عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای زهر خندهٔ تو چو شهد و شکر لذیذ
زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ
از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز
هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ
قدت که هست نیشکر بوستان حسن
سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ
دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق
زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ
روزی هزار گنج نهادی شکر فروش
بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ
آن لب که من گزیده‌ام امروز کافرم
گر میوهٔ بهشت بود این قدر لذیذ
مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست
نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بر مه روی تو خط مشگ بار
ساخته روزم چو شب از غصه تار
در چمن از عشق تو گل سینه چاک
بر فلک از مهر تو مه داغدار
غمزهٔ غماز تو سحر آفرین
آهوی صیاد تو مردم شکار
لاله و گل از رخ تو منفعل
سنبل و ریحان ز خطت شرمسار
دل منه ای خواجه بر اسباب دهر
کام خود از شاهد و ساقی برآر
آرزوی دیدن جان گر کنی
دیدهٔ دل بر رخ دلدار دار
تا بکی ای سرو قد لاله رخ
محتشم از داغ تو باشد فکار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
چنین که من ز تو خود را نموده‌ام بیزار
نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار
هزار جان به جسد آیدم اگر روزی
کشی به قدر گناه انتقام از من زار
بسی نماند که از کرده‌های من باشی
تو در تعرض و من در مقام استغفار
به شرمساری انگار عاشقی چکنم
اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار
سزای سرکشی من بس است این که چو شمع
اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار
هزار بار ز بی‌لنگری ز جا رفتم
ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار
اگر دگر سر تسخیر محتشم داری
همین بس است که یک عشوه‌اش کنی در کار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
تا شده ای گل به تو اغیار یار
در دلم افزون شده صد خار خار
ای بت چین جانی و جسم بتان
پیش تو بی‌جان شده دیوار وار
زلف تو تاری به من اول نمود
روز من آخر شد از آن تار تار
سوخت تن از سوز تو ای دل بر او
رشحه‌ای از دیدهٔ خون بار بار
تا بکی ای گلشن خوبی بود
بلبل تو از غم گلزار زار
سرمه راحت مکش ای دل به چشم
دیدهٔ پرآب از غم دلدار دار
محتشم از شرکت ناشاعران
دارم از اندیشهٔ اشعار عار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار
اشگ من می‌کند این خانه به صدرنگ نگار
تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم
غرفه‌ها ساخته‌ام بهر تو از گوشه کنار
گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه
صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار
پاکش از دیدهٔ غیر و به دلم ساز مقام
که در او مردم بیگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد
که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبهٔ تاریکم اگر
از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار
باد کاخ دل و جان منزل و کاشانهٔ تو
تا زمانی که ز آفاق نماند آثار
گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم
چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار
پا نه ای بت به سرا پردهٔ چشمم ز کرم
تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار
محتشم کشته آنست که در کلبهٔ خود
شمع مجلس کندت ای مه خورشید عذار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که می‌شکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
ای طور تو را جهان خریدار
من جور تو را به جان خریدار
سوی تو که یوسف جهانی
رو کرده جهان خریدار
وصلت به خدا که رایگان است
هرچند خرد گران خریدار
تو ناز فروش اگر به سویت
صد گنج کند روان خریدار
گوئی همه دم برین دروبام
می‌بارد از آسمان خریدار
بسته است ره سرایت از بس
افتاده بر آستان خریدار
چون محتشم از متاع وصلم
ممنوع ولی همان خریدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن
درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
دور از تو خاک ره ز جنون می‌کنم به سر
بنگر که در فراق تو چون می‌کنم به سر
بر خاک درگه تو به سر می‌کند رقیب
من خاک در زبخت نگون می‌کنم به سر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی
بر رغم عقل راهنمون می‌کنم به سر
افسانه‌ات شبی که نمی‌آیدم به گوش
آن شب به صد هزار فسون می‌کنم به سر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان
با شعله‌های سوز درون می‌کنم به سر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر
با خار داغ جنون می‌کنم به سر
ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم
من در کنار دجله خون می‌کنم به سر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز
واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال می‌خواهم
که بر تو عرض کنم قصه‌های دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت
به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
لشگر عشقت سیاهی می‌کند از دور باز
وای بر من کز سلامت می‌شوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لن‌ترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب می‌افکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه می‌اندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهسته‌تر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم می‌گذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز
مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائی‌های تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز
گوشهٔ چشم تو دنباله کش لشگر ناز
ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی
خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز
نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل
کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز
دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند
تکیهٔ نخل گران بار تو بر بستر ناز
بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر
در رغبت بگشائی و ببندی در ناز
سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من
صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز
محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر
که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
ای از می غرور تو لبریز جام ناز
شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس
معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد
ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل
پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید
در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی
بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح
گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ می‌دهد از انتظار جان
صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز
روشنی بیرون نرفت از خانهٔ من تا به روز
دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب
روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز
دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام
چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز
دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال
دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز
هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت
محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
حسن را تکیه‌گه آن طرف کلاهست امروز
ناز را خواب گه سیاهست امروز
تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان
فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز
بود بی‌زلفت اگر یوسف حسنی در چاه
به مدد کاری او بر لب چاهست امروز
کو دل و تاب کزان زلف و خط و خال سیاه
حسن را دغدغهٔ عرض سپاهست امروز
دوش عشق من ازو بود نهان وای به من
که بر آگاهیش آن چهره گواهست امروز
مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب
تندخو تلخ سخن تیز نگاهست امروز
محتشم پیک نظر دوش دوانید مرا
روز امید مرا شعلهٔ آهست امروز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز
محل رخ ز می افروختن نبود هنوز
به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار
به باده بود لب آلودن تو زود هنوز
که شد به می سبب آلایش وجود تو را
نیامده گنهی از تو در وجود هنوز
نموده رشحه‌کشیها نهالت از می ناب
نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز
لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است
بود بدیدهٔ باریک بین کبود هنوز
ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو
که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز
تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز
بسمل شدم به تیغ تو چون مرغ دم به دم
گرد سر تو از سر خد بی‌خبر هنوز
بنیاد عمر شد متلاشی و از وفا
دست تلاش من به غمت در کمر هنوز
آثار صبح حشر نمود و فلک نه شست
روی شب مرا به زلال سحر هنوز
روزی که خار تربت من گل دهد مرا
باشد ز خار تو خون در جگر هنوز
راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد
این اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز
طوفان بحر هجر نشست و بسی گذشت
وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز