عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵
ساقی به آب خضر نشان ده پیاله را
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷
به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
زلف تو در کمند جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
خوش خوش به کوی عشق درون می کشد مرا
هر جا که می گریزم ازاین فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون می کشد مرا
من دل نمی دهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون می کشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک می دواند و خون می کشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشه های جنون می کشد مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
کجایی ای ز رویت لاله را ناب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
به صد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
به صد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
منم ز دست تو پا بسته در کمند ارادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
براه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
بدرد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم بپرسش ما مینهد برسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار بخونم
چو نشنوند ز مستان بهیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا خاک آستانه جانان مقام ماست
در بزم عیش جرعه راحت بجام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش بخاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر بخاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه شاهی بنام ماست
در بزم عیش جرعه راحت بجام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش بخاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر بخاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه شاهی بنام ماست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بازم خدنگ غمزه زنی بر دل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده بمحراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده خود در گل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده بمحراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده خود در گل آمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
جفای تو بر دل بغایت خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مرا سری است که بر خاک آستانه اوست
چو تیر غمزه کشد جان و دل نشانه اوست
شب دراز چه پرسی که چیست حالت شمع؟
دلیل سوز دلش رنگ عاشقانه اوست
در این صحیفه نخواندم خط خطا، زانرو
که هر چه مینگرم نقش کارخانه اوست
عجب مدار که خواب اجل برد ناگه
مرا که شب همه شب گوش بر فسانه اوست
سرود مجلس اگر نیست گفته شاهی
چگونه دیده خلقی تر از ترانه اوست؟
چو تیر غمزه کشد جان و دل نشانه اوست
شب دراز چه پرسی که چیست حالت شمع؟
دلیل سوز دلش رنگ عاشقانه اوست
در این صحیفه نخواندم خط خطا، زانرو
که هر چه مینگرم نقش کارخانه اوست
عجب مدار که خواب اجل برد ناگه
مرا که شب همه شب گوش بر فسانه اوست
سرود مجلس اگر نیست گفته شاهی
چگونه دیده خلقی تر از ترانه اوست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر نمیسوزد دلم، این آه درد آلود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد
نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او
گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم
آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب
شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی میکند
اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد
نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او
گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم
آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب
شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی میکند
اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
جانم بلب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را میرسد، چه شد
گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
جانم بلب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را میرسد، چه شد
گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای خوش آنشب که به بالین من آن ماه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که بفریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
روی در آینه مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که بفریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
روی در آینه مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد
همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم
کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم
که آئین جهان گاهی چنان گاهی چنین باشد
غمش تا یار من شد، روی در راه عدم کردم
خوشست آوارگی آن را که همراهی چنین باشد
به خنده گفت: شاهی، تیغ رانم بر سرت روزی
نیم نومید از این دولت، که ناگاهی چنین باشد
همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم
کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم
که آئین جهان گاهی چنان گاهی چنین باشد
غمش تا یار من شد، روی در راه عدم کردم
خوشست آوارگی آن را که همراهی چنین باشد
به خنده گفت: شاهی، تیغ رانم بر سرت روزی
نیم نومید از این دولت، که ناگاهی چنین باشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳