عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
ای نسیم صبحدم، یارم کجاست
غم ز حد بگذشت، غمخوارم کجاست
خواب در چشمم نمی آید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست
دوست گفت آشفته گرد و زار باش
دوستان، آشفته و زارم، کجاست
نیستم آسوده و کارش دمی
یار، آن آسوده از کارم، کجاست
تا به گوش او رسانم حال خویش
ناله های خسرو زارم کجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست
گوییا در شب چراغ افروخته ست
هر که او سودای زلفت می پزد
عود را چون هیزم تر سوخت ست
دل به شمشیر جفا بشکافته ست
وانگه از تیر مژه بر دوخته ست
گریه چندان شد که در خون دلم
مردم چشم آشنا آموخته ست
ای مسلمانان، یکی بازم خرید
کو مرا بر دست غم بفروخته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درد سر دوستان آه و فغان من است
کاهش جان طبیب درد نهان من است
چند توان دید وای بر دل مسکین جفا
گیر که بیگانه شد آخر از آن من است
از دم سرد فراق برگ حیاتم نماند
آفت این برگ ریز باد خزان من است
گریه که از سوز دل گرم برون می دهم
قطره آبست، لیک شعله جان من است
دل که ز من گم شده ست بر تو گمان می برم
هست ترا خود یقین هر چه گمان من است
شوی هم از خون دل خاک سر کوی خویش
تا برود هر کجا نام و نشان من است
بی خبر پند گو بیهده جان می کند
از پی مردن به عشق کوه گران من است
می رود آن شوخ و من گر چه کنم ناله بیش
باز نیاید، از آنک عمر روان من است
دوش به خسرو ز لطف، گفت غلام منی
مرتبه این خطاب نرخ گران من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش بود آن بیدلی کز غم امانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
در چمن جان من سرو خرامان یکی ست
نرگس رعناش دو، غنچه خندان یکی ست
گفت به غمزه لبش، جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی، وه که مرا جان یکی ست
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی ست
طرف چمن می روی طعنه زنان سرو را
بیش خجالت مده، راه جوانان یکی ست
خسرو دلخسته را بنده صورت نگر
چونکه به معنی رسی، بنده و سلطان یکی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلت را به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه را کناره ندانست
خال بنا گوش او زگوشه نشینان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سیمین
راه بجایی برد که یاره ندانست
سختی ازان دیدی، خسروا، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست
رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست
با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
با دوست غرض حاجت خود چند می کنی
او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست
نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست
آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست
خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا دیده در جمال تو دیدن گرفته است
خونابه ها ز چشم چکیدن گرفته است
مهر و مه است در نظرم کم ز ذره ای
تا خاک آب دیده کشیدن گرفته است
چون کرده ایم نسبت گل با جمال او
دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است
کی پند و اعظم بنشیند به گوش دل
گوشم که خواری تو شنیدن گرفته است
در جان هزار گونه جراحت پدید شد
لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است
دل را هوای شربت و آب زلال نیست
در عاشقی چو زهر چشیدن گرفته است
تا گفته ای که جانب خسرو همی روم
اشکش ز دیده پیش دویدن گرفته است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بنگر که اشک دامن ما چون گرفته است
کو تیغ غمزه ای که مرا خون گرفته است
زلفش به دیده، مشت خیالش به طرف چشم
شستی فگنده خوش، لب جیحون گرفته است
ما می خوریم دم به دم از اشک، جام خون
تا بر لب آن صنم می گلگون گرفته است
در گریه یافت دیده خیالات ابرویت
دل گیر بود زلف تو، وین خون گرفته است
بهر خیال خاک قدوم تو چشم ما
بر هر مژه دو صد در مکنون گرفته است
از عشق دوست سینه خسرو شده به سوز
یعنی درون در آتش و بیرون گرفته است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر باغ پر شکوفه و گلزار خرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است
به شهر بر سر هر کوی داستان من است
ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود
چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است
دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمی خواهد آنکه جان من است
ز زخم چابک هجران دمی رسم به عدم
اگر نه پنجه امید در عنان من است
چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب
مرا زبانه آتش همین زبان من است
میان جان و تنم دوری افتد و ترسم
ز دوریی که میان تو و میان من است
تو در میان من از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مبین گدایی من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج شایگان من است
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله آن مغز استخوان من است
تو زان من نشوی، گر چه بخت آنم نیست
همین بس ست که گویی که خسرو آن من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید
چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست
به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم
بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست
نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!
که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست
ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم
وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست
ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست
به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست
به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
کجاست دل که غمت را نهان تواند داشت
به صبر کوشد و خود را بر آن تواند داشت
به کام دشمنم از هجر و دوستی نه که او
دلی به سوی من ناتوان تواند داشت
کشید خصم تو تیغ و مرا شفیعی نه
که دست مصلحتی در میان تواند داشت
ببرد دزد غم دل که یار خواب آلود
چگونه پاس دل دوستان تواند داشت
خراب چشم خودم وین نه آن می است که چشم
شراب خوار مرا میهمان تواند داشت
بسوزم و نزنم دم که نیست همدردی
که راز سوخته ای را نهان تواند داشت
همی کشند که نامش مبر، چو در دلم اوست
زیان چگونه زبان در دهان تواند داشت
نماند از مه و خورشید نازنین مرا
حیات باد که او جایشان تواند داشت
متاع عمر که بر باد می رود از دست
مگر که لشکر رطل گران تواند داشت
عنایتی بکن، ای دوست، بنده خسرو را
سر نیاز بر آن آستان تواند داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
نگار من که ز جنبیدن صبا خفته ست
بگوی بهر دلم، ای صبا، کجا خفته ست؟
درین غمم که مبادا گره به تار بود
بر آن حریر که آن یار بی وفا خفته ست
بیا بگوی که باز از چه زنده ای و هنوز
مگر که فتنه آن چشم پر بلا خفته ست؟
مخسپ ایمن کز گور عاشقان آواز
همی رسد که مپندار خون ما خفته ست
کسی که دعوی بیداری خرد کرده ست
به یک نظاره تو دیده ام به جا خفته ست
به خانمان همه کس خواب زندگی دارد
جز آنکه او ز هم آغوش خود جدا خفته ست
حساب وصل مدان، خسروا، اگر شیرین
به خواب در بر فرهاد مبتلا خفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
با غمت شادی جهان هوس است
شادی من همین غم تو بس است
از دهان تو چون نفس نزنم
مر مرا بیم تنگی نفس است
نیم خال لب توام بکشد
زهر اگر خود همه پر مگس است
از سر خشم، اگر بخایی لب
بر لبت بوسه دادنم هوس است
گر کسی بردر تو جوید بار
چند گویی که بار او چه بس است
همه شب گرد کوی او گردم
هر که بیند گمانش برعسس است
بنده خسرو به ناله در ره عشق
کاروان غم ترا جرس است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
یار ما دل ز دوستان برداشت
مهر دیرینه از میان برداشت
من نخواهم کشید هر چه کند
دل که از وی نمی توان برداشت
دی به تندی بلند کرد ابرو
از پی کشتنم کمان برداشت
خواستم جان به عذر پیش برم
هجر خود رفت و پیش ازان برداشت
عهد کردم که درد دل نکنم
درد دل مهر از زبان برداشت
در دل او نکرد کار، ار چه
سنگ از افغان من، فغان برداشت
چشم او هیچ کم نخواهد شد
دل بیامد، مرا ز جان برداشت
رفتم امروز تا نخواهد کشت
سر نخواهم ز آستان برداشت
ترک سودای خام کن، خسرو
که وفا رخت ازین دکان برداشت