عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت سید المرسلین
بعد مناجات [و] ثنای خدا
نعت رسول است سعیدا سزا
خواجهٔ کونین حبیب اله
پاک ز هر پاک طبیب گناه
رحمت حق در دو جهان تاج او
عقل فروماندهٔ معراج او
قرب ورا پس به خدا این دلیل
مانده ز همراهی او جبرئیل
گرچه از او غیر خطرناک بود
لیک ز اغیار دلش پاک بود
حل مشاکل شده اقوال او
راه نجات آمده افعال او
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
منصور که در دار جهان مغفور است
خاک ره او تاج سر فغفور است
در دار خرابات جهان مشهور است
یک بغداد است و دار یک منصور است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
از مروحه ای که شاه، احسانم کرد
انگشت نما میان خوبانم کرد
در شهر حلب باد به فرمانم کرد
یوسف ز اعجاز خود سلیمانم کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای از تو جهانیان به دادند و فغان
خورشید و قمر در طلبت سرگردان
از معرفت تو هیچ کس خالی نیست
بعضی به یقین عارف و بعضی به گمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترا بنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب ترا طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و درافتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی ترا دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی تو دارد بروز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای پرتو جمال ترا بنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست
از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب که جست پراکنده آفتاب
تو آب زندگانی و جانها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »
باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب
تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
سلطان دلنواز چو باز آمد از کرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
هله! ای جان گرامی، ز کجایی و چه نامی؟
محیی جان و جهان، ماحی آثار ظلامی
نامه عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم
دل و جانم بفدای تو، زهی نامه نامی!
نامه عشق و مودت، همه علم و همه حکمت
همه اسرار هدایت، سخن حضرت سامی
کس ازین گونه کرامات ندارد بدو عالم
اهل سجده و تسبیح، حریف می و جامی
دل و جان همه عالم، ز تو واله، ز تو حیران
بهمه شیوه لطیفی، بهمه حسن تمامی
همه عالم بتو حیران شده در صورت و معنی
چه شریفی؟ چه لطیفی؟ چه امامی؟ چه همامی؟
تو مگو تزکیه خود بر آن واقف سرمد
اگر از زمره خاصی، اگر از جنس عوامی
منتظم کی شود، ای دوست، طریق تو؟ که هرگز
در ره مذهب و ملت، نه نظامی، نه نظامی
بجمالت متحیر همه دلها، همه جانها
قاسمی کرد فدای تو همه عمر گرامی
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۱
مقتدای ملک امام بشر
شاه انصاریان دین پرور
هم خداخوان و هم خدادان بود
شاه دین،نور چشم اعیان بود
آنکه دیوان ورای کیوان داشت
جیب جان پر ز نقد عرفان داشت
آن ملک فر و آن فلک تمکین
مسند او علای علیین
عرش و کرسی دلست و سینه اوست
قاسمی بنده کمینه اوست
آنکه در صدق مثل صدیقست
منکرش کافرست و زندیقست
همچو صدیق صادقست و امین
همچو عمر عدیل و اهل یقین
همچو عثمان شعار او ز حیاست
چون علی شیرحق،امام هداست
قطب عالم،امام دین و هدا
شاه دین شیخنا و مولانا
چار قطب اند در خراسانات
منبع لطف و معدن حسنات
اولین با یزید بسطامست
در حقیقت علیم و علامست
مست حق بود آن گزیده نژاد
مست رفت از جهان کون و فساد
بعد ازان پادشاه انصاری
از ندیمان حضرت باری
پس ابوالقاسم، آسمان صفا
در همه حالتی ولی،والا
چارمین سعد حق و ملت و دین
آفتاب جهان صدق و یقین
قاسمی بر وفای ایشانست
تا ابد خاک پای ایشانست
صلوات خدا برین هر چار
قاسم از عاشقان این هر چار
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳ - فی نعت سیدالمرسلین،صلوات الله و سلامه علیه
صدر عالم،آفتاب شرع ودین
صفوت آدم،نبی المرسلین
در دریای نبوت جان او
«لی مع الله »آیتی در شأن او
روح پاکش معدن صدق وصفا
شمع ایوان هدایت مصطفا
عقل کل وامانده در معراج او
از«لعمرک »داده یزدان تاج او
مطلع انوار حق،مقصود کل
پیشوای شرع و سلطان رسل
ماحی عصیان آدم نام او
هر دو عالم جرعه خوار جام او
اختیار انبیا،بی اختلاف
افتخار دوده عبد مناف
ای ولایت خاتم جان رانگین
نور یزدان،رحمة للعالمین
لاف فرزندی ندارم،یا رسول
در رهت خاکم،قبولم کن،قبول
خود ندارم لاف فرزندی و هست
بر سر کویت سرم چون خاک پست
ای به شرعت قاسمی را افتخار
شافع امت، رسول کردگار
چار یارت پیشوای انس وجان
هریکی در عهد خود صاحب قران
کار سازان شریعت هر چهار
شاهبازان حقیقت هر چهار
صد هزاران رحمت از دارالسلام
بر روان پاک ایشان والسلام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
اگر دنیا اگر عقبا علی بن ابیطالب
اگر امروز اگر فردا علی بن ابیطالب
فروغ دیده وحدت صفای سینه کثرت
بهشت خاطر دانا علی بن ابیطالب
لوای دولت شاهان صفای جان آگاهان
سر سرها دل دلها علی بن ابیطالب
نبینی تا قیامت خواب ویرانی اگر دانی
چه معماری است در دلها علی بن ابیطالب
به گفتن موجه دریا اگر رطب اللسان گردد
نیارد بر زبان الا علی بن ابیطالب
تعجب نیست گر بی انتظار شب ز ایمایی
کند امروز را فردا علی بن ابیطالب
در آن تنگی که در خاطر نگنجد جز خدا کس را
زند جوش از زبان ما علی بن ابیطالب
به هر ظرفی شرابی کرده لطفش در خور وسعت
امید جاهل و دانا علی بن ابیطالب
در آن وحشت که از یاد خدا دل گم کند خود را
بود ورد من شیدا علی بن ابیطالب
به صد طوفان شکستن در حبابی بار بگشاید
بگوید فاش اگر دریا علی بن ابیطالب
تجمل دستگاهان خرقه پوشان دانش آرایان
دو عالم از شما از ما علی بن ابیطالب
امیدم در بهار آرزو جای ثمر خواهد
ز باغ یثرب و بطحا علی بن ابیطالب
ز لطف بی دریغش در دو عالم مطلب ما را
خدا می داند و مولا علی بن ابیطالب
اسیر از فیض مهر کام بخشش در نمی مانم
ز بر دارم دعای یا علی بن ابیطالب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فلک آیینه اسکندر علی بن ابیطالب
جهان تاریک و روشنگر علی بن ابیطالب
چراغ پاکی مظهر علی بن ابیطالب
فروغ اولین جوهر علی بن ابیطالب
بدایت تکیه گاه او نهایت خاک راه او
امیرالمومنین حیدر علی بن ابیطالب
منجم طفل نادانش مهندس لام الف خوانش
محیط و مرکز و محور علی بن ابیطالب
کواکب قطره ها کز جیب و دامان صدف ریزد
محیط آسمان گوهر علی بن ابیطالب
غبار درگهش بالانشین مسند هستی
ز عرش و لامکان برتر علی بن ابیطالب
ز طوفان بادبان نوح ابر چشم تر می شد
نمی افکند اگر لنگر علی بن ابیطالب
به موسی می نمود اول قدم غوغای این وادی
نمی بودش اگر رهبر علی بن ابیطالب
به دامادیش گر شد بیشتر زان پیشتر هم بود
شریک دین پیغمبر علی بن ابیطالب
دل جان، جان دل، چشم وچراغ خلوت وحدت
ضمیر روح را مضمر علی بن ابیطالب
شد از صبح ازل مهر سکون (و) راحت هستی؟
سپهسالار پیغمبر علی بن ابیطالب
فلک در مجمر خورشید عود (و) نافه گر سوزد
نهد خورشید در مجمر علی بن ابیطالب
گنهکار اسیرم باده لطف تو می خواهم
خمارم ساقی کوثر علی بن ابیطالب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
ای چار رکن عالم خشتی ز بارگاهت
خورشید سرفرازی در سایه کلاهت
هر صبح عید دولت افلاک بهر پابوس
رویند چون غلامان گرد حریم جاهت
گیرد هلال عیدی از نعل برق سیرت
پوشد غبار خلعت از گرد شاهراهت
برق سحاب نصرت تیغ عدو گدازت
ابر بهار دولت دست جهان پناهت
چون ما شکسته موری در ترکتاز باران
پامال گشته گردون از حمله سپاهت
رومی و ترک و هندو صید کمند فتحت
چون آفتاب تابان عالم شکارگاهت
شاها تویی سلیمان من مور ناتوانم
دارم امیدواری از لطف گاهگاهت
در خشکسال طالع مگذار تشنه کامم
تو نوبهار و من خس تو ابر و من گیاهت
شایسته دعایی زیبنده ثنایی
روز بدت نباشد دارد خدا نگاهت
تا روزگار باشد در روزگار باشی
مسعود صبح و شامت فرخنده سال و ماهت
اقبال هم عنانت بخت جوان به کامت
تأیید دستگیرت توفیق خیرخواهت
تا سایه تو باشد پیوسته بر سر ما
بادا همیشه یارب لطف خدا پناهت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۸
عکس تو در آیینه ادراک نگنجد
مجنون تو در خانه افلاک نگنجد
بر آتش شمشیر تو آن سرکه سپند است
خورشید صفت در خم فتراک نگنجد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند - فی مدح ملک نصرة الدین یحیی سلطان شیراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - و له ایضا - مثنوی
چو خورشید رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - غزل
ای سمن عارض مه پیکر شیرین گفتار
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - و له ایضا
خاک شیراز مگر کعبه عالم شد باز
که برین خاک نهادند همه روی نیاز
باغ فردوس که مرد از هوسش می میرد
خوش عروسی است ولی رشک برد از شیراز
این هم از لطف خداوند جهاندار بود
خلق شیراز به شادی همه در نعمت و ناز
بهر بازیچه ی ما هر نفس از پرده ی غیب
بازییی می کند از نو فلک شعبده باز
بی نوایی که ز عشاق حرم خواهد بود
با مخالف نتواند که رود سوی حجاز
زین سپس دیده ی رامین و غبار در ویس
زین سپس چهره ی محمود و کف پای ایاز
پرده بر عالمیان از سر مستی بدری
همچو صبح ار به درآیی ز پس پرده ی ناز
تا به مسجد رخ چون قبله ی تو می بینم
سجده در پیش رخت می برم از بهر نماز
گاه چون عود، روان من دل خسته بسوز
گاه چون چنگ، دمی با من سرگشته بساز
حیدر از دام سر زلف گره بر گرهش
همچو گنجشک بلا می کشد از چنگل باز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست