط استغنا
خیمه زن در جهانِ استغفار
تا نهنگی شوی محیط آشام
تا پلنگی شوی جهان ادبار
دل به دنیا مده که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از بیمار
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
جعفر وقتی ار شوی طیار
برو ای یار اگر خرد داری
یار آن شو که آن ندارد یار
یار دیدار مینماید لیک
دیدهای نیست در خور دیدار
آن زمان دیر کعبهٔ تو شود
که نبینی بجز خدا دیار
کی به نقش و نگار غره شوی
گر تصور کنی ز نقش و نگار
٭٭٭
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمیکند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
غزلیات
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
٭٭٭
طلب از یار بجز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمیباید داشت
٭٭٭
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
٭٭٭
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
٭٭٭
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
٭٭٭
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان میارزد
٭٭٭
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
٭٭٭
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
٭٭٭
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمیخواهی معشوق چرایی
رباعی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ
مِنْقصایده فی النّصیحه
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
تاکی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کامِ دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
مالکان ممالک ملکوت
خازنانِ خزاینِ اطوار
به یسار تو میخورند یمین
به یمین تو میدهند یسار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
به وجود تو دارد استظهار
نوش کن در مجالس ارواح
گوش کن در سرادق انوار
قدحی بی وسیلتِ ساقی
سخنی به قرینهٔ گفتار
چون کنی عزم خوابگاه عدم
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستیاش ازلی است
تا ابد کس نبیندش هشیار
غوطه خور در محیط استغنا
خیمه زن در جهانِ استغفار
تا نهنگی شوی محیط آشام
تا پلنگی شوی جهان ادبار
دل به دنیا مده که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از بیمار
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
جعفر وقتی ار شوی طیار
برو ای یار اگر خرد داری
یار آن شو که آن ندارد یار
یار دیدار مینماید لیک
دیدهای نیست در خور دیدار
آن زمان دیر کعبهٔ تو شود
که نبینی بجز خدا دیار
کی به نقش و نگار غره شوی
گر تصور کنی ز نقش و نگار
٭٭٭
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمیکند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
غزلیات
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
٭٭٭
طلب از یار بجز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمیباید داشت
٭٭٭
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
٭٭٭
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
٭٭٭
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
٭٭٭
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان میارزد
٭٭٭
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
٭٭٭
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
٭٭٭
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمیخواهی معشوق چرایی
رباعی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۶ - خلیل طالقانی قُدِّسَ سِرُّه
از افاضل روزگار و از عرفای والامقدار بوده. خدمت بسیاری از مشایخ طبقهٔ صوفیه را نموده. در سنهٔ خمسین در اصفهان زاویه نشین گردید و سی سال به انزوا گذرانید. اوقات خود را تبعیض کرده، سهمی را به ذکر و فکر و عبادات و ریاضات مشغول نموده و سهمی را مصروف کتابت کتب علمیه و در نهایت حسن خط قریب به هفتاد جلد کتاب به خط خود بر طلبهٔ علوم وقف فرموده. رسالهٔ زاد السبیل در آداب السّلوک و رساله در علم مناظر و مرایا نوشته و متن کافیه ابن حاجب را در کمال بلاغت به فارسی منظوم فرموده، غرض، از کاملین بود و این رباعی از اوست:
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۸ - خاطری کاشانی علیه الرحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۹ - داعی شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالعارفین و زین الواصلین سید نظام الدین محمود واعظ الملقب به داعی الی اللّه. از سادات حسینی و سلسلهٔ نسبش به نوزده واسطه منتهی گردد به زید بن علی و اجداد او را در انساب همه داعی لقب بوده. غرض، سید، فاضل و کامل و صاحب مقامات و کرامات عالیه بوده و جمعی کثیر از مشایخ معاصرین خود را دیده. ارادت و اخلاص جناب شاه نورالدین نعمة اللّه کرمانی قدّس سرّه گزیده و از اکابر خلفای آن جناب گردیده و جمعی از اعاظم عارفین و کبرای اهل یقین را ملاقات کرده و صحبت داشته و جناب شیخ ابواسحق بهرامی شیرازی که شیخ او بوده، او را ترغیب نمود که به کرمان رفته فیض ارادت جناب شاه نعمت اللّه را دریابد و او متابعت کرده، بعد از وصول گفته:
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر اینها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محملها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزلها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پردهای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتادهای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل میرسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی میزند
وان نفس از بهرِ کسی میزند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر میبری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نامها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفتهای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای مینوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
میباش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز میگریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر میسوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستیای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عینشان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
میکند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق میکنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پردهای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حجابی
نمیبینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه میبینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایهایست
هر یکی را در خور خود مایهایست
جمله ذرات تو از دیرینهاند
فعل حق را در جهان آیینهاند
گرچه از یک نور یک ضو بردهاند
آدم و خاتم دو پرتو بردهاند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۳ - رضی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
وهُوَ شیخ رضی الدّین علی لالاخلف الصدق شیخ سعید بن عبدالجلیل لالای غزنوی است و شیخ سعید مذکور عم زادهٔ جناب حکیم مشهور سنائی غزنوی است و شیخ علی لالا مرید حضرت شیخ نجم الدین کبری. گویند در پانزده سالگی شیخ نجم الدّین را به خواب دید و به طلب او سالها گردید. به خدمت صد شیخ، زیاده رسید. آخر جناب شیخ نجم الدّین را دریافت و به امر او به هندوستان رفته به خدمت شیخ ابورضای رتن، به قولی از حواریون حضرت عیسی و به قولی از اصحاب جناب ختمی مآب بوده و یکهزار و چهارده سال عمر نموده. تفصیل این اجمال در کتب این طایفه تصریح و تصحیح یافته است. غرض، شیخ از اعاظم مشایخ بود و از صد و شصت و چهار شیخ، خرقهٔ تبرک گرفته. آخرالامر در سنهٔ ۶۴۳ به حق پیوست. مدفنش در حوالی اصفهان و به گنبد لالا مشهور است. آن جناب گاهی خیال نظمی میفرمودهاند. این دو رباعی از ایشان است:
عشق ارچه بسی خون جگرها دهدت
میخور چو صدف که هم گهرها دهدت
هرچند که بار عشق باری است عظیم
چون شاخ بکش یار، که برها دهدت
٭٭٭
هم جان به هزار دل گرفتار تواست
هم دل به هزار جان خریدار تو است
اندر طلبت نه خواب دارد نه قرار
هرکس که در آرزوی دیدار تواست
عشق ارچه بسی خون جگرها دهدت
میخور چو صدف که هم گهرها دهدت
هرچند که بار عشق باری است عظیم
چون شاخ بکش یار، که برها دهدت
٭٭٭
هم جان به هزار دل گرفتار تواست
هم دل به هزار جان خریدار تو است
اندر طلبت نه خواب دارد نه قرار
هرکس که در آرزوی دیدار تواست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۴ - روزبهان شیرازی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
ابومحمد نام داشت و پدرش ابی نصر بقلی بوده و خود به شیخ شطاح معروف گشته. مولد آن جناب شهر فسا از توابع شیراز و جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان حقیقت و مجاز است. آن جناب را درعلوم، پایگاه عالی بود و رسالات حقایق آیات ظاهر فرمود. تفسیر عرایس و کتاب الانوار فی کشف الاسرار و شطحیات عربی و فارسی و غیره دارند. مسافرت بسیار کرده با شیخ ابونجیب سهروردی مدتها به سرآورد. خرقه از سراج الدین محمود بن خلیفة بن عبدالسلم بن احمد پوشیده. صاحب فتوحات گفته است که وی عمری در مکه مجاور بوده و در استغراق و حال، فریاد و بانگ میکرد. چنانکه اهل طواف را مشوش میداشت و غالب، طواف وی بر بام حرم بود و حال وی صادق، یعنی تکلف نمیفرمود. مدت پنجاه سال در جامع عتیق شیراز وعظ میفرمود و در حال غلبهٔ وجد از وی سخنان بلند که هرکس فهم آن نداشت، ظهور مینمود. مجملاً در سنهٔ ۶۰۶ فوت یافت و مزارش معروف است. از اوست:
دوبیتی
اگر آهی کشم صحرا بسوزم
جهان را جمله سر تا پا بسوزم
بسوزم عالم ار کارم نسازی
چه فرمایی بسازی یا بسوزم
رباعی
دل داغ تو دارد ار نه بفروختمی
در دیده تویی اگر نه بردوختمی
جان منزل تست، ورنه روزی صدبار
در پیش تو چون سپند برسوختمی
٭٭٭
گر دست بر آن زلف نگون اندازی
زهاد به صومعه به خون اندازی
ور عکس جمال خود برون اندازی
بتها به سجود سرنگون اندازی
٭٭٭
تا چند سخن تراشی ورنده زنی
تا کی به هدف تیر پراکنده زنی
گر یک سبق از علم خموشی دانی
بسیار بدین گفت و شنو خنده زنی
٭٭٭
زنهار درآن کوش که باشی پیوست
مقبول کسان گرت برآید از دست
مگذار که افتی از نظر، مردان را
هرچیز که از طاق دل افتاد شکست
دوبیتی
اگر آهی کشم صحرا بسوزم
جهان را جمله سر تا پا بسوزم
بسوزم عالم ار کارم نسازی
چه فرمایی بسازی یا بسوزم
رباعی
دل داغ تو دارد ار نه بفروختمی
در دیده تویی اگر نه بردوختمی
جان منزل تست، ورنه روزی صدبار
در پیش تو چون سپند برسوختمی
٭٭٭
گر دست بر آن زلف نگون اندازی
زهاد به صومعه به خون اندازی
ور عکس جمال خود برون اندازی
بتها به سجود سرنگون اندازی
٭٭٭
تا چند سخن تراشی ورنده زنی
تا کی به هدف تیر پراکنده زنی
گر یک سبق از علم خموشی دانی
بسیار بدین گفت و شنو خنده زنی
٭٭٭
زنهار درآن کوش که باشی پیوست
مقبول کسان گرت برآید از دست
مگذار که افتی از نظر، مردان را
هرچیز که از طاق دل افتاد شکست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۶ - رایج هندوستانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۹ - زین الدین الخوافی خراسانی
از اکابر مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ سهروردیه است و نسبت ارادت وی بدین نسبت است. وی مرید شیخ عبدالرحمن نظری بوده و او مرید شیخ جمال الدین و او مرید شیخ حسام الدین و او مرید شیخ عبدالصّمد و او مرید شیخ نجیب الدّین علی سرخسی و او مرید شیخ شهاب سهروردی و او مرید شیخ نجیب سهروردی و او مرید شیخ احمد الغزالی و او به چند واسطه به شیخ معروف کرخی بوّاب و مرید حضرت امام همام علی بن موسی الرضا منتهی میشود. وفات جناب شیخ در دوم شوّال در سنهٔ ۸۳۳، تیمّناً و تبرّکاً از او نوشته شد:
آتش به من اندر زن سوز دلم افزون کن
این دود وجودم را از روزنه بیرون کن
٭٭٭
تو خود آیینهای، در خود نظر کن
که بینی عاقبت روی نکویی
آتش به من اندر زن سوز دلم افزون کن
این دود وجودم را از روزنه بیرون کن
٭٭٭
تو خود آیینهای، در خود نظر کن
که بینی عاقبت روی نکویی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۰ - زرگر اصفهانی قُدِّسَ روحه
اسمش شیخ نجیب الدین رضا از اماجد مجذوبین و اکابر محبوبین بوده و پس از جذبه به سلوک رجوع کرده. ارادت به شیخ محمد علی مؤذّن خراسانی از مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه داشته و خود هم از مشایخ آن سلسله است. شیخ المتأخرین جناب آقا محمد هاشم قدّس سرّه فرموده است که او را هفت دیوان در حقایق است و اُمّی بوده. خود نیز در ضمن رسالاتش این معنی را اظهار فرموده. غرض، مثنوی سبع المثانی و خلاصة الحقایق و دیوان غزلیاتش به نظر رسید. در بعضی مقاطع جوهری و رضا و نجیب الدین تخلص نموده. اگرچه اصلاً تبریزی است، اما در اصفهان بوده و رحلتش در سنهٔ ۱۰۸۰، تیمنّاً چند بیت نوشته شد:
نکتهٔ وَجَهت به وجهی خالی از اسرارنیست
چشم حق بین باز کن کاینجا بجز دیدار نیست
٭٭٭
مرد عاشق پیشه فارغ نیست ازسودای دوست
زانکه مردان خدا را عشق تا حق رهبر است
٭٭٭
مثال نی اگر از خود تهی شود سالک
همیشه پُر ز دَم پاک آن دهن باشد
مِنْمثنوی خلاصة الحقایق
شمع و چراغ همه روشن ازوست
بوی خوش هر گل و گلشن ازوست
کنه کمالش عری از عقلهاست
قرب وصالش بری از نقل هاست
در همه جا حاضر و غایب چو نور
در همه جا مبدأ نور حضور
اوست بسیط و همه عالم بساط
اوست محیط و همه عالم محاط
هر چه نموده است به قدر عیان
میدهد ازوحدت ذاتش نشان
بود وجود همه اشیا دم است
کلی آن دم نفس خاتم است
نکتهٔ وَجَهت به وجهی خالی از اسرارنیست
چشم حق بین باز کن کاینجا بجز دیدار نیست
٭٭٭
مرد عاشق پیشه فارغ نیست ازسودای دوست
زانکه مردان خدا را عشق تا حق رهبر است
٭٭٭
مثال نی اگر از خود تهی شود سالک
همیشه پُر ز دَم پاک آن دهن باشد
مِنْمثنوی خلاصة الحقایق
شمع و چراغ همه روشن ازوست
بوی خوش هر گل و گلشن ازوست
کنه کمالش عری از عقلهاست
قرب وصالش بری از نقل هاست
در همه جا حاضر و غایب چو نور
در همه جا مبدأ نور حضور
اوست بسیط و همه عالم بساط
اوست محیط و همه عالم محاط
هر چه نموده است به قدر عیان
میدهد ازوحدت ذاتش نشان
بود وجود همه اشیا دم است
کلی آن دم نفس خاتم است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۲ - سعد الدّین حموی جوینی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ شیخ محمد بن المؤید بن ابی بکر بن حسن بن محمد بن حموه. از اکابر مشایخ و از اصحاب شیخ نجم الدین کبری است. صاحب کرامات و مقامات و به فارسی و تازی او را خیالات و رسالات است. گویند وقتی مدت سیزده روز روح از بدن وی منسلخ شده بود و وی به مانند قالبی بی جان افتاده بود. پس از مدت مذکور به خویش باز آمده. سوگند خورد که از این کیفیت خبری ندارم. غرض، فرید زمان و وحید دوران بوده. کتاب سجنجل الارواح و محبوب الاولیا از تصانیف آن جناب است. وفاتش در روز عید اضحی در سنهٔ ۶۰۵ و این رباعیات از افکار ابکار اوست:
رباعیات
میدان به یقین که هم بد و خیر از اوست
در کوی قدر شر هم ازو خیر از اوست
شور و شغب مسجد و میخانه ازو
و آشوب و فغان و فتنهٔ دیر ازوست
٭٭٭
آنم که جهان چو حقه در مشت من است
وین قوّت حق ز قوّت پشت من است
کونین و مکان و هرچه در عالم هست
در قبضهٔ قدرت دو انگشت من است
٭٭٭
دل وقت سماع ره به دیدار برد
جان ره به سراپردهٔ اسرار برد
این نغمه چو مرکبی است مر روح ترا
بردارد و خوش به عالم یار برد
٭٭٭
یک نقطه الف گشت و الف جمله حروف
در هر حرفی الف به اسمی موصوف
چون نقطه تمام گشت و آمد به سخن
ظرفیست الف، نقطه در او چون مظروف
٭٭٭
هفتاد و دو ملتند بر یک سر حرف
فی الجمله کسی نه که گشاید در حرف
من نقطهٔ حرف بر سر حرف زدم
بگشاد در حرف و شدم بر سر حرف
٭٭٭
گر با غم عشق سازگار آید دل
بر مرکب آرزو سوار آید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
٭٭٭
در دل ز فراق خستگیها دارم
در کار ز چرخ بستگیها دارم
با این همه غم تو نیز پیمان وفا
مشکن که جز این شکستگیها دارم
٭٭٭
حق جان جهان است و جهان جمله بدن
افلاک و لطایف و حواس آمد تن
افلاک و عناصر و موالید اعضا
توحید همین است و دگرها همه فن
٭٭٭
خورشید حق است و هر دو عالم سایه
آن سایه که نور باشد آن را مایه
افتاده ز پای ما و او بر سر ما
ما غایب ازو و او به ما همسایه
٭٭٭
گر عین خدا به خویش مقرون بینی
در کل جهان خدای بی چون بینی
چون کل جهان آینهٔ کل خداست
در کل جهان غیر خدا چون بینی
٭٭٭
یا رَاحةَ بَهْجَتی وَنورَ بَصَری
اِستَیْقَظَ قَلْبی بِکَ وَقْتَ سَحَری
ناجَیْتُ ضَمیرَ خاطِری یا قَمَرِی
إِنِّی َأَنافِیْکَ وَأَنْتَ لی فی نَظَری
رباعیات
میدان به یقین که هم بد و خیر از اوست
در کوی قدر شر هم ازو خیر از اوست
شور و شغب مسجد و میخانه ازو
و آشوب و فغان و فتنهٔ دیر ازوست
٭٭٭
آنم که جهان چو حقه در مشت من است
وین قوّت حق ز قوّت پشت من است
کونین و مکان و هرچه در عالم هست
در قبضهٔ قدرت دو انگشت من است
٭٭٭
دل وقت سماع ره به دیدار برد
جان ره به سراپردهٔ اسرار برد
این نغمه چو مرکبی است مر روح ترا
بردارد و خوش به عالم یار برد
٭٭٭
یک نقطه الف گشت و الف جمله حروف
در هر حرفی الف به اسمی موصوف
چون نقطه تمام گشت و آمد به سخن
ظرفیست الف، نقطه در او چون مظروف
٭٭٭
هفتاد و دو ملتند بر یک سر حرف
فی الجمله کسی نه که گشاید در حرف
من نقطهٔ حرف بر سر حرف زدم
بگشاد در حرف و شدم بر سر حرف
٭٭٭
گر با غم عشق سازگار آید دل
بر مرکب آرزو سوار آید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
٭٭٭
در دل ز فراق خستگیها دارم
در کار ز چرخ بستگیها دارم
با این همه غم تو نیز پیمان وفا
مشکن که جز این شکستگیها دارم
٭٭٭
حق جان جهان است و جهان جمله بدن
افلاک و لطایف و حواس آمد تن
افلاک و عناصر و موالید اعضا
توحید همین است و دگرها همه فن
٭٭٭
خورشید حق است و هر دو عالم سایه
آن سایه که نور باشد آن را مایه
افتاده ز پای ما و او بر سر ما
ما غایب ازو و او به ما همسایه
٭٭٭
گر عین خدا به خویش مقرون بینی
در کل جهان خدای بی چون بینی
چون کل جهان آینهٔ کل خداست
در کل جهان غیر خدا چون بینی
٭٭٭
یا رَاحةَ بَهْجَتی وَنورَ بَصَری
اِستَیْقَظَ قَلْبی بِکَ وَقْتَ سَحَری
ناجَیْتُ ضَمیرَ خاطِری یا قَمَرِی
إِنِّی َأَنافِیْکَ وَأَنْتَ لی فی نَظَری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۳ - سلطان ولد رومی قُدِّسَ سِرُّه
اسم شریف آن جناب بهاءالدین محمد، خلف الصدق حضرت مولانا جلال الدین محمد مولوی معنوی صاحب کتاب مثنوی است و به سلطان ولد مشهور است. فاضل و کامل و بالغ و عاقل بود. چنانکه وقتی مولانا وی را به دمشق به استدعای حضور شیخ شمس الدین تبریزی فرستاد چندانکه شمس به وی اصرار فرمود که سوارشو. وی قبول ننمودو تمامی راه پیاده، در رکاب شمس الدین راه میپیمود. شمس به مولوی گفت: ما سری داشتیم و سرّی. در راه تو سرّ خود را به یک پسرت دادیم و سرّ خود را به پسر دیگرت دادیم. چنانکه عاقبت در دست علاء الدین محمد فرزند ناخلف مولوی به سعادت شهادت رسید. بالجمله مولانا بهاءالدین از محققین و عارفین بود. به غیر خاتمهٔ دفتر ششم مثنوی، اشعار در حالات و مقامات مولوی گفته. تیمّناً و تبرّکاً یک رباعی و چند بیتی از مثنویاش نوشته شد:
خلق را حق چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سخا
تا تو در خود صفات او بینی
در صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
گرچه در طبلهها بود اندک
عاقلی هان بداند آن بی شک
هست دکان حق تنِ انسان
اندرونش صفات الرحمان
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
کز چه سان است آن صفات ضمیر
سیرکن زین قلیل سویِ کثیر
زین صفات قلیل رو سویِ اصل
مکن اندر میان هر دو تو فصل
رباعی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
ور یک نفسی به درد دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
خلق را حق چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سخا
تا تو در خود صفات او بینی
در صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
گرچه در طبلهها بود اندک
عاقلی هان بداند آن بی شک
هست دکان حق تنِ انسان
اندرونش صفات الرحمان
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
کز چه سان است آن صفات ضمیر
سیرکن زین قلیل سویِ کثیر
زین صفات قلیل رو سویِ اصل
مکن اندر میان هر دو تو فصل
رباعی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
ور یک نفسی به درد دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۵ - سحابی استرابادی قُدِّسَ سِرُّه
عارفی است کامل و عاشقی است واصل. شهودش مدام و حضورش بر دوام. فکرش خالی ازوسواس و ذکرش عاری از حواس. طبعش عالی و قولش حالی. بعضی او را از اهل شوشتر دانسته. تحقیق آن است که مولدش در شوشتر و اصل از جرجان است. موطنش نجف اشرف علی ساکنها الف التحیّة و التحف. ظهورش در زمان شاه عباس صفوی. چهل سال در نجف، انزوا اختیار کرد و روی توجه به عبادت آورده. هم در آنجا فوت و مدفون شد. علاوه بر غزلیات شش هزار رباعی محققانه فرموده است:
مِنْغزلیّاته
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را
٭٭٭
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست
هست مرغِ خانه را بال و پرِ پرواز نیست
٭٭٭
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد
٭٭٭
آنان که فقر را به تنعم فروختند
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند
٭٭٭
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
رباعیات
بشتاب پی دیده گشودن خود را
زنگار ز آیینه زدودن خود را
هرچند تو او را نتوانی دیدن
او بتواند به تو نمودن خود را
٭٭٭
تحقیق گهی که رونماید خود را
حق از همه رو نکو نماید خود را
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را
٭٭٭
او آب جمال داد گلزار ترا
او آتش قهر زد خس و خار ترا
ای آمده در شورگه او کو او کو
این کیست که کرده گرم بازار ترا
٭٭٭
حق است در این تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمعِ پریشان پیدا
حق بینش و آیینه و شخصند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا
٭٭٭
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔما
دیدیم نبود غیرِ آن چارهٔ ما
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما
٭٭٭
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را
تا خلق نکرد حضرت انسان را
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار
هر چند که خود ساخته باشد آن را
٭٭٭
عالم به خروش لااله الا هوست
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
٭٭٭
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست
٭٭٭
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب که، خفته را کند کس بیدار
آهسته چو برنخاست فریاد کند
٭٭٭
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد
بس اهلِ خرد که در تکِ چاه افتاد
این کار حوالتی نه علم و عملی است
چون گنج که تا که را به او راه افتاد
٭٭٭
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد
٭٭٭
عالم همه فرعِ تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در آن خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود
٭٭٭
گر از حرمِ عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند
ناکرده سئوال صد جوابت آید
٭٭٭
بس فتنه که خلق در گمانش باشند
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند
آن آتش دوزخی کزان میترسند
چون وابینند در میانش باشند
٭٭٭
نه با هر کس نکوست میباید بود
بد را هم مغز و پوست میباید بود
کاری سهل است دوست بودن با دوست
با دشمن نیز دوست میباید بود
٭٭٭
مطلوب حقیقی تو با تست متاز
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز
ترسم که همین مقام را جویی باز
٭٭٭
از هر دو جهان زیادهای میخواهم
از پرده برون افتادهای میخواهم
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را
پا بر سر خود نهادهای میخواهم
٭٭٭
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم
جان محو جمال پادشاهی داریم
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم
بر یاد کسی ناله و آهی داریم
٭٭٭
در راه خدا نه جان نه تن میبینم
هرچیز نه او خیال ظن میبینم
دورند تمام خلق عالم از راه
گر راه چنین است که من میبینم
٭٭٭
ای عاشق زار ترک آب و گل کن
یعنی که گدایی جهانِ دل کن
از کوچهٔ تنگ تو شهی میگذرد
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن
٭٭٭
باید به همه خلق چو خویشان بودن
یا بی همه همچو فردکیشان بودن
بی انصافی و کوری و مرده دلی است
رد کردن خلق همچو ایشان بودن
٭٭٭
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو
قطعِ نظر از عقل، دل و دینِ تو کو
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو
٭٭٭
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو
هرچند که برهستی خود میگویم
ماییم و حدیث چند آن هم از تو
٭٭٭
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی
٭٭٭
آیینه صفت به دست آن نیکویی
زین سوی نمودهای ولی آن سویی
اودیده ترا که عین هستی تواست
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
٭٭٭
هان تا که درین آینه آن رو بینی
این هستی این سوی از آن سو بینی
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود
هرچند به خلق بنگری او بینی
٭٭٭
آنم که ندارم به دو عالم کامی
نایافته جز به یک وجود آرامی
گر خلق جهان جمله چو من بودندی
لازم نشدی رسولی و پیغامی
٭٭٭
بشتاب که آزاده نهادی باشی
مپسند که بندهٔ مرادی باشی
گر راه بدو بری همه جان گردی
ور درمانی به خود جمادی باشی
٭٭٭
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی
آیینه صفت روی به رویم نکنی
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار
یارب یارب دروغگویم نکنی
مِنْغزلیّاته
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را
٭٭٭
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست
هست مرغِ خانه را بال و پرِ پرواز نیست
٭٭٭
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد
٭٭٭
آنان که فقر را به تنعم فروختند
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند
٭٭٭
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
رباعیات
بشتاب پی دیده گشودن خود را
زنگار ز آیینه زدودن خود را
هرچند تو او را نتوانی دیدن
او بتواند به تو نمودن خود را
٭٭٭
تحقیق گهی که رونماید خود را
حق از همه رو نکو نماید خود را
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را
٭٭٭
او آب جمال داد گلزار ترا
او آتش قهر زد خس و خار ترا
ای آمده در شورگه او کو او کو
این کیست که کرده گرم بازار ترا
٭٭٭
حق است در این تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمعِ پریشان پیدا
حق بینش و آیینه و شخصند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا
٭٭٭
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔما
دیدیم نبود غیرِ آن چارهٔ ما
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما
٭٭٭
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را
تا خلق نکرد حضرت انسان را
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار
هر چند که خود ساخته باشد آن را
٭٭٭
عالم به خروش لااله الا هوست
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
٭٭٭
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست
٭٭٭
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب که، خفته را کند کس بیدار
آهسته چو برنخاست فریاد کند
٭٭٭
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد
بس اهلِ خرد که در تکِ چاه افتاد
این کار حوالتی نه علم و عملی است
چون گنج که تا که را به او راه افتاد
٭٭٭
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد
٭٭٭
عالم همه فرعِ تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در آن خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود
٭٭٭
گر از حرمِ عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند
ناکرده سئوال صد جوابت آید
٭٭٭
بس فتنه که خلق در گمانش باشند
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند
آن آتش دوزخی کزان میترسند
چون وابینند در میانش باشند
٭٭٭
نه با هر کس نکوست میباید بود
بد را هم مغز و پوست میباید بود
کاری سهل است دوست بودن با دوست
با دشمن نیز دوست میباید بود
٭٭٭
مطلوب حقیقی تو با تست متاز
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز
ترسم که همین مقام را جویی باز
٭٭٭
از هر دو جهان زیادهای میخواهم
از پرده برون افتادهای میخواهم
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را
پا بر سر خود نهادهای میخواهم
٭٭٭
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم
جان محو جمال پادشاهی داریم
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم
بر یاد کسی ناله و آهی داریم
٭٭٭
در راه خدا نه جان نه تن میبینم
هرچیز نه او خیال ظن میبینم
دورند تمام خلق عالم از راه
گر راه چنین است که من میبینم
٭٭٭
ای عاشق زار ترک آب و گل کن
یعنی که گدایی جهانِ دل کن
از کوچهٔ تنگ تو شهی میگذرد
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن
٭٭٭
باید به همه خلق چو خویشان بودن
یا بی همه همچو فردکیشان بودن
بی انصافی و کوری و مرده دلی است
رد کردن خلق همچو ایشان بودن
٭٭٭
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو
قطعِ نظر از عقل، دل و دینِ تو کو
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو
٭٭٭
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو
هرچند که برهستی خود میگویم
ماییم و حدیث چند آن هم از تو
٭٭٭
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی
٭٭٭
آیینه صفت به دست آن نیکویی
زین سوی نمودهای ولی آن سویی
اودیده ترا که عین هستی تواست
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
٭٭٭
هان تا که درین آینه آن رو بینی
این هستی این سوی از آن سو بینی
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود
هرچند به خلق بنگری او بینی
٭٭٭
آنم که ندارم به دو عالم کامی
نایافته جز به یک وجود آرامی
گر خلق جهان جمله چو من بودندی
لازم نشدی رسولی و پیغامی
٭٭٭
بشتاب که آزاده نهادی باشی
مپسند که بندهٔ مرادی باشی
گر راه بدو بری همه جان گردی
ور درمانی به خود جمادی باشی
٭٭٭
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی
آیینه صفت روی به رویم نکنی
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار
یارب یارب دروغگویم نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفتهاند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت میکرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کردهاند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بودهاند و او را تکریم و تحریم فرمودهاند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته میشود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیمتر از راهِ بینشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمیبرم و چارهای نمیدانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمیای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه میبینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمیای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمیبیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکندهاست
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشیاش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نیاند
که بر شاطئی نیل مستسقیاند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریاش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که میریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بندهایست
نه در زیر هر ژندهای زندهایست
اگر ژاله هر قطرهای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهش میفروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشیام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرقاند
شب و روز در عین حفظِ حقاند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیاش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیام
ولی پیش خورشید پیدا نیام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان میزند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن مینگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد مینگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکینتر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است بد میکنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبانها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم ره غلط کردهاند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد میرسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما